شهیدی که مزارش میعادگاه عاشقان زیادی است/ لباسهای شهید همه دارایی مادرش
به گزارش خبرنگار نوید شاهد تهران بزرگ، "صفیه کمانی" مادر ۶۰ ساله شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی است. او که خیلی سال پیش وقتی هنوز بچه بوده، داخل تنور میافتد و زبانههای آتش، زبانش را بند میآورد و او حالا سالها است که نمیتواند صحبت کند. در ادامه قصه دلتنگی و عاشقی این مادر بزرگوار را از زبان دخترش (فیروزه خواهرشهید زبرجدی) که حالا زبان ناطق مادرش است را میخوانید.
نوید شاهد تهران بزرگ: لطفا خودتان را معرفی کنید؟
نوید شاهد تهران بزرگ: حضور شهید زبرجدی در سوریه چقدر زمان برد؟
خواهر شهید: ماموریت اول سجاد در سوریه ۵۰ روز طول کشید، او بعد از پایان دورهاش به ایران برگشت و از وقتی پایش به خانه رسید، دوباره تلاش هایش را برای اعزام شروع کرد: «ما که خبر نداشتیم، اما بعدها از فرمانده اش شنیدیم که خیلی برای اعزام دوباره اصرار داشته، حتی به فرمانده اش گفته بود که به دلم افتاده این دفعه شهید میشوم.
اما فرماندهاش گفته که خیلیها این حرف را میزنند، اما شهادت نصیب هرکسی نمیشود. سجاد هم اصرار کرده بوده که شما با اعزام من موافقت کن من میدانم که این دفعه این اتفاق میافتد.»
***مسیر زندگی اش را در مسجد پیدا کرد
نوید شاهد تهران بزرگ: به غیر از شهید زبرجدی خواهر و برادر دیگری هم دارید؟
خواهر شهید: سجاد برادر کوچکتر من بود که همیشه و همه جا هوای او و مادرم را داشتم، برادری که از ۱۱ سالگی جذب مسجد شده بود و مسیر زندگیاش را همانجا پیدا کرد. سال ۷۳ وقتی سجاد سه ساله بود، پدرم فوت کرد، مادرم با مشکلات زیادی ما را بزرگ کرد، سجاد برادر کوچترم بود و به جز او یک برادر بزرگتر هم دارم.
نوید شاهد تهران بزرگ: روزهای نوجوانی شهید را خاطرتان است؟
خواهر شهید زبرجدی: یادم است سن خیلی کمی داشت، اما میرفت داخل پارک بلال کباب میکرد و میفروخت. یک مدتی شاگرد تعمیرگاه بود، یک مدتی پیک موتوری بود، یعنی هم درسش را میخواند هم مسجدش را میرفت و هم کمک خرج خانه بود. سجاد اخلاق خاصی داشت، هیچوقت از کار کردن فراری نبود، همه شغلها را هم در نوجوانی و کودکی تجربه کرد.
فکر میکنم از یازده سالگی یعنی از وقتی کلاس چهارم یا پنجم بود پایش به مسجد باز شد، یعنی در روز عید غدیر و به خاطر جشن عید، سر از مسجد درآورد و با مسجد آشنا شد. بعد از آن عضو پایگاه بسیج مسجد شد و دوست مسجدی پیدا کرد و در همین مسیر هم ماند.
با اینکه درسش خیلی خوب بود، اما میگفت که من دوست دارم جذب نظام بشوم به خاطر همین بعد از اینکه سربازی اش در سپاه تمام شد، همه جا آزمون داد و در یگان ویژه صابرین پذیرفته شد.
سجاد مهارتهای زیادی داشت، راپل و چتربازی بلد بود، تکاور بود، مهارتهای رزمی داشت و همیشه میگفت که من سرباز رهبر هستم، اصلا خط قرمزش رهبری بودند. خیلی هم دلش میخواست رهبر را از نزدیک ببیند…»
نوید شاهد تهران بزرگ: مادر چه زمانی متوجه حضور شهید در سوریه شدند؟
(ما با خواهر شهید خاطرههای جوانی را مرور میکنیم که مادرش گوشه اتاق، هنوز که هنوز است لباس های شهید را در آغوش میکشد و گریه میکند.)
خواهر شهید: مادرم خبر نداشت سجاد رفته سوریه، دفعه آخری که میخواست برود، به همه گفت که میرود اصفهان ماموریت، اما به من راستش را گفت.
گفت: تو حواست باشد که من سوریه هستم. گفت: اگر من را دوست داری به کسی چیزی نگو بگذار بی سروصدا بروم. من هم به حرفش گوش کردم.
حتی یادم است که روزی که میرفت من خانه نبودم، سجاد را مادرم راه انداخته بود، همسایه هایمان میگویند که سجاد تا به سر کوچه برسد هی برمیگشت و به مادرم نگاه میکرد و میگفت: «خداحافظ … برگرد داخل خانه…»
*** اگر شهید شدم مستند من را بساز
نوید شاهد تهران بزرگ: از شهید برای ما بگویید و خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟
خواهر شهید: «روزی که سجاد به من گفت که میخواهد برود سوریه، تلویزیون داشت مستند ملازمان حرم را نشان میداد، سجاد خودش هم نشست پای برنامه، وقتی مستند تمام شد به من گفت: فیروزه اگر من رفتم و شهید شدم، تو هم بیا مستند من را بساز.
من هم گفتم نه ما حالا حالاها به تو احتیاج داریم، تو شهید نمیشوی برمی گردی. سجاد هم گفت: آنجا حضور من فایده بیشتری دارد.»
اما همین جا از سجاد قول گرفتم که تند تند با او تماس بگیرم: «به سجاد گفتم من طاقت نمیآورم بی خبر باشم، تند تند زنگ بزن و سجاد هم خوش قول بود تا قبل از شهادتش مدام تماس میگرفت.
اما یک دفعه دیدم چند روز از او خبری نشده، بعد هم خبر دادند که چون زخمی شده با هواپیما میخواهند به ایران بفرستند. آن موقع من بازهم به مادرم چیزی نگفتم، خبر را پیش خودم نگه داشته بودم که یک دفعه دیدم، دوستم در تلگرام به من گفت: سر کوچه خانه قبلی مان در خانی آباد، بنر شهادت سجاد را زده اند.
پرسید که فیروزه این خبر صحت دارد؟ من گفتم نه سجاد فقط زخمی شده، اما دلم طاقت نیاورد، بلند شدم چادر سر کردم که بروم خانی آباد ببینم چه خبر است، که دیدم دایی ام و پسردایی ام با لباس مشکی سرکوچه ما ایستاده اند.
من بازهم شک نکردم که شاید سجاد شهید شده باشد، اما وقتی گفتم که میخواهم بروم خانی آباد، آنها جلویم را گرفتند و من را بردند خانه برادر بزرگترم. آنجا دیدم که برادرم خیلی حالش بد است، چون ناراحتی قلبی هم دارد و انگار خبر شهادت سجاد را هم شنیده بود.»
۵ مهر ۹۵ شد تاریخ آسمانی شدن سجاد، لحظهای که سجاد از خانواده اش، دوستانش و دلبستگی هایش در این دنیا دل کَند و پرکشید سمت آسمان: «وقتی خبر شهادت سجاد را شنیدم، فقط مانده بودم که خبر را چطور به مادرم بدهم.
هیچ کسی جرات نمیکرد این خبر را به او بدهد تا اینکه شب شد و دوستان سجاد از پایگاه بسیج خانی آباد آمدند جلوی خانه ما بنر و حجله بزنند، مادرم همان موقع که بنر را نصب میکردند عکس سجاد را دید و فهمید که او شهید شده …»
نوید شاهد تهران بزرگ: از اتفاقات بعد از شهادتش برایمان بگویید؟
خواهر شهید: مزار او در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (س)، میعادگاه عاشقان زیادی است؛ آدمهایی از گوشه و کنار ایران که یک اتفاق آنها را با این شهید مدافع حرم آشنا کرده: «مزار سجاد خیلی شلوغ میشود، اوایل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود، میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی از گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و …
اولش نمیدانستیم حکمتش چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به وصیت نامه سجاد که خطاب به مردم گفته: «اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر مزار من. به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم.» شاید باورتان نشود، اما ما هروقت سر مزار سجاد میرویم میبینیم مزار پر ازدسته گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم.»
*** در پایان صحبتی دارید که بگویید؟
خواهر شهید: در پایان از شما بابت این گفتگو تشکر میکنم.
گفتگو از فائزه حیدری
انتهای پیام/