اصلا تو میدانی حاج عباس کیست؟
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید«عباس کریمی» در اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۶ در روستای قهرود شهرستان کاشان متولد شد. وی کودکی و دوران نوجوانی را در همان روستا گذراند اما به دلیل آنکه آنجا دبیرستان نداشت، برای ادامه تحصیل روانه تهران شد.
او تا سوم دبیرستان در مدرسه دارالفنون، واقع در خیابان ناصرخسرو تحصیل کرد و دیپلم خود را در رشته نساجی در کاشان گرفت. سپس در سال ۱۳۵۵ بهعنوان درجهدار وظیفه در پادگان عباسآباد تهران در قسمت حفاظت اطلاعات ارتش مشغول به خدمت شد.
دوران خدمت وظیفه او با مبارزات انقلابی امت اسلامی ایران همزمان بود. با وجود خفقان شدید حاکم بر مراکز نظامی، اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) را مخفیانه به «پادگان عباسآباد» تهران منتقل و آنها را پخش میکرد. پس از فرمان حضرت امام خمینی(ره)، خدمت سربازی خود را رها کرد و با پیوستن به صف مبارزین در راه پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی فعالیت کرد و در جریان تشریف فرمایی حضرت امام(ره) نیز جزو نیروهای انتظامی کمیته استقبال بود.
در بهار سال ۱۳۵۸ به هنگام تأسیس سپاه پاسداران کاشان با احساس تکلیف، به عضویت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد. در تابستان سال ۱۳۵۹ داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلاب عازم کردستان شد و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات – عملیات همکاری کرد.
کمی بعد از ورودش به سپاه، طی ماموریتی، یک گروه بیست نفره از سپاه کاشان به فرماندهی شهید «علی معمار» برای حفاظت از بیت امام عازم قم شد. آن روزها غائله «حزب خلق مسلمان» در قم اوضاع بدی را حاکم کرده و حفظ امنیت بیت حضرت امام دارای اهمیت ویژهای بود. با خاموشی آتش این فتنه، تیم اعزامی از سپاه کاشان به شهر خود بازگشت. غائله بعدی که کار دست انقلاب داد، غائله ترکمن صحرا بود. خبری از اینکه بچههای سپاه کاشان یا عباس کریمی در سرکوب این بلوا شرکت داشتهاند یا نه، در دست نداریم اما پس از این ماجرا، ضدانقلاب در سیستان و بلوچستان هم علم شلوغ بازی بلند کرد و شهرستان «ایرانشهر» هم شد مرکز این فتنه و دوباره گروهی از سپاه کاشان جمع شدند و رفتند «ایرانشهر» عباس در این مرحله بود که گل کرد.
عملکرد او در غائله ایرانشهر در مورد جمع آوری اطلاعات و طراحی عملیات برای سرکوب خوانین شورشی و اشرار مسلح، چشم همه را گرفت. یکهو میدیدند که عباس غیبش زد و همه نگران میشدند، یک دفعه هم سر و کله اش پیدا میشد و کلی اطلاعات بکر و دست اول با خودش میآورد. لباس محلی میپوشید و میرفت میان مردم و مینشست با آنها گپ زدن یا ریشش را میتراشید و با لباس شخصی به عنوان مسافر به سوراخ سنبههای شهر سرک میکشید و با موشکافی، ته و توی فتنه را درمیآورد. آن موقع بچههای سپاه به کد و رمز و به این تیپ کارهای تخصصی، ناآشنا و در مکالمات با بیسیم درمانده بودند و نمیدانستند چطور عمل کنند تا طرح و برنامهشان لو نرود که عباس آمد و پیشنهاد داد با لهجه غلیظ قهرودی پشت بی سیم صحبت کنند که برای مردم بلوچ کاملا ناآشناست.
این پیشنهاد چنان مؤثر افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد. مکالمات بیسیم از آن روز بر عهده عباس و یک هم ولایتیاش قرار گرفت و آنقدر هم این کار را با تبحر و تسلط انجام دادند که همه بچه های سپاه حال میکردند و مینشستند کنار بیسیم تا عملیات مخابراتی عباس و هم ولایتیاش را بشنوند. مخلص کلام اینکه بلوای بلوچستان هم به همت بچههای سپاه آرام گرفت و پاسداران کاشانی بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پختهتر میکرد و روح پسر ساده و بیآلایش کربلایی احمد روز به روز قد میکشید، آنقدر بزرگ که دیگر در جثه نحیفش نمیگنجید.
یکی از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتیانی» با عباس تماس گرفته بود که میخواهم با تو مذاکره کنم. یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود. عباس به همراه بنده خدایی به نام «حمید» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشین که پیاده میشوند معلوم میشد که «آشتیانی» راهنمایی فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره میشود که عباس! به خدا توطئه است. اینها میخواهند بگیرند ما را. عباس میگوید: نترس برادر! با من بیا، غلط میکنند دست از پا خطا کنند. بقیه ماجرا از بیان «حمید» خواندنی است:
آقا این راهنما همین طوری ما را جلو میبرد و میپیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین میرفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم میکرد! بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند، عباس محکم میگفت: من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمیآیی، نیا. راستش اگر میتوانستم برمیگشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن را نداشتم. رسیدیم به خانهای که محل استقرار «آشتیانی» بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجرهها دموکراتهای سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خلهایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدری خونسرد و بی خیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند. قلبم مثل گنجشک میزد. ما نیروی اطلاعاتی بودیم و اگر زیر شکنجه میرفتیم حرفهای زیادی برای گفتن به برادران ضدانقلاب داشتیم. جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما میخواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا…
عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک! شما و ما هیچ مذاکره ای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشوید.
دلم هری ریخت پایین. اگر ذرهای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخ سوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید میکرد که انگار لشکر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکس العملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم و ابهت خاصی حرف از تسلیم بی قید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمیدهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش می برند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل عباس را لعن و نفرین میکردم که این دیگر چه جور مذاکرهای است.
چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات میزد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز توبه کردند و به افشای جنایتهای حزب دموکرات پرداختند. عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.»
اصلا تاکتیک عباس در واحد اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهکها بود و بیشتر وقتش صرف رفت و آمد میان آنها میشد. غالبا هم تنها میرفت و بدون اسلحه. مثلا یک گردن کلفتی به اسم «علی مریوان» دار و دسته مسلح سی چهل نفری راه انداخته بود. عباس تصمیم گرفت که «علی مریوان» را وادار به تسلیم کند. اراده کرد و رفت پیش شان. امیدوار نبودیم زنده برگردد، جلویش را هم نمیتوانستیم بگیریم. تصمیم که میگرفت دیگر تمام بود. هرچه میگفتیم بابا! اینها که آدم نیستند، میروی، سرت را برایمان میفرستند، عین خیالش نبود. مدتی با آنها رفت و آمد میکرد، با آنها غذا میخورد، حتی کنارشان میخوابید! اینها عباس را میشناختند که کیست و چه کاره است ولی بهش «تو» نمیگفتند. بالاخره «علی مریوان» و دار و دستهاش داوطلبانه تسلیم شدند.
دفترچه خاطره علی مریوان که دست بچهها افتاد دیدند یک جا درباره عباس نوشته: «چند بار تصمیم گرفتم او را از بین ببرم، ولی دیدم این کار ناجوانمردانهای است. عباس بدون اسلحه و آدم میآید. این ها همه حسن نیت او را نشان میدهد. کار درستی نیست که به او صدمه بزنم…».
«عثمان فرشته» هم از کردهای ضدانقلابی بود که تحت تاثیر عباس تسلیم شد و اتفاقا خودش از مریدهای حاج احمد شد و بالاخره هم در جنگ با ضدانقلاب به شهادت رسید و سپاه، تشییع جنازه باشکوهی برایش ترتیب داد.بعضی از این آدمها هم تسلیم نمیشدند اما تحت نفوذ عباس بودند. یک بار در جاده با گروه ضدانقلاب «صالح صور» برخورد کردیم. دیدیم کاری با ما ندارند. پرس و جو که کردیم گفتند: «کاک عباس گفته که با شما کاری نداشته باشیم، و الا جان به در میبرید.» بعضی از اینها هم مثل «عبدالله دارابی» زیر بار حرف عباس نمیرفتند ولی منطقه را ترک میکردند تا یک وقت رو در روی او قرار نگیرند.عبدالله دارابی بعد از مذاکره با عباس، مریوان را ول کرد و با دار و دستهاش رفت سردشت. واقعا عجیب بود. این بچه شهرستانی کم حرف که همه را با پسوند «جان» صدا میکرد و آن قدر دوست داشتنی و ناز به نظر میرسید، چنان تصرفی در روح و جان دشمن ایجاد میکرد که کمتر در برابرش مقاومت میکردند. حاج احمد هم به او اطمینان کامل داشت و خیلی هم دوستش میداشت. عجب از پسر کربلایی احمد…
مریوان در زمان فرماندهی حاج احمد معروف بود به «قم کردستان». دلیلش هم همین توبه کردنهای کلهگندههای ضدانقلاب با نفس گرم بچههای سپاه مریوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس کیف میکرد. او با وجود وسواس عجیبی که نسبت به مسایل اطلاعاتی داشت تقریبا دربست حرفهای عباس را قبول میکرد و کمتر به او ایراد میگرفت. اتفاق افتاده بود که کسی میآمد و اخباری راجع به تحرکات ضدانقلاب میداد، و عباس همه آنها را رد میکرد و آمار و ارقام متفاوتی را میگفت.
وقتی میپرسیدند تو از کجا میدانی، میگفت: من خودم دیشب پیش آنها بودم. حاج احمد میگفت: «روی اطلاعات برادر عباس باید صد در صد حساب و برنامهریزی کرد.» سپاه مریوان حقیقتا برای عباس دانشگاهی بود که با بهترین نمره از آن فارغ التحصیل شد. در آن زمان «مریوان»، امنترین نقطه کردستان بود و هر آدم سادهای هم میداند که برقراری امنیت جز با عملیات اطلاعاتی قوی و مستمر ممکن نیست.
عملیات محمد رسولالله (ص)، اولین عملیات برون مرزی بزرگی بود که بچههای سپاه مریوان در آن نقش داشتند. طراحی عملیات کار حاج احمد و حاج همت بود.
قرار شد یک اکیپ اطلاعاتی ویژه، برای شناسایی سنگرها، خطوط مقدم و در صورت امکان مناطق عمقی و عقبه دشمن، تشکیل شود. مسئولیت سرپرستی این اکیپ بیبرو برگرد بر شانه عباس کریمی بود. این ماموریت نیز با مهارتهای ویژه او به خوبی به انجام رسید. انجام عملیات محمد رسول الله (ص) جرقهای بود برای تشکیل یک نیروی زبده نظامی که «تیپ موقت ۲۷ محمد رسول الله ص»، نام گرفت و بعدها به لشکر خطشکن سپاه پاسداران در طول دفاع مقدس تبدیل شد. کادر اصلی این تیپ که حول محور فرماندهی احمد متوسلیان شکل گرفت، به جز «محمود شهبازی» جانشین فرماندهی، همگی از بر و بچههای سپاه مریوان بودند و طبق معمول حاج احمد برای واحد اطلاعات و عملیات تیپ هیچ کس را جز عباس کریمی در نظر نگرفت.
به این ترتیب نطفه لشکر پیاده مکانیزه ۲۷ محمد رسول الله ص در بهمن سال ۱۳۶۰ بسته شد و اعضای مرکزی این تیپ پس از خداحافظی از مریوان شهری که ماهها در آن به مجاهده پرداخته بودند عازم جبهههای جنوب شدند تا این بار سینه به سینه صدام عفلقی بایستند. دو کوهه، میقات احمد و شاگردانش بود و جبهههای جنوب، سکوی پرواز آنها.
اولین عملیات تیپ محمد رسولالله «صلواتالله علیه» فتحالمبین بود. این عملیات یک ویژگی دارد که باید در تاریخ ایران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شلیک حتی یک گلوله است. عملیات شناسایی این توپخانه که مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عملیات قرار میگرفت. عباس هم که کشته مرده این کارها بود. نتیجه کار هم آنقدر درخشان بود که چشم همه را خیره کرد، و بیشتر از همه چشم صدام را.
البته عباس در این عملیات از الطاف بعثیها بینصیب نماند و پایش تیر خورد و قلمش حسابی خرد و خاکشیر شد و ماندنش بیهوده. افقی فرستادندش کاشان. عباس تا آخر عمر اسیر این زخم ماند.
شناسایی دقیق و خوب این سردار دلاور اسلام در عملیات «فتحالمبین» باعث موفقیت عملیات گردید. عباس در این عملیات از ناحیه پا بشدت مجروح شد و حدود دو ماه بستری بود. به توصیه پدر، در این ایام (مهر ماه ۱۳۶۱) مقدمات ازدواج خود را فراهم کرد. اما پس از مداوا در تیر ۱۳۶۱ به همرزمان خود در عملیات رمضان پیوست این بار محمدابراهیم همت؛ فرمانده تیپ ۲۷ بود و عباس کریمی دوباره در پست مسئول واحد اطلاعات عملیات تیپ ۲۷ مشغول به خدمت شد.
بعد از پایان عملیات رمضان، فرصت کوتاهی فراهم شد تا عباس به کاشان برگردد و مراسم عروسی مختصری بگیرد و شریک زندگیاش را به خانه بیاورد.در ۲۱ مهر سال ۱۳۶۱ با دختری از شهر خودش کاشان ازدواج کرد.
نزدیکیهای عملیات «مسلم بن عقیل» بود که عباس عصا به دست به صف رزمندگان لشکر پیوست. حضور او با این حال، در تقویت روحیه رزمندگان اثر به سزایی داشت. پس از این عملیات، شهید کریمی دیگر به واحد اطلاعات نرفت و با تجربه و شم بالای نظامی، فرماندهی یکی از تیپ های لشکر محمد رسول الله (ص) را پذیرفت. در عملیات های والفجر مقدماتی، والفجر یک و والفجر ۴، فرمانده تیپ بود.
پس از شهادت سردار شهید همت، شهید کریمی به دلیلی لیاقت و شایستگی به عنوان فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) معرفی شد. حدود یک سال فرماندهی بر عهده حاج عباس بود.
شهید کریمی انس ویژه ای با قرآن داشت. روزانه حتما آیاتی از کلام الله مجید را تلاوت می کرد. به تعقیبات نماز اهمیت می داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا عموما حالاتش دگرگون می شد. به ائمه طاهرین عشق می ورزید و از محبین و دلسوختگان اهل بیت عصمت و طهارت بود.
رفتار، گفتار و برخوردهای شهید در خانواده و اجتماع، حاکی از آن بود که او سعی می کرد برنامه های تربیتی اسلام را در هر جا که حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. به شدت از غیبت دوری می کرد و اگر کوچکترین سخن از کسی می شد، اظهار ناراحتی می کرد و نمی گذاشت صحبت او ادامه یابد.
در مقابل مومنین متواضع و فروتن بود. به کودکان احترام می گذاشت. هر وقت به آنها اشاره می کرد، می گفت: اینها مردان آینده هستند. دلیر مردان جبهه اند و … .
حاج عباس کریمی در اثر استمرار بخشیدن به برنامه های تربیتی اسلام، برای نیل به مقام و مرتبه انقطاع الی الله تلاش می کرد و هیچ نوع علاقه و میلی که معارض با حب الهی و رضا و خشنودی او باشد، در وجودش باقی نمانده بود.
همسر شهید در باره اخلاق او می گوید: از رفتار، نشست و برخاست و نیز صحبت ها و برخوردهای شهید احساس عجیبی به انسان دست می داد. هنگامی که من با او روبرو می شدم، بی اختیار خود را ملزم به رعایت ادب و احترام در مقابل او می دیدم.
سرانجام روز ۲۴ اسفند ماه ۱۳۶۳ در چهارمین روز عملیات «بدر» در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به پشت سرش شربت شهادت نوشید. پیکر غرق در خون شهید به تهران منتقل شد که تنها چند روز از اولین سالگرد شهادت فرمانده پیشین لشکر محمد رسول الله (ص) «حاج محمد ابراهیم همت» میگذشت. شهید کریمی را طبق وصیت خودش در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۴ در جوار مزار شهید دکتر مصطفی چمران دفن کردند.
حاج عباس کریمی، چهارمین فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در بیست و چهارم اسفند و در حالی که چند روزی از اولین سالگرد حاج همت می گذشت در عملیات بدر به شهادت رسید.
طبق وصیت خودش در بهشت زهرای تهران – قطعه ۲۴ در جواز مزار شهید مصطفی چمران دفن کردند.