کد خبر : ۵۹۸۱۲۹
۱۲:۴۶

۱۴۰۴/۰۵/۲۵

جانباز ۶۰ درصد: هرچه داریم در سایه امنیت است

جانباز سرافراز «یونس واحدی» در گفتگویی بیان می‌کند: «الان هم اگر باشد جوان‌ها می‌روند، چون ناموس و وطن انسان فرق دارد، امنیت خیلی مهم است و اگر امنیت نباشد دنیا به درد نمی‌خورد، می‌توان گفت هرچه داریم در سایه امنیت است ...»


جانباز معزز «یونس واحدی» فرزند اکبر و متولد سال ۱۳۴۸ در شهر ارومیه می‌باشد. ایشان در سال ۱۳۶۵ و در سن ۱۷ سالگی به صورت داوطلبانه به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام می‌شود. در قسمت مهندسی و سنگرسازی خدمت می‌کند. در عملیات کربلای ۵ حضور داشت و بر اثر انفجار بمب، مجروح و به درجه رفیع جانبازی نائل می‌گردد. ایشان جانباز ۶۰ درصد است.

می توان گفت هرچه داریم در سایه امنیت است

جبهه

 داوطلبانه به جبهه رفتم و بسیجی بودم. اولین بار که در سال ۶۵ به جبهه های حق علیه باطل رفتم به خانواده نگفتم و خودم به تنهایی رفتم. در قسمت مهندسی و سنگرسازی بودم و به همین دلیل در هنگام کار خمپاره‌های زیادی اطرافم اصابت می کرد. بار اول در قلبم دعا کردم و گفتم خدایا این بار کمک کن سالم به خانه برگردم، من از پدر و مادرم اجازه نگرفتم و دفعه بعد هرچه مصلحت بدانی من راضی به رضای تو هستم، اما دفعه بعدی که به جبهه رفتم مجروح شدم.

مجروحیت

بار اول من را اهواز فرستاده بودند. من زیاد جلو نمی‌رفتم و پشت خاکریز تعمیرات را انجام می‌دادم. بار دوم که اعزام شدم عملیات کربلای ۵ بود،۱۰ روز خط مقدم ماندم و بعد از آن برگشتم. موقعیت آنجا رودخانه داشت و من رفتم خودم را با آب رودخانه شستم. من عصر در چادر بودم که هواپیماهای عراقی آمدند و اولین بمب را که زد، کف چادر دراز کشیدیم، من و یکی از دوستانم که نامش حمید بود و اهل شهرستان خوی بود به او گفتم، پشت خاکریز برویم و پرده چادر را که باز کردم، یک لحظه دیدم به هوا پرتاب شدم، چشم هایم را که باز کردم، به زمین افتاده بودم، به وضعیتم نگاهی انداختم و دیدم پهلوی چپم رفته است، طرف لگنم زخمی است و روده‌هایم بیرون ریخته است، دستم افتاده و به یک لایه پوست بند بود. وضعیت خودم را که دیدم ناخودآگاه کلمه شهادت را زمزمه کردم و بعد بر روی زمین دراز کشیدم، اما شهادت قسمت من نشد. درون یک پتو قرارم قرار دادند و به اهواز بردند و سه روز اهواز بودم. وقتی انسان ترکش می‌خورد در همان لحظه بدلیل شرایط و اینکه بدنش داغ است زیاد متوجه نمی شود اما به محض اینکه کمی زمان می گذرد، درد شروع می شود. از شدت درد دیدم که دیگر طاقت ندارم و گفتم من را بیهوش کنید طاقت ندارم. سه روز اهواز در یک بیمارستان صحرایی ماندم و بعد از آن قسمت شد و مشهد اعزام  و بستری شدم.

خانواده

 آن زمان به این صورت تلفن در دسترس همه موجود نبود و نه در فامیل و نه در همسایه تلفن نداشتیم، یک آقای پاک مرام بود که در شرکت نوشابه در ارومیه کار می‌کرد خیلی آدم خوبی بود، در بیمارستان به من گفته شد آیا فامیل یا آشنایی داری زنگ بزنی، گفتم تلفن در ارومیه در خانه و همسایگان نداریم، اما یکی از فامیل‌ها هست در شرکت نوشابه ارومیه کار می کند، اگر به او زنگ بزنید او می‌تواند به خانواده من اطلاع بدهد، به او زنگ زدند و او به خانواده اطلاع داد که در مشهد بستری هستم. بعد از چند روز پدرم به مشهد آمد و بعد از سه ماه و نیم مرخص شدم و به ارومیه برگشتم. دست چپم رفت است و پهلوی چپم نیست، اصابت‌های ترکش در گردن و دستم هم صورت گرفته است. سه ماه و نیم بستری بودم و بعد با پای خودم به خانه آمدم.

دوستان

دوستانم در جبهه مجروح و شهید شدند، از دوستانم که شهید شدند و مقامشان عالی و عالی‌تر باشد، طلبه بودند، آقای نیری جوان که عکسش را آنجا نصب کرده اید، من با آقا غلامرضا دوست بودم که طلبه بود و می‌توانم بگویم آنها انتخاب شده بودند، آنها در عالم دیگری بودند و من به چشم خودم دیدم همان شب عملیات آقا غلامرضا شهید می شود و  برادرش رسول شهید نمی‌شود، بعد از عملیات برمی‌گردد برادرش را  تشییع جنازه می‌کند و به جبهه برمی‌گردد، عملیات بعدی او هم شهید می شود. واقعا خوش به سعادتشان، آنها زندگی را بردند.

وطن

خاک آدم همچون ناموس آدم است، الان هم اگر باشد جوان‌ها میروند چون ناموس و وطن انسان فرق دارد، امنیت خیلی مهم است و اگر امنیت نباشد دنیا به درد نمی‌خورد، می توان گفت هرچه داریم در سایه امنیت است و آن موقع هم شور و حال خیلی بالا بود و بالاخره ضعف‌هایی هم بود. حتی من عملیات کربلای ۵ که رفتم، اولین بار شلمچه قدم گذاشتم دیدم یک راه باریک هست، یک سمت خاکریز و یک سمت جنازه عراقی‌ها هست، یک سمت هم باتلاق کرده اند. من به شخصه پایم که داخل باتلاق رفت با زحمت بسیار توانستم پایم را دربیاورم و آن طرف را هم که نگاه می‌کردی آدم را خوف برمی‌داشت، من که اولین بار بود دیده بودم می‌ترسیدم، اما وقتی عملیات شروع شد خدا کمک کرد. 

ازدواج

من سال ۶۸ و سه سال بعد از مجروحیت ازدواج کردم. یک حاج آقا پیری واسطه شد، من حوزه سپاه کار می‌کردم کنار محل کارم هم مسجد بود، من را دیده بود و با هم سلام علیک داشتیم، از راننده پرسیده بود او چرا ازدواج نمی‌کند. یک روز حاج آقا زنگ زد گفت بیا یک خانم آمده و با او صحبت کنید، با هم صحبت کردیم و به تفاهم رسیدیم و زندگی تشکیل دادیم. سه تا دختر دارم که همه آنها ازدواج کردند.

توصیه

آدم قابلی نیستم تا به جوانان توصیه‌ای بکنم و فقط می گویم پشت ولایت را خالی نگذارند و هرچه خیر هست پیش آقا و رهبرمان هست والسلام

گفتگو از هادی وطن خواه


گزارش خطا

برچسب ها:
ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه