نوید شاهد_ همسر شهید مدافع حرم "اصغر فلاح پیشه" درباره او می‌گوید:«اصغر همیشه به بچه هایش می‌گفت درس بخوانید و بعد می‌گفت؛ برای اینکه خودم هم به حرفم عمل کنم و بچه‌ها را ترغیب به درس خواندن کنم خودم هم ادامه تحصیل می دهم....» ادامه این خاطره از زبان همسر شهید مدافع حرم "اصغر فلاح پیشه" را در پایگاه خبری نوید شاهد تهران بزرگ بخوانید.

زندگینامه

به گزارش خبرنگار نوید شاهد تهران بزرگ، شهید "اصغر فلاح پیشه" سیزدهم بهمن ماه سال 1345 دیده به جهان گشود. او که متاهل و دارای سه فرزند دو دختر و یک پسر است. او که دانشجوی رشته امور فرهنگی و بازنشسته سپاه پاسداران بود. با وجود اینکه جانباز 25 درصد بود و در دوران دفاع مقدس نیز رشادت‌های گوناگونی داشت. اما همچنان دست از آرمان‌های خود برنداشت و در دی ماه سال 1394 به سوریه اعزام شد. طولی نکشید و در بیست و دوم بهمن ماه همان سال یعنی یک ماه پس از حضورش در سوریه، بر اثر اصابت تیر به پاهایش مجروح می‌شود و در همان حین گروه تکفیری داعش او را به اسارت می‌برند و هنوز پیکر او به وطن بازنگشته و مفقود الاثر است.

همسر شهید فلاح پیشه در خاطره‌ای از او روایت می‌کند:

«اصغر همیشه به بچه هایش می‌گفت درس بخوانید و بعد می‌گفت؛ برای اینکه خودم هم به حرفم عمل کنم و بچه ها را ترغیب به درس خواندن کنم خودم هم ادامه تحصیل می دهم.

زمانی که دانشگاه قبول شد خیال کردم، دیگر پیش ما می‌ماند و مجبور است بماند اما ... چهل و پنج روز بود که همسرم از کاظمین آمده بود و به دانشگاه رفت. بعد یک روز یادم است که در دی ماه بود، آمد و گفت بچه‌ها می‌خواهند به سوریه بروند من پنج شنبه و جمعه می‌روم پادگان کنارشان باشم و دور هم باشیم.

همسرم رفت و بعد ازظهر ساعت 4 بود که برگشت و پرسیدم مگه قرار نبود شب در پادگان بمانی؟ گفت به من گفته‌اند پاسپورتت را بیاور.

ظاهرا همکار همسرم، او را به عنوان نیروی قدر مخابراتی برای حضور در سوریه معرفی کرده بود و از این پیشنهاد استقبال شده بود.

سالگرد فوت مادر همسرم بود و من از همسرم خواستم برای این مراسم بمانند و بعد بروند، ولی او گفت می‌روم و 10 روزه برمی گردم. خلاصه پنج شنبه پاسپورتش را برد تحویل داد و گفت یکشنبه اعزام می شوم.

دختر کوچکم گفت بابا خدا پشت و پناهت فقط آن جلوها نرو، اما دختر بزرگم خیلی بی تابی و گریه می کرد و می گفت حس خوبی به من نمی دهد نرو اما همسرم گفت 10 روزه می روم و نمی مانم.

من هم چون عادت کرده بودم به رفتن و دوباره برگشتنش فقط به خاطر نبودن او در سالگرد مراسم مادرش ناراضی بودم که برود. یکشنبه رسید و او ساکش را بست، رفت و دیگر بازنگشت. »

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده