«تا آمدم خداحافظی کنم همه زدند زیر گریه و از رفتنم جلوگیری کردند، در خانه را بستند، در اتاق را بستند، کفش‌هایم را مخفی کردند، خلاصه به هر دری می‌زدند که نروم، آن‌ها هنوز از شهادت برادرم ناراحت و نگران سلامت من بودند ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز "عزیزالله فرجی‌زاده" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روایت خواندنی از مخالفت‌های خانواده

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، آزاده و جانباز عزیزالله فرجی‌زاده متولد دهم خرداد ماه سال ۱۳۳۸ است، سی‌ام دی ماه سال ۱۳۶۰، در سن ۲۱ سالگی داوطلبانه به جبهه اعزام شد در حالی که از سربازی معاف بوده است. وی آزاده و جانباز ۵۵ درصد است که طی هشت سال دفاع مقدس در عملیات‌های مختلفی مانند رمضان، خیبر، والفجر ۸ و کربلای ۴ حضور مستمر داشته و با تحمل ۴۴ ماه و ۲ روز اسارت در اردوگاه‌های رژیم به آغوش خانواده بازگشت.

روایت خواندنی از مخالفت‌های خانواده "فرجی‌زاده" در اعزام به جبهه!

آزاده و جانباز عزیزالله فرجی‌زاده از خاطراتش روایت می‌کند: در آستانه عملیات کربلای چهار بودیم و همه رزمندگانم و دوستانم که قبلا آموزش غواصی دیده بودند رفته بودند و خیلی‌ها هم در حال گذراندن دوره آموزش غواصی دیده بودند رفته بودند و خیلی‌ها هم در حال گذراندن دوره آموزش غواصی و آمادگی برای حضور در عملیات بودند.

مقدمات اعزام را فراهم کردم و پس از گرفتن مجوز از کارخانه و آماده کردن وسایلم در پایگاه، تصمیم گرفتم برای عملیات خودم را به جبهه‌ها برسانم. داشتم زمینه را برای رفتن جبهه و اعلام به خانواده فراهم می‌کردم که برادرم یوسف از جبهه‌های کردستان به مرخصی آمد و وقتی متوجه شهادت برادرمان شد، از اینکه به او خبر نداده بودیم که به تشییع بیاید ناراحت شده و تصمیم گرفت بلافاصله به جبهه برگردد.

اما به خاطر اینکه یکی از برادرهایمان شهید شده بود، خانواده به او اجازه ندادند دوباره به جبهه برگردد. من هم از فرصت استفاده کرده و همه مقدمات رفتن را آماده کردم، فقط باید سوار اتوبوس می‌شدم و به جبهه می‌رفتم.

قبل از خداحافظی و برای اینکه خانواده جلوی رفتنم را نگیرند، ساکم را بسته و تحویل سپاه داده بودم. بعدازظهر سی مهر ماه سال ۱۳۶۵ بود، همه اهل خانواده، مادر، همسر، فرزندان، برادر‌ها و ... در خانه بودند تا آمدم خداحافظی کنم همه زدند زیر گریه و از رفتنم جلوگیری کردند، در خانه را بستند، در اتاق را بستند، کفش‌هایم را مخفی کردند، خلاصه به هر دری می‌زدند که نروم، آن‌ها هنوز از شهادت برادرم ناراحت و نگران سلامت من بودند و می‌گفتند که توان تحمل شهادت تو و تنها و بی‌سرپرست ماندن زن و بچه‌هایت را نداریم.

روایت خواندنی از مخالفت‌های خانواده

اما من که تصمیمم را گرفته بودم و از طرفی دیدم هیچ راهی برای خارج شدن از خانه نیست به سمت راه‌پله‌های منتهی به پشت بام دویدم و دیدم در راه پله باز است، از آنجا به پشت بام همسایه رفته و سپس به زمینی که کنار خانه همسایه‌مان بود پریده و پابرهنه به سمت خیابان فرار کردم.

در خیابان سپه سوار تاکسی شده و خودم را به محل اعزام رزمندگان در سپاه رساندم. آنجا که رسیدم دیدم همسرم، مادرم، خواهر و فرزندانم قبل از من آمده‌اند محل اعزام. جلو آمدند و هر چقدر اصرار کردند که مرا پشیمان کنند، قبول نکردم.

فرزند بزرگم که به تازه به حرف آمده بود، گریه می‌کرد و مرتب می‌گفت آقا جان ما را تنها نزار! و من هم در حالی که اشکهایم جاری بود، تصمیمم را گرفته بودم و در نهایت هم آن‌ها رضایت داده و کفش‌هایم را که همراه آورده بودند پس دادند و دیده‌بوسی کردیم و رفتند.

درجمع اعزام‌شدگان آن روز، هیجده نفر از همکاران کارخانه خودمان هم بودند که برخی از خانواده‌هایشان به نزد من آمدند و گله می‌کردند که تو باعث اعزام شوهر ما به جبهه‌ها شده‌ای.

منبع: کتاب من پاسدار نیستم!

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده