کتاب آن سوی ماه

کتاب آن سوی ماه

چرا با اون ریخت و قیافه اومدی خواستگاری؟

«به رفعت‌الله گفتم تو چرا با اون ریخت و قیافه اومده بودی خواستگاری؟ پیش خودت فکر نکردی من ردت می‌کنم و پیش خودم می‌گم این آقا چقدر آدم بی‌نظمی‌یه؟ ...» ادامه این خاطره از شهید «رفعت‌الله علیمردانی‌پرچینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خوشحالم که تونستم خنده به لبات بیارم

«کادو را با خوشحالی از او گرفتم و باز کردم. اولین بار بود که برایم کادو می‌گرفت و به اندازه دنیا برایم ارزشمند بود. با ذوق و شوق گردنبند را برداشتم و گفتم دستت درد نکنه نیاز نبود به زحمت بیفتی، خیلی خوشگله. سرش را بلند کرد و گفت: خوشحالم که تونستم خنده رو به لبات بیارم ...» ادامه این خاطره از زبان همسر شهید «حسن‌رضا فیروزی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روز خواستگاری از دیدنش دهانم باز ماند!

رفعت‌الله به‌ همراه مادرش به خواستگاری‌ام آمدند. روز خواستگاری از دیدنش دهانم باز ماند. انتظار داشتم آقا داماد با کت شلوار، شیک و آراسته بیاید. اما ایشان انگار توی خاک غلت خورده بود.
طراحی و تولید: ایران سامانه