شهیدی که با اعمالش به خداوند نزدیک میشد
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید «تقی طایفه سلطان خانی» فرزند محمد در بیست و ششم خرداد 1337 در تبریز به دنیا آمد. یک ساله بود که از تبریز به تهران آمدند و در یکی از محلهای جنوب شهر به نام مسگرآباد زندگی میکردند.
پدرش در قهوه خانه مشغول کار بود و شهید سلطان خانی دارای پنج خواهر و سه برادر بود و پدرش برای مخارج زندگی آنها دچار سختیهای زیادی میشد و به خاطر اینکه نمیتوانست خرجی زندگی را بدهد از پسرش خواست که او را همراهی کند و شهید تقی هم به خاطر اینکه کمک پدرش کند، فقط درس را تا کلاس ششم ابتدایی خواند و ترک تحصیل کرد او کمک خانواده میکرد، تا اینکه پدرش را از دست داد دیگر او سرپرست خانواده بود آخر او پسر بزرگ خانواده اش بود او شبها با ماشین کار میکرد و روزها آهنگری تا اینکه بتواند مخارج زندگی مادر و خواهر و برادرانش را تهیه کند. یک سال بعد از مرگ پدرش مادر او هم زندگی را وداع گفت و درگذشت حالا دیگر نه تنها شهید تقی ناراحت مخارج بود، بلکه او باید خانه داری هم میکرد.
مادرش طفل شیرخواری را برای او به جا گذاشت. شهید سلطان خانی با سختیهای فراوان توانست بچه ها را به شیرخوارگاه ببرد، تا اینکه خودش کار کند آنها به زندگی مشقت بار خود ادامه میدادند او دو خواهرش را عروس کرد و برای اینکه برادرانش راحت باشند آنها را به مدرسه میبرد و می آورد، او دیگر از غم و ناراحتی موهایش سفید شده بود و تنهائی هم او را رنج میداد تا اینکه به فکر ازدواج افتاد او خود از همسرش خواستگاری کرد و دختری را به همسری گرفت که مانند خودش از بچه های جنوب شهر بود.
شهید تقی سلطان خانی بعد از اینکه ازدواج کرد دلش میخواست به جبهه برود و او دلش برای جبهه پر میکشید ولی میدید که همسرش به جز او کسی را ندارد با خودش میگفت، صبر کنم تا خداوند به او فرزندی عطا کند و هفت ماه از ازدواج آنها میگذشت که خداوند پسری به او عنایت کرد و نامش را میثم نهادند و او اسم نوشت که به جبهه برود ولی جوانهای محل نمیگذاشتند به او میگفتند، بعد از تو کی میخواهد سرپرستی همسر و فرزندانت را به عهده بگیرد و هر بار که میخواست برود یا او را به علت این که کسی را ندارد که از خانواده او سرپرستی کنند نمیبردند یا اینکه بچه های محل نمی گذاشتند تا اینکه او تصمیم خودش را گرفت روزی با ذوق تمام به خانه آمد و به همسرش گفت میخواهم به کردستان بروم وقتی که شهید تقی اسم کردستان را آورد غمی برگ و نگرانی زیادی در دل همسرش نشست و در دلش گفت میدانم که آخر شهید میشود ولی با خوش روئی گفت خدا پشت و پناهت باشد و شهید سلطان خانی عازم جبهه نبرد علیه باطل شد و او از طرف بسیج سپاه منطقه ده عازم شد.
چهار ماه در جبهه نبرد بود و دوبار هم به دیدن خانواده اش آمد ولی هر بار که می آمد همسرش متوجه میشد که او از زندگی دور و به خداوند نزدیک میشود و همسرش میگویدمنتظر بودیم که او به مرخصی بیاید فرزندم میثم بهانه بابا را میگرفت و من در خواب دیدم که او به خداوند پیوست و میدانستم که به شهادت رسیده است، تا اینکه خبر آوردند او شهید شد. شهید سلطان خانی در تاریخ 1361/11/30 در بوکان به شهادت رسید.
من هم با افتخار و سربلندی تمام افتخار میکنم که همسر شهید انقلاب اسلامی هستم و در دامن خود طفل شهیدی را میپرورانم .
و همسرش باسربلندی تمام میگفت این گل پرپر شد فدای رهبر شد.
به امید پیرزوی حق بر علیه کفر.