خاطرات شهید «ابراهیم خانی» بروایت همسر؛
با این همه، باز همین فرمانده بود که اغذیه اش را بین سربازها تقسیم می کرد. سرباز خجالت می کشید؛ پاهایش را جفت می چسباند و دستت را پس می زد:«نه فرمانده. شما بفرمایید، هروقت سیر شدید و چیزی ماند ما هم می خوریم.»
فرمانده بدون آنکه مکثی بکند و بدون آنکه درحرفش شکی به دل راه بدهد، سریع می گفت:«غذا اضافه است.»