مادر شهید: محمد، نوری بود که هیچگاه خاموش نشد
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، زندگی و شهادت «محمد احمدی سرتختی»، نمادی از ایمان، ایثار و پایمردی جوانان مؤمن و دلباخته به راه امام زمان (عج) است. از کودکی که با دلسپردن به بسیج و خدمت در پایگاههای مقاومت، مسیر زندگیاش را با نیت خالصانه رضای خدا رقم زد، تا روزهای سخت آموزش نظامی و حضور در خطوط مقدم دفاع از وطن و حریم اسلام، محمد همواره در راه تحقق آرزوی دیرینهاش؛ شهادت در راه خدا گام برداشت. این روایت پرشور و جانفزا، داستان دلدادگی یک خانواده به ارزشهای الهی و مقاومت است؛ خانوادهای که هم غم از دست دادن عزیزشان را حس کردند و هم به افتخار شهادتش میبالند. همراه باشید با زندگی و خاطراتی ناب از شهید «محمد احمدی سرتختی»، جوانی که پرچم ایمان و رشادت را تا واپسین لحظات شهادتش به دست رژیم صهیونیستی بر دوش کشید. در ادامه میخوانید:
«سید علی احمدی سرتختی»، پدر شهید میگوید: از روزی که محمد به کلاس پنجم رفت، وارد بسیج شد. در پایگاه بسیج مسجد الزهرا (س) فعال بود و تا زمانی که به کلاس نهم رسید، به عنوان بسیجی فعال در رزمایشها و پایگاههای مقاومت شرکت میکرد. تمام فعالیتهایش در بسیج بود و همیشه کارهایش را برای رضای خدا انجام میداد.
او همیشه نماز شب میخواند و به یتیمها کمک میکرد و سرپرستی آنها را بر عهده داشت. به نذر و نیاز بسیار اعتقاد داشت؛ در ماه مبارک رمضان نذر آش رشته داشتیم که برای سلامتی آقا امام زمان (عج) بود و آش رشته را در محله و فامیل میان نیازمندان و بیسرپرستان تقسیم میکرد. خودش به محلههای دور میرفت و آش را به دست آنها میرساند.
محمد از اسفندماه ۱۳۹۷، استخدام سپاه شد. ابتدا به تهران رفت تا خودش را برای آموزش معرفی کند و سپس به پادگان آموزشی تبریز فرستاده شد. روزی که از خانه حرکت کرد، مادرش گفت: «پسرم، تو را به عنوان سرباز امام زمان میسپارم، امام زمان باید راه و روش زندگیات را نشان دهد.»
در ماه رمضان، وقتی در تبریز بود، برای بچههای پادگان افطاری نذر کرد و وسایل زیادی تهیه کرده بود. ابتدا فرماندهان اجازه نمیدادند وسایل را بیاورد، اما با صداقت خودش توانست آنها را قانع کند و وسایل را برای افطار آورد و میان بچهها تقسیم کرد.
بعد از پایان دوره آموزشی، به کرمانشاه برگشت و در واحد توپخانه و گروه ۶۲ مومنون مشغول خدمت شد که اکنون سایت موشکی است.
محمد یک هفته در اینجا خدمت میکرد و یک هفته در مناطق جنگی صفر مرزی بود، در کوهها و برف و بیابان زندگی میکرد. هر وقت که نیاز بود، فوراً به سر کار میرفت.
او فردی بود که از کارش رضایت داشت و هیچگاه سهلانگاری نمیکرد. همیشه ابتدا نماز میخواند و بعد غذا میخورد. گاهی مادرش سفره میانداخت و به او میگفت: «پسرم، بیا اول غذا بخور، بچهها گرسنهاند.»، اما محمد میگفت: «اول نماز بخوانیم.»
یک هفته برای دورهای به اصفهان رفته بود. روز چهارشنبه برگشت، دو روز خانه بود و من نبودم. بعد مادرش تماس گرفت و گفت اوضاع خراب است و بمباران شده. روز جمعه برگشتم خانه، محمد زنگ زد و سریع آمد دنبال کفشهایش. مادرش به او گفت: «من رفتم، دیگر به من زنگ نزن، خودم زنگ میزنم.»
شب زنگ زد و گفت: «بابا، بیا این ماشین را بیاور، اینجا پهباد زیاد است.» من و پدرخانمش رفتیم، ماشین را آوردیم و او با سرعت رفت. گفتم چرا اینقدر سریع میروی؟ گفت: «اینجا پر از پهباد است، باید مراقب باشیم.»
آخر شب تماس گرفت و گفت چند روزی اینجا خطرناک است. من به بچهها گفتم ولی آنها گفتند وقتی محمد نیست ما کجا برویم؟
او همیشه آرزوی شهادت داشت. هر وقت نماز میخواند، بعد از نماز میایستاد و میگفت: «مادر، دعا کن شهید بشوم.» مادرش میگفت: «عزیزم، شهادت برای تو خیلی زود است، من برای تو آرزوهای زیادی دارم.»، اما او میگفت: «هر چه زودتر شهید شوم بهتر است.» این آرزوی دیرینهاش بود.
سالها به هنگام نماز شب گریه میکرد و میگفت: «مامان، دعا کن من شهید شوم، شهید راه خدا.»
شب شهادتش حدود ساعت ۳ نیمه شب بود. من از خواب بیدار شدم و دیدم میز نهارخوری تکان میخورد. دخترش و همسرش در اتاق خوابیده بودند و بچهاش از صدای گریه و ناله بیدار شده بود. ساعت حدود ۳ تا ۳:۳۰ نیمه شب در منطقه چهارزبر به شهادت رسید.
ما صبح که بیدار شدیم، خبر نداشتیم. وقتی به خرید رفته بودم، همسرم تماس گرفت و گفت: برگرد، محمد شهید شده است. من و پدرخانمش به پادگان رفتیم. اول کسی نبود. منتظر ماندیم تا آقای امیری آمد و تسلیت گفت. از آنجا بود که فهمیدیم پسرمان شهید شده است.
«حمید مرادی»، شوهر خواهر شهیدمی گوید:من وقتی وارد این خانواده شدم، محمد سه یا چهار ساله بود. مثل یک برادر کوچک همیشه کنار من بود و همه جا با من میآمد. همیشه دوست داشت کنار ما باشد تا وقتی بزرگ شد و استخدام سپاه شد.
وقتی خبر شهادتش آمد، همه ناراحت شدند، اما از یک طرف خوشحال بودیم که به آرزوی دیرینهاش رسید. همیشه در هیئتها میگفت: «دعا کنید شهید شوم.» از یک طرف خوشحال بودیم که به آرزویش رسید و از طرفی دیگر غمگین که دیگر کنارمان نیست.
«طیبه احمدی سرتختی»، خواهر شهیدمی گوید: من و برادرم یک سال اختلاف سنی داشتیم. من بزرگتر بودم و همیشه با هم بودیم. او به پدر و مادر میگفت: «اگر طیبه نیاید، من نمیروم.» همیشه از اسلام و شهادت صحبت میکرد. من کمی از تاریکی میترسیدم، یک بار شبانه مرا به مزار شهدا برد تا ترسم بریزد. میگفت: «یک روزی میرسد که شما اینجا برای من گریه کنید و خاطراتم را تعریف کنید.»
آن شب که به مزار شهید نوروزی رفتیم، آرامش خاصی به من داد و دیگر ترسی نداشتم. خیلی دلم برایش تنگ میشود ولی به او افتخار میکنم. چون همیشه آرزوی شهادت داشت. وقتی بچه بود، دست و پای مادر را میبوسید و میگفت: «لطفاً دعا کن شهید شوم.» خیلی دوستش داشتم.
گاهی به عکسش نگاه میکنم و احساس میکنم با من حرف میزند. همیشه میگویم: «دردت به جانم، دوست داشتی شهید شوی، شهید شدی.» واقعاً افتخار خانوادهمان است.
دوست دارم حق این جوانان گرفته شود و این جنایتها تمام شود. اسرائیل زور میگوید، اما ایران هیچوقت اجازه نمیدهد اسرائیل وارد خاکش شود، چون رهبر و شهدا اجازه نمیدهند. اسرائیل هرگز نمیتواند ایران را بگیرد. وقتی رهبر عزیزمان میگوید: ما پیروز میدانیم، واقعا پیروزیم. خون شهدا بیهوده نریخته است. من مطمئنم که حق گرفته میشود؛ امام زمان و شهدا حق ما را میگیرند.
«علیرضا مرادی»، خواهرزاده شهید میگوید:دایی من که برادر نداشت، من ۱۸ سال هم برادرش بودم و هم خواهرزادهاش. مثل برادر بودیم و رابطه خیلی خوبی داشتیم. مراسمهای مذهبی که برگزار میکرد، به من میگفت: بیا کمکم کن. چون از خواهرزادهها بزرگتر بودم، بیشتر با من بود. همه را دوست داشت.
ما راه دایی را باید ادامه دهیم، راه شهید شدن. باید از خانوادهاش خیلی مراقبت کنیم، مخصوصاً از دختر کوچکش.خیلی دلم برایش تنگ شده ولی خوشحالم که به آرزویش رسید. الان در بهشت است و ما به حالش غبطه میخوریم.
«عصمت عسگری»، مادر شهیدمی گوید: محمد بهترین پسر من بود، اخلاقش، رفتارش، محبتش به خانواده و دوستانش عالی بود. سه خواهر داشت که خیلی دوستشان داشت. او مؤمن و عزیز دل همه بود و همیشه در مسجد محله حضور داشت، در مراسم عزاداری و ولادت شرکت میکرد و اخلاقش بسیار خوب و مهربان بود.
وقتی خبر شهادتش را شنیدم باور نمیکردم. همسرش زنگ زد و گفت: «مادر، محمد شهید شده.» گفتم: «دخترم، محمد شهید نشده. کجا رفته که شهید شود؟» اول قبول نکردم.
وقتی خواهر بزرگش آن خبر را تأیید کرد، فهمیدم حقیقت است. به نظرم محمد به آرزویش رسید، چون همیشه میگفت: «مادر دعا کن شهید شوم.» من میگفتم فعلاً نه، بچهات کوچک است.
محمد همیشه سر نماز دعا میکرد و با تواضع و محبت خاصی رفتار میکرد. خیلی به بچهاش هلما علاقه داشت. وقتی در حال جان دادن بود، سه بار نام هلما را برده است.
وقتی به غسال خانه رفتم، او را دیدم، انگار خوابیده بود. وقتی محمد ۶ ماهه بود، ناخودآگاه چفیهای را دور گردنش بسته بودم. دکتر گفت: «حاج خانم، این چیه؟» گفتم: «این چفیه است دور گردنش بستم سرما نخورد.» میدانستم بزرگ شود رزمنده خواهد شد.
اگر الان فرزندم کنارم بود، میگفتم: «دردت به جانم، ده تا پسر هم داشته باشم، در راه اسلام و خدا آنها را میدهم.»
یک روز به خانه آمد و گفت: «پروندم آماده است، میخواهم بروم سوریه.» گفتم نمیگذارم بروی، چون نمیتوانم دوریات را تحمل کنم. الان شرمنده حضرت زینب (س) هستم که نذاشتم برود. او میتوانست جانش را برای حضرت زینب (س) بدهد.
به مردم ایران، به عنوان مادرش شهید، پیام دارم که حجاب و رفتارشان را رعایت کنند تا دشمنان شاد نشوند. باید راه شهدا را ادامه دهیم. همیشه به خواهرزادههایم میگویم باید چادر داشته باشید و راه شهید را ادامه دهید.
«فاطمه احمدی سرتختی»، خواهر شهید میگوید: آخرین دیدارمان روز عید غدیر بود. با برادرزادم حدود یک ساعت کنار محمد بودم. قبل از آن هم برای گذراندن دورهای اصفهان بود و تلفنی در تماس بودیم، اما کنارمان نبود. بعد از نذر و افطار تماس گرفت و گفت آماده باش و سریع باش.
درست است که محمد ما بر زمین افتاد، اما پرچم اسلام به زمین نیافتاد. کسانی هستند مانند سردار حاجیزاده و سردارهای دیگر که روز اول جنگ شهید شدند و به مقام بهشتی رسیدند. آنها پشت رهبری و آرمانها ایستادهاند و این کشور هرگز ذلیل نمیشود. اسرائیل به زودی نابود خواهد شد.
برادر من یک ماه قبل از شهادتش خواب دیده بود و به او الهام شده بود که شهید میشود و بارها به من گفته بود: «اگر شهید شدم، تو خواهر شهید میشوی و به همسرش هم گفته بود که تو هم همسر شهید میشوی.» همیشه به رعایت حجاب تأکید داشت؛ خط قرمزش حجاب بود.
وقتی بچه بودیم و من یازده سال از او بزرگتر بودم، مثل یک بزرگتر به من میگفت: حتما چادر بپوشم. حجاب و نماز اولین و آخرین وصیتش بود.
انتهای پیام/