دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۵۱
نوید شاهد_ شهید مدافع حرم "سجاد زبرجدی" از جمله شهدایی است که برای اولین بار در ماه مبارک رمضان عازم سوریه شد و در این ماه نیز در جبهه مقاومت جنگید. به مناسبت ماه مبارک رمضان با خواهر این شهید والامقام به گفتگو پرداختیم که در ادامه می‌خوانید.

شهیدی که مزارش میعادگاه عاشقان زیادی است/ لباس‌های شهید همه دارایی مادرش

به گزارش خبرنگار نوید شاهد تهران بزرگ، "صفیه کمانی" مادر ۶۰ ساله شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی است. او که خیلی سال پیش وقتی هنوز بچه بوده، داخل تنور می‌افتد و زبانه‌های آتش، زبانش را بند می‌آورد و او حالا سال‌ها است که نمی‌تواند صحبت کند. در ادامه قصه دلتنگی و عاشقی این مادر بزرگوار را از زبان دخترش (فیروزه خواهرشهید زبرجدی) که حالا زبان ناطق مادرش است را می‌خوانید.

نوید شاهد تهران بزرگ: لطفا خودتان را معرفی کنید؟

خواهر شهید: فیروزه زبرجدی سهراب خواهر شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی سهراب هستم که یک سال از سجاد بزرگتر بودم. حالا بعد از شهادت برادرم، زبان ناطق مادرم هستم و از او می‌گوییم و این رسالت بزرگ را برعهده گرفتم.
 
نوید شاهد تهران بزرگ: شهید زبرجدی متولد چه سالی بودند و چه سالی عازم سوریه شدند؟
 
 
خواهر شهید: سجاد متولد نوزدهم بهمن ماه سال 1370 در تهران بود. او ماه رمضان سال 1394 اولین بار بود که عازم سوریه شد.
 
نوید شاهد تهران بزرگ: به نظر می‌آید که ارتباط صمیمی با برادرتان داشتید از این رابطه عاطفی خواهرانه برای ما بگویید؟
 
خواهر شهید: من همیشه رازدار برادر بودم، رازدار آرزوهایش، برنامه هایش، کارهایش؛ مثلا وقتی اولین بار سجاد عازم سوریه شد، تنها کسی که می‌دانسته او واقعا کجاست، من بودم.
 
خواهری که سجاد قسمش داده بوده که از اعزامش به کسی چیزی نگوید و کسی را نگران نکند: «سجاد اولین باری که رفته سوریه، وقتی اینجا بود به کسی چیزی نگفت، گفت: می‌روم ماموریت کردستان، البته فرمانده پایگاه بسیجش خبرداشت، اما به ما چیزی نگفته بود می‌خواست نگران نشویم.»
 
و اولین بار در ماه رمضان سال 1394 به سوریه رفت، اما آنجا که رسید، وقتی با من حرف زد نتوانست رازش را در دلش نگه دارد و گفت که به سوریه رفته: «به من گفت که الان دمشقم، گفتم سجاد آنجا جنگ است، آنجا چکار می‌کنی؟ گفت: من به عنوان یک سپاهی وظیفه دارم که از مرز‌های اسلام دفاع کنم، الان اینجا مرز اسلام است، هرجای دیگری هم باشد می‌روم.
 
آن موقع من، چون تنهایی از این موضوع باخبر بودم، خیلی نگران سجاد بودم، ختم قرآن نذر کرده بودم که سجاد سالم برگردد، حتی بعد از برگشتن سجاد به من گفت که یک بار تیر جوری از کنار گوشم رد شد که داغی‌اش را حس کردم، اما همان موقع فهمیدم که قسمت نیست این دفعه شهید بشوم.»

نوید شاهد تهران بزرگ: حضور شهید زبرجدی در سوریه چقدر زمان برد؟

خواهر شهید: ماموریت اول سجاد در سوریه ۵۰ روز طول کشید، او بعد از پایان دوره‌اش به ایران برگشت و از وقتی پایش به خانه رسید، دوباره تلاش هایش را برای اعزام شروع کرد: «ما که خبر نداشتیم، اما بعد‌ها از فرمانده اش شنیدیم که خیلی برای اعزام دوباره اصرار داشته، حتی به فرمانده اش گفته بود که به دلم افتاده این دفعه شهید می‌شوم.

اما فرمانده‌اش گفته که خیلی‌ها این حرف را می‌زنند، اما شهادت نصیب هرکسی نمی‌شود. سجاد هم اصرار کرده بوده که شما با اعزام من موافقت کن من می‌دانم که این دفعه این اتفاق می‌افتد.»

 

***مسیر زندگی اش را در مسجد پیدا کرد

 

نوید شاهد تهران بزرگ: به غیر از شهید زبرجدی خواهر و برادر دیگری هم دارید؟

خواهر شهید: سجاد برادر کوچکتر من بود که همیشه و همه جا هوای او و مادرم را داشتم، برادری که از ۱۱ سالگی جذب مسجد شده بود و مسیر زندگی‌اش را همانجا پیدا کرد. سال ۷۳ وقتی سجاد سه ساله بود، پدرم فوت کرد، مادرم با مشکلات زیادی ما را بزرگ کرد، سجاد برادر کوچترم بود و به جز او یک برادر بزرگتر هم دارم.

نوید شاهد تهران بزرگ: روزهای نوجوانی شهید را خاطرتان است؟

خواهر شهید زبرجدی: یادم است سن خیلی کمی داشت، اما می‌رفت داخل پارک بلال کباب می‌کرد و می‌فروخت. یک مدتی شاگرد تعمیرگاه بود، یک مدتی پیک موتوری بود، یعنی هم درسش را می‌خواند هم مسجدش را می‌رفت و هم کمک خرج خانه بود. سجاد اخلاق خاصی داشت، هیچوقت از کار کردن فراری نبود، همه شغل‌ها را هم در نوجوانی و کودکی تجربه کرد.

فکر می‌کنم از یازده سالگی یعنی از وقتی کلاس چهارم یا پنجم بود پایش به مسجد باز شد، یعنی در روز عید غدیر و به خاطر جشن عید، سر از مسجد درآورد و با مسجد آشنا شد. بعد از آن عضو پایگاه بسیج مسجد شد و دوست مسجدی پیدا کرد و در همین مسیر هم ماند.

با اینکه درسش خیلی خوب بود، اما می‌گفت که من دوست دارم جذب نظام بشوم به خاطر همین بعد از اینکه سربازی اش در سپاه تمام شد، همه جا آزمون داد و در یگان ویژه صابرین پذیرفته شد.

سجاد مهارت‌های زیادی داشت، راپل و چتربازی بلد بود، تکاور بود، مهارت‌های رزمی داشت و همیشه می‌گفت که من سرباز رهبر هستم، اصلا خط قرمزش رهبری بودند. خیلی هم دلش می‌خواست رهبر را از نزدیک ببیند…»

نوید شاهد تهران بزرگ: مادر چه زمانی متوجه حضور شهید در سوریه شدند؟

(ما با خواهر شهید خاطره‌های جوانی را مرور می‌کنیم که مادرش گوشه اتاق، هنوز که هنوز است لباس های شهید را در آغوش می‌کشد و گریه می‌کند.)

خواهر شهید: مادرم خبر نداشت سجاد رفته سوریه، دفعه آخری که می‌خواست برود، به همه گفت که می‌رود اصفهان ماموریت، اما به من راستش را گفت.

گفت: تو حواست باشد که من سوریه هستم. گفت: اگر من را دوست داری به کسی چیزی نگو بگذار بی سروصدا بروم. من هم به حرفش گوش کردم.

حتی یادم است که روزی که می‌رفت من خانه نبودم، سجاد را مادرم راه انداخته بود، همسایه هایمان می‌گویند که سجاد تا به سر کوچه برسد هی برمی‌گشت و به مادرم نگاه می‌کرد و می‌گفت: «خداحافظ … برگرد داخل خانه…»

شهیدی که مزارش میعادگاه عاشقان زیادی است/ لباس‌های شهید همه دارایی مادرش
 
نوید شاهد تهران بزرگ: تاریخ این خداحافظی خاطرتان است؟
 
خواهر شهید: بله؛ سجاد هجدهم شهریور سال 1395 از مادرش خداحافظی کرد و قدم در مسیری گذاشت که او را به آرزوی همیشگی‌اش رساند: «برادرم خیلی عاشق شهادت بود، چون دوتا از دایی هایم هم شهید بودند، یکی شهید دفاع مقدس بود و یکی شهید انقلاب.
 
سجاد عکس آن‌ها را قاب کرده بود و زده بود روی دیوار اتاقش، حتی یادم است اینقدر عاشق شهادت بود که کنار یکی از عکس‌های خودش را هم در فوتوشاپ نوشته بود: «شهید سجاد زبرجدی، دفاع از اسلام وظیفه ماست.» یادم است که من آن موقع یکی از دوستانم را به او معرفی کرده بودم برای ازدواج و این عکس را فرستادم که دوستم ببیند و گفتم: البته برادرم شهید نشده، اما خیلی عاشق شهادت است…»

 *** اگر شهید شدم مستند من را بساز

نوید شاهد تهران بزرگ: از شهید برای ما بگویید و خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟

خواهر شهید: «روزی که سجاد به من گفت که می‌خواهد برود سوریه، تلویزیون داشت مستند ملازمان حرم را نشان می‌داد، سجاد خودش هم نشست پای برنامه، وقتی مستند تمام شد به من گفت: فیروزه اگر من رفتم و شهید شدم، تو هم بیا مستند من را بساز.

من هم گفتم نه ما حالا حالا‌ها به تو احتیاج داریم، تو شهید نمی‌شوی برمی گردی. سجاد هم گفت: آنجا حضور من فایده بیشتری دارد.»

اما همین جا از سجاد قول گرفتم که تند تند با او تماس بگیرم: «به سجاد گفتم من طاقت نمی‌آورم بی خبر باشم، تند تند زنگ بزن و سجاد هم خوش قول بود تا قبل از شهادتش مدام تماس می‌گرفت.

اما یک دفعه دیدم چند روز از او خبری نشده، بعد هم خبر دادند که چون زخمی شده با هواپیما می‌خواهند به ایران بفرستند. آن موقع من بازهم به مادرم چیزی نگفتم، خبر را پیش خودم نگه داشته بودم که یک دفعه دیدم، دوستم در تلگرام به من گفت: سر کوچه خانه قبلی مان در خانی آباد، بنر شهادت سجاد را زده اند.

پرسید که فیروزه این خبر صحت دارد؟ من گفتم نه سجاد فقط زخمی شده، اما دلم طاقت نیاورد، بلند شدم چادر سر کردم که بروم خانی آباد ببینم چه خبر است، که دیدم دایی ام و پسردایی ام با لباس مشکی سرکوچه ما ایستاده اند.

من بازهم شک نکردم که شاید سجاد شهید شده باشد، اما وقتی گفتم که می‌خواهم بروم خانی آباد، آن‌ها جلویم را گرفتند و من را بردند خانه برادر بزرگترم. آنجا دیدم که برادرم خیلی حالش بد است، چون ناراحتی قلبی هم دارد و انگار خبر شهادت سجاد را هم شنیده بود.»

۵ مهر ۹۵ شد تاریخ آسمانی شدن سجاد، لحظه‌ای که سجاد از خانواده اش، دوستانش و دلبستگی هایش در این دنیا دل کَند و پرکشید سمت آسمان: «وقتی خبر شهادت سجاد را شنیدم، فقط مانده بودم که خبر را چطور به مادرم بدهم.

هیچ کسی جرات نمی‌کرد این خبر را به او بدهد تا اینکه شب شد و دوستان سجاد از پایگاه بسیج خانی آباد آمدند جلوی خانه ما بنر و حجله بزنند، مادرم همان موقع که بنر را نصب می‌کردند عکس سجاد را دید و فهمید که او شهید شده …»

نوید شاهد تهران بزرگ: از اتفاقات بعد از شهادتش برایمان بگویید؟

خواهر شهید: مزار او در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (س)، میعادگاه عاشقان زیادی است؛ آدم‌هایی از گوشه و کنار ایران که یک اتفاق آن‌ها را با این شهید مدافع حرم آشنا کرده: «مزار سجاد خیلی شلوغ می‌شود، اوایل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود، می‌رفتیم و می‌دیدیم یکی از شیراز به عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی از گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و …

اولش نمی‌دانستیم حکمتش چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به وصیت نامه سجاد که خطاب به مردم گفته: «اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر مزار من. به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم.» شاید باورتان نشود، اما ما هروقت سر مزار سجاد می‌رویم می‌بینیم مزار پر ازدسته گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم.»

*** در پایان صحبتی دارید که بگویید؟

خواهر شهید: در پایان از شما بابت این گفتگو تشکر می‌کنم.

گفتگو از فائزه حیدری

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده