حس میکرد جبهه او را میخواند
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید «ناصر ترابی بروجردی» فرزند اسماعیل در هفتم اردیبهشت سال 1346 در تهران در محله تهران نو از مادری بسیار نیکو و بسیار مهربان و دلسوز متولد شد. او از همان اوان خیلی چابک و زرنگ بود و همیشه در درسهایش موفق و پیروز بود.
او هر روزی که از زندگیش می گذشت باهوشتر و بااستعدادتر میشد. نسبت به هر چیزی کنجکاوی می کرد. همیشه میخواست از هر کاری سر دربیاورد و از اون کارها نتیجه مثبتی بگیرد و در زندگیش اجرا و پیاده کند.
او هشت ساله بود که مادرش بیمار شد و در بستر خوابیده بود. بعد از دو سال مریضی، مادرش به لقاءا... پیوست آری او ده ساله بود که مادرش را از دست داد و دست نوازش و محبت از سرش کوتاه گشت و بعد از آن پیش پدر و برادران و خواهرانش زندگی را میگذراند و بعد از یک سال به اتفاق برادرش به مشهد مقدس عزیمت کرد و در 1358 در همان جا با دوستان برادرش که دانشجوی مشهد بود به فعالیت پرداخت و او خیلی مشتاق بود که با رژِیم طاغوت مبارزه کند و بعد از یک سال و اندی دوباره به تهران بازگشت و دوباره به مبارزه پرداخت.
هم فعالیت مذهبی داشت و هم درسش را میخواند کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و در امتحان کنکور هنرستان رشته برق رتبه سوم را میگیرد و در رشته برق پذیرفته میشود و او آنقدر عاشق خمینی عزیز بود که همیشه در مسجد محله که جدیداً افتتاح شده بود فعالیت میکرد و تا آنجائی که کاری از دستش برمی آمد انجام میداد.در این مسجد در قسمت فرهنگی و پاس بخش با برادران همسنگرش مبارزه میکرد هفته ای چند بار تا صبح پاس میداد و او عاشق بود او عاشق حسین ابن علی(ع) بود و او عاشق شهادت بود.بعد از گذشت چندی داوطلبانه عضو بسیج مسجد صاحب الزمان شد و فعالیت خود را بیشتر از پیش میکند دیگر بار که احساس مسئولیت میکرد و حس میکرد که جبهه ها به او نیاز دارد و او را میخواند اشتیاقش بیشتر از همیشه شده بود چند بار به بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مراجعه میکند ولی چون سن او بیشتر از 14 سال نبود او را نپذیرفته اند و با چند تا از دوستانش که دیگر نمیتوانستند تحمل تهران و دوری از جبهه ها را بکنند با دست بردن در شناسنامه های خود سنشان را زیاد میکنند.
ناصر شناسنامه اش را که 1346 بود تبدیل به 1344 میکند و دوباره به بسیج سپاه پاسداران مراجعه میکنند و خوشبختانه پذیرفته میشوند.
بعد از مدتی آنها را به پادگان آموزشی یزد منتقل میکنند و یک ماه در پادگان یزد آموزش می بینند و بعد از یک ماه به تهران می آیند.چند روزی را در تهران بودند و بالاخره آنها را به چابهار منتقل میکنند او آنقدر عاشق شهادت بود که میگفت چرا ما را به جبهه نبردند ولی باز میگفت اسلام هر کجا به ما احتیاج دارد میرویم و باز وقت بسیار است که به پشت جبهه برویم و در خط مقدم با دشمن ملهد بجنگیم و هر کجا باشد.جبهه اسلام است.
دو ماهی را در چابهار استان سیستان و بلوچستان پاسداری از استانداری و رادیو تلویزیونی را به عهده داشت و یک ماه دیگرش را پاسدار قاچاقچیها بود و هر چند وقت یکبار برایمان نامه مینوشت و از اوضاع و احوال آنها برایمان نقل میکرد و میگفت که چقدر برادران و خواهران سنی به ما محبت دارند و چقدر مهربان هستند و دلسوز ما هستند.
به ما خیلی احترام میگذارند و بعد از دو ماه به تهران می آیند و فوری خودش را برای اعزام مجدد به جبهه معرفی میکند تقریباً یک ماه و اندی در تهران پیش ما به سر می برد و در عرض این مدت همیشه میگفت گوش به رسانههای گروهی دهید که کی ظفر بیست را اعلام میکنند اینبار بیشتر از پیش دلتنگی و بیقراری میکرد.
کتابهای سال دوم هنرستان را هم خریده بود دو روز بر سر کلاس دوم بود که ظفر بیست را اعلام کردند این بار که پدرم به خاطر درسهایش از رفتن به جبهه او را منع میکرد او بدون خداحافظی از پدر روز چهاردهم بهمن ماه1361 با اشتیاق فراوان به جبهه جنوب اعزام شد.
مدتی در پادگان اندیمشک بودند و در این مدت برایمان نامه زیاد مینوشت و در یکی از نامههایش مخصوص پدرم نوشته بود که پدر عزیز من از شما معذرت میخواهم که بدون اجازه و بدون خداحافظی رفتم آخر نمیتوانستم دور از جبهه باشم. پدر عزیز برایم دعا کن پدر عزیز مرا عفو کن مرا ببخش که اگر شما ما را نبخشی و از گناهان من درنگذری خدا هم از من نمی گذرد و پدر عزیز نمیدانی که چقدر آنجا پر از عشق و ایثار است.
بله او به آرزوی خود دست یافته بود او میخواست به سوی پروردگارش پرواز کند او میخواست صحنه کربلای حسین ابن علی (ع) را زنده نگهدارد او میخواست همچون علی اکبر شهید شود و میخواست تا به سن تکلیف نرسیده است گناهی نداشته باشد آری او رفت و قلبهای ما را هم با خودش برد.
او رفت تا صدها ناصر یاری دهنده اسلام شوند و بتواند راه حق را ادامه دهند و او رفت تا اسلام جاوید و قرآن پاینده بماند.
بعد از مدتی به کربلای فکه اعزام می شوند و کار او آرپیجی زن بود ولی بعد از مدتی میبیند که برادران مجروح خود در میدان جنگ در خون خود میغلطند ولی کسی نیست که آنها را به پشت خط مقدم منتقل کند و خود با چند تا از برادران دیگر داوطلب میشوند تا آنها را به پشت خط بیاورند و میگفتند سه روز کارش همین بود. وی در روز چهارم مورخ بیست و هشتم بهمن ماه 1361 با برادران همرزمش در کربلای فکه به آنچه که آرزویشان بود شتافتند.
بله آنها رفتند رفتند تا به ما درس چگونه زیستن و چگونه شهید شدن را بیاموزند و او رفت تا به ما بیاموزد که چگونه باید مسئولیت را به خوبی به پایان برسانیم آن چه بود از زندگی شهید ناصر ترابی بروجردی را بر روی این کاغذ که هر چه بنویسم کم است نوشتم.
روحش شاد و راهش مستدام باد.