کتاب نسل آفتاب 1

کتاب نسل آفتاب 1

نماز عشق

«رزمنده‌ عارف دلاور ورزشکار، حسن توکلی کنار من آمد و تیر بارش را به من داد و گفت با این سر عراقی‌ها را گرم کن تا من نماز بخوانم من شروع به تیراندازی کردم و با گوشه چشم مراقب احوال، خضوع و خشوع او بودم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

اَشهد خود را خواندم

«صدای انفجار بلند شد و من در حالی که نیم‌خیز بودم احساس کردم مایعی از پشتم به سمت پاهایم در حال جریان است. ترکش به پشتم اصابت کرده بود. کمی بر روی زمین دراز کشیدم و اَشهد خود را خواندم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات آزادگان؛

دریغ از یک قطره آب در سوله!

«هوا بسیار گرم بود. بچه‌ها داخل آن سوله تنگ و سوزان از تشنگی فریاد می‌کشیدند، اما دریغ از یک قطره آب، همه بچه‌ها مجروح و زخمی بودند و نای حرکت نداشتند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزادگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خونش بند نمی‌آمد!

«یکی از گلوله‌ها به بازویم اصابت کرد. دستم را جلوی دهانم قراردادم خیلی درد داشت با چفیه که بر گردنم بود. بازویم را محکم بستم، اما خونش بند نمی‌آمد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

دوست من موجیه، مراقب باش!

«پیش من آمد و گفت چی کنیم اینکه نیرو را به منطقه نمی‌برد. من یکدفعه راهی به فکرم رسید. به دوستم گفتم که برو به راننده بگو این دوست من که می‌بینی موجیه بعضی وقتا قاطی می‌کنه مراقب خودت باش کار دست خودت ندهی ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمندگان قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه