روایتی خواندنی از خواهر شهید «سید پوریا نصوری لعل آبادی»

شال سبز حسینی، یادگار برادری که آسمانی شد

«پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید می گوید: شال سبزی که سید پوریا هر شب برای حضور در حسینیه به گردن می‌انداخت، راز عجیبی در دل داشت. شبی که آن را فراموش کرد، در خواب کسی به او یادآوری کرد که بدون شال به مجلس نرود. دو شب بعد شال را برداشت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است." که بعدها این شال، کنار قاب عکسش ماند و خودش پر کشید و جاودانه شد.

شال سبز حسینی، یادگار برادری که آسمانی شد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، در تقویم ما، روز دختر، روز پاسداشت پاکی، عفت، مهر و استقامت است. روزی که نام حضرت معصومه (س) با تمام زیبایی‌های معنوی‌اش، بر دل‌ها جاری می‌شود. اما در میان دختران این سرزمین، دخترانی هستند که بار سنگینی از داغ و افتخار را بر دوش می‌کشند؛ خواهران شهدا.

آنها دخترانی‌اند که در کنار شانه‌های کوچکشان، یادگاری از بزرگ‌ترین رشادت‌های این مرز و بوم را حفظ کرده‌اند. خواهرانی که با غرور و اشک، قصه برادران آسمانی‌شان را روایت می‌کنند؛ قصه‌هایی که امروز امنیت و آرامش ما مدیون آن‌هاست.

به همین مناسبت پای صحبت «پرستو نصوری لعل آبادی» خواهر شهید «سید پوریا نصوری لعل آبادی» که هم خواهر و هم ادامه‌دهنده راه شهید است نشسته‌ایم که از عشق و دلتنگی‌شان شنیدیم. در ادامه می خوانید: 

برادرم پوریا، یازدهم مرداد ماه ۱۳۸۹ در منطقه تنگ کنشت، واقع در استان کرمانشاه، بر اثر انفجار خمپاره به شهادت رسید. دقیقاً به یاد دارم که ساعت ۱۲:۳۰ ظهر، همزمان با اذان، این حادثه رخ داد. در آن زمان، ۱۲ نفر در پادگان حضور داشتند و در میان آنان، تنها پوریا به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

دلشوره ای که خبر از جدایی می داد

فرمانده‌اش بعدها گفت: "اگر آن خمپاره به پوریا برخورد نمی‌کرد، ممکن بود کل پادگان از بین برود." آن روز من در منزل یکی از اقوام بودم. خبر مجروحیت پوریا را آوردند، اما باورش سخت بود. دلمان آشوب بود، اما شهادتش را باور نمی‌کردیم. پوریا تنها برادرم بود، فرزند آخر خانواده و بسیار به او وابسته بودیم. نمی‌دانم چگونه خودمان را به محل حادثه رساندیم. احساسی عجیب در دل داشتم؛ انگار صدایی درونم می‌گفت: "دیگر پوریا را نمی‌بینی" هرچقدر اصرار کردیم که او را ببینیم، مسئولان اجازه نمی‌دادند و گفتند به بیمارستان منتقل شده است. حتی تصمیم گرفتیم پیاده راهی بیمارستان شویم. در همین حین، پدرم با مسئولان صحبت کرد و خبر تلخ شهادت پوریا را تأیید کردند.

مهربانی‌های یک برادر، از ساری تا کرمانشاه

پوریا مهربان و دلسوز بود. همیشه میوه‌هایی که در پادگان به او می‌دادند، برای من و خواهرم می‌آورد. دوران آموزشی‌اش در ساری سپری شد و در همانجا به عنوان سرباز نمونه معرفی شده بود. می‌گفتند هنگام اذان صبح، از خواب برمی‌خاست، نماز می‌خواند و صبحانه را آماده می‌کرد. حتی روحانی پادگان، پس از شهادتش نیز با محبت از او یاد می‌کرد.

شال حسینی؛ نشان عهد و دلدادگی

پوریا در ایام محرم و صفر، به حسینیه‌ای نزدیک محله‌مان به نام "حسینیه شهدا" می‌رفت. شالی سبز بر گردن می‌انداخت. گاهی پیش می‌آمد که فراموش می‌کرد شالش را با خود ببرد. یک شب، پس از بازگشت گفت: "یادم رفت شالم را با خودم ببرم."مدتی بعد، در خواب دیده بود که شخصی به او می‌گوید: سید پوریا، تو که به مراسم امام حسین (ع) می‌آیی، چرا شالت را نمی‌آوری؟ به او گفتم: احتمالا امام حسین (ع) بوده است عیب ندارد، امشب شالت را هم با خودت ببر.

 آن شب، برخلاف همیشه، بدون خوردن شام، زودتر از معمول به حسینیه رفت و گفت: "امام حسین (ع) منتظر من است."

سال‌هاست که شال سبز برادرم را کنار عکس‌هایش گذاشته‌ایم. پوریا همیشه پشت و پناه من بود.

 آرامشی که امروز در مملکت داریم، حاصل مجاهدت شهدایی چون پوریاست و از برکت هدایت‌های مقام معظم رهبری. باید قدر این نعمت را بدانیم.

تهیه و تنظیم: شهرزاد سهیلی

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده