چیزی مانند احساس دلهره سرتاپایم را دربرگرفته بود. چند کبوتر روی لبه بام بودند. به آن ها آب و دانه دادم. آن ها پرواز نمی کردند و همان جا مانده بودند. با خودم گفتم چرا این کبوتر ها پرواز نمی کنند؟
مانده بود اعزام شود. آمد و رویم را بوسید و گفت : شما درست می گویید بایست اجازه می گرفتم اما ترسیدم موافقت نکنید. مرا ببخشید. اما من هم برای خودم مردی شده ام تا خدمت نروم برای زندگی پخته نمی شوم...