من يک بسيجي هستم
دوشنبه, ۰۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۶
من نمي دانستم حسين فرمانده است. مي گفتم: حسين تو توي جبهه چکار مي کني؟مي گفت: من يک بسيجي هستم . می گفت : مردم به ما احتياج دارند و اگر ما نرويم، آن وقت ، مي آيند اينجا مي ريزند و همدان را مي گيرند. يک وقت هايي دير مي آمد ، مي گفتم: اصلا نمي خوام بري. مي گفت: مادر چه گفتي به من؟ می گفتم : هيچ ، من دلم براي تو تنگ شده. مي گفت: نه ، هر وقت دلت تنگ شد ، من زود مي آیم و نگویي يک وقت نرو! مي گفتم: نه ، نمي گویم نرو ، آخر من هم مادر هستم و مي خوام تو را ببينم.

با کوچک ها ، کوچک بود و با بزرگ ها، بزرگ. اخلاقش خوب بود. دبيرستان که بود انقلاب شد و عضو بسيج شد و از مدرسه بود که اولين بار عضو بسيج شد. تابلو مدرسه شان مال زمان شاه بود و حسين من، اولین کسي بود که رفت بالاي سر در مدرسه و آن تابلو را آورد پايين و الان اسم آن دبيرستان شريعتي است.

همان دوران مدرسه بود که خيلي فعاليت مي کرد و هميشه ساعت 3 يا 4 مي آمد خانه. يه روز خيلي دير آمد، ساعت 6 بود، خيلي ناراحت و نگران بودم و با خودم گفتم: خدايا اين بچه چه شده؟ ديدم آمد. گفتم : حسين کجا بودي؟ گفت: مادر زير زمين يک خانه اي مخفی شده بوديم تا اين گشتي ها رفتند و الان آمديم بيرون. وقتي پشتش را داد بالا ،ديدم با باتوم زدند و پشتش را زخمي کرده اند و جایش هم تا لحظه شهادت مانده بود. جسدش را من از پشتش شناختم.

اصلا هيچ وقت در اين 12 سال که رفت مدرسه، يک بار نگفتند بيا و یا ناراحتي داشته باشد و يا بگويند، پدرت بياد . اصلا ناراحتي ايجاد نمي کرد. من يک وقت برای انجمن مي رفتم ، معلم هایش مي گفتند: مادر ، اين بچه خيلي خوبه است ،شما چه قدر خوب او را تربیت کردید. مي گفتم: نه، خوبي از خودتان است . مي گفتند: او هم در فعاليت درسي و هم فعاليت هاي ديگر خيلي خوب است.

موقعي هم که جنگ شروع شد، همين جوري در نگهباني بود و ديپلمش را گرفت. مي گفتم: الان درست را بخوان ، مي گفت: مادر تو مگر از من ديپلم نمي خواهي، من ديپلم را مي گيرم و مي آورم و مي دهم به شما .

خاطرات خواندنی مادر شهید سید حسین سماواتی فرمانده گردان 154 حضرت علی اکبر (ع)

با پدرش و با من خيلي خوب بود. حرف ما را هيچوقت زمين نمي انداخت. با خواهرانش هم خيلي خوب بود، خواهر کوچکتر را دوست داشت. موقعي که حسين شهيد شد ، حميد برادرش 5/2 سال داشت . حميد را که خدا به ما داد جان و عمرش، فقط حميد بود و برایش جشن گرفت.

مي رفت جبهه و مي آمد. مي گفت: مواظب حميد باشيد، يک وقت زمين نخورد ، يک وقت طوری اش نشود. خيلي با فاميل ها خوب بود، بخصوص با مادر بزرگش. وقتي مي آمد ، مادرم را بغل مي کرد و مي گفت: خانم جون مي روم راه کربلا را باز کنم و تو برو سر کوچه ، بگو کربلا ماشين بگير و برو کربلا . مي گفت: حسين جان تو ميري، مي ترسم يک بلايي سر خودت بياوري و آخرش ما کربلا را نبينيم. مي گفت: نه ، خانم جان ، من يکي مي خواهم راه کربلا را باز کنم و من به اين زوديها شهيد نمي شوم و تا کربلا را باز نکنم ، شهيد نمي شوم.

با دايي هایش و عموهایش خاله هایش خوب بود. الان هم که اسم حسين مي آید ، اشک مي ريزند و مي گويند باور کنيد ديگه اصلا لنگه حسين را پيدا نخواهيد کرد. اهل کوچه وقتي حسين شهيد شده بود، باور کنيد از ما بيشتر براي اين بچه مي سوختند. ما فاميل هایمان همه انقلابيند. از اول همه با انقلاب بودند و فاميل هاي پدر مان همه انقلابي هستند.

خاطرات خواندنی مادر شهید سید حسین سماواتی فرمانده گردان 154 حضرت علی اکبر (ع)

يکي از پسر عموهایش هم شهيد شده بود. اول حسين شهيد شد و بعد او که سرباز بود شهید شد . ولي حسين هم اين طوري رفت .

من نمي دانستم حسين فرمانده است. مي گفتم: حسين تو توي جبهه چکار مي کني؟مي گفت: من يک بسيجي هستم . می گفت : مردم به ما احتياج دارند و اگر ما نرويم، آن وقت ، مي آيند اينجا مي ريزند و همدان را مي گيرند. يک وقت هايي دير مي آمد ، مي گفتم: اصلا نمي خوام بري. مي گفت: مادر چه گفتي به من؟ می گفتم : هيچ ، من دلم براي تو تنگ شده. مي گفت: نه ، هر وقت دلت تنگ شد ، من زود مي آیم و نگویي يک وقت نرو! مي گفتم: نه ، نمي گویم نرو ، آخر من هم مادر هستم و مي خوام تو را ببينم.

يک ماه ، يک ماه و نيم، دو ماه ، مي رفت. يک وقت ناراحت مي شدم ، مي آمد، یا نامه مي داد. ما کسي را در همدان نداشتيم و همه فاميل هایمان تهران بودند و هيچکس را اينجا نداشتيم، که بگويد حالمان چطور است. از طرفی دوست و رفيق هایش هم ، با ما رابطه نداشتند.

خاطرات خواندنی مادر شهید سید حسین سماواتی فرمانده گردان 154 حضرت علی اکبر (ع)

سفارش مي کرد: مادر انقلابي باش و حجابت را رعايت کن. اگر يک وقت من شهيد شدم، ناراحتي نکن. يک وقت مثلا برخورد بدي نداشته باشي.

از کوچکي سر خواهرش چادر و مقنعه مي کرد و عکس مي گرفت. عکس امام مي زد سينه اش و هميشه راهپيمایي ها مي رفتيم و اين جور نبود که راهپيمایي باشد و شهيد بياید و ما نرويم . الان ناراحتي قلبي دارم و نمي روم و نمي گذارند من بيرون بروم.

اصلا کسي را نمي آورد خانه و مي گفت: من کسي را نمي آورم خانه ، خانواده نارحت بشود. خواهرش کوچک بود ، اصلا سرش را بالا نمي آورد . يک وقت کوچک بود، شلوغ کرد، من زدمش ، اصلا تکان نخورد. گفتم: يک تکان بخور. مي گفت: نه ، مادر ، تو اگر منو بکشي ، سرم را بالا نمي کنم، تو مادر من هستي. من گفتم: مثلا چرا خواهرت زدي؟ مي گفت: آخر مادر من به او مي گویم: روسري و چادرت را سرت کن و به خاطر اين . والا اصلا ناراحتي چيزي نداشتيم، يعني کسي نبود، يک دختر کوچک بود، يک خواهر بزرگتر، و خود حسين بود. تا خواهر کوچيکش بزرگ شد و راهنمايي رفت ، حسين شهيد شد .

خواهر بزرگش تازه ازدواج کرده بود ، يک دختر داشت. موقعي که خواهر حسين را شوهر داده بوديم ، خانواده آنها يک خورده بی حجاب بودند ، مي گفتم: حسين، ما را مي کشد، اگر شما اينجوري بياييد خانه ما. آنها چادر سرشان مي کردند و مي آمدند خانه ما و عروسيش را هم برگزار کردیم و تمام شد. اصلا اين بچه نگفت که چرا اينجوري است و اینکه بخواهد اوقات خودش را تلخ کند و یا اینکه جلو کسي را بگیرد و می گفت : يک ساعت اينجا هستند، بگذار خوش باشند.

خاطرات خواندنی مادر شهید سید حسین سماواتی فرمانده گردان 154 حضرت علی اکبر (ع)

نمازش اصلا ترک نمي شد. نماز مي خواند و روزه اش را مي گرفت. يک اتاقي داشت، مي رفت اتاق در را مي بست. ديگر چکار مي کند، ما نمي دانستيم و مزاحمش نمي شديم. مي رفت اتاق و مي آمد ناهار و شام مي خورد و مي رفت اتاق خودش. قرآن مي خواند. اما خوب به ما نشان نمي داد، که بگویيم پسر ما نماز شب مي خواند .

مردم کوچه و محله ، هيچکس شهید را نمي شناختند ، چون کوچه نمي رفت. من بچه هایم را نمي گذارم کوچه بروند . خدا شاهد است، وقتي او شهيد شد، هيچکس نمي دانست ، من پسر دارم . موقعي که از مدرسه مي آمد خانه، از اين برج های ايفل درست مي کرد و یا بسم ا..به صورت کبوتر در مي آورد ، آيت الکرسي درست مي کرد و اصلا کارش تو خانه بود و اصلا تو کوچه نمي رفت. پدرش مي گفت: بچه ها بیرون دارند فوتبال بازي مي کنند، تو هم برو. مي گفت: نه ، پدر ، فوتبال چيه که برم کوچه بازی کنم ، يک وقت ، يک کسي، يک حرف می زند ، من هم بيایم دهن به دهن او بشوم؟! نه بابا نمي روم و اين کار را نمي کنم.

دوستان هم الان مي آيند و مي روند و مي گويند: خيال نکن حسين شهيد شده و رفته ، هر کاري داشتي بگو و تلفن مي زنند و مي آيند و الان هم در سپاه هستند. خيلي با حسین خوب بودند.

از سپاه اعزام شد من و پدرش رفتيم سپاه ، آنجا ما را سوار ماشين کردند و بردند جبهه. همه بودند، ما هم بوديم. خيلي خوشحال بودم چون که مي گفتم: پسر من بزرگ شده و دارد مي رود جبهه. مي گفتم : گريه نکنيد ، نگاه کنيد بچه ها چه شادي مي کنند و تفنگ دستشان گرفتند. به پدرش مي گفتم: حسين من هم بزرگ شده و اسلحه گرفته دستش و پدرش، اشک در چشمانش جمع شد.

آمديم اين طرف، گفت: شما نمي داني حسين رفت ، یعنی حسين ديگر از دستمان رفت. گفتم: عوض اينکه خوشحالي کني، پشت سرش گريه مي کني؟ گفت : آخر حسين ديگه راهش را انتخاب کرد و رفت و ديگر به ما نمي رسد . از آن موقع ، ديگر حسين مي رفت و مي آمد.

موقع رفتن، از زير قرآن ردش مي کردم و سفارش مي کردم: حسين جان ، مادر، يک وقت گولت نزنن، ببرنت؟ آن وقت ها ، منافق ها بودند و مي برند جلو عروس دامادهایشان ، سر مي برند . گفتم: گولت نزنن ببرن سرت را ببرن. مي گفت: نه مادر، مگه من بچه ام؟

مرخصي يک ماه يک بار مي آمد. یک دفعه نيامده بود و نگرانش بوديم . دوستاش هم مي آمدند و می گفتند : حسين نيامده خانه؟ مي گفتم: حسين پيش شماست ، از ما چرا مي پرسيد؟ نگو که حسين گم شده بود و ما که نمي دانستيم حسين فرمانده است. ایشان داشتند مي رفتند مسیری را که راه را اشتباه مي رود و راه را گم مي کنند.

بعد از مدتی ، وقتي آمد خانه ، ديدم تمام پاهایش و دستانش زخمي است. گفتم: حسين چي شده؟ گفت : هيچي . موتور پرشي داشتيم، خوردم زمين. ديگه آمد و با ساولن ، زخمهاش را شستم. همان موقع ، يکي از دوستانم آمد خانه و زود آستين هایش را بالا زد و هراسان شد. دوستم گفت: حسين ، چه شده ؟ گفت: هيچي ، با موتور پرشي خوردم زمين و اين مادرم ، من را درمان کرده و گفت: نه بگذار، با ساولن بشویم. آنقدر از کوه ها و تپه ها بالا رفته بود ، که تمام دست و پاهایش زخمي شده بود.

دو سه روز خانه بود و بعد، دوباره رفت. بعد نذر کرده بودند و بردنشان مشهد . بعد رفتند پيش امام، امام دست کشيده بود روی سرش و گفته بود: پسرم ديگر نمي خواهد بروي عمليات و بس است ديگر . حسين گفته بود: اگر اجازه بدهيد ، يک دفعه ديگه مي روم و ديگر نمي روم. ديگر ایشان همان یک بار را رفت و برنگشت. عکس این دیدار را هم در مجله اميد انقلاب چاپ کردند.

مي آمد و برایم تعریف می کرد ، مي گفت: اتفاقا ، پدرش يک دوستي داشت ، که يک پسر داشت و زن و بچه هم داشت. او هم رفته بود جبهه . حسين گفته بود: چرا آمدي جبهه؟ گفته بود: وضع مالي من خوب نيست. ديگر حقوقش را بين آنها تقسيم مي کرد و مي گفت: مادر من حقوقم را بين اينها تقسيم مي کنم و نگو حقوق مي گيرم ، يا ، تو راضي باش. اصلا ما نمي دانستيم که او حقوق مي گيرد .

يک بار ، هزار تومان نياورد بگوید که، مادر اين هم حقوق من است . يک بار گفتم: حسين ، پس به شما حقوق نمي دهند ؟ گفت: مادر من حقوقم را بين آنهايي که زن و بچه دارند تقسيم مي کنم.

از جبهه هيچ چيز نمي گفت و مي گفت: اينها محرمانه است. در تلويزيون، هر چه مي گویند، همان است . می گفت : مگر نمي بينيد صف مي کشند و تفنگ دستشان می گیرند ، ما هم مثل آنهاييم.

يک شب آمدند و يک ساک آوردند و دادند در خانه. من گفتم: حسين شهيد شده و حالم خيلي خراب شد. آن آقا که ساک را آورده بود، گفت: مادر ، حسين شهيد نشده . بردار نامه اش را بخوان. ديگر حالم خيلي خراب شد و نمي دونم چطور خودش را رسانده بود سر پل ذهاب و به حسين گفته بود: اگر امشب نروي خانه ، مادرت زنده نمي ماند.

ساعت 2 نيمه شب بود، ديدم صداي در مي آید. پريدم بالا و گفتم: حسين آمد، حسين آمد . مادرم گفت: حسين که ساکش را آوردند و گفتند: دو هفته ديگر مي آید. گفتم: نه ، اين صداي کليد در حسين است . دويدم حياط و ديدم حسين آمده . گفت: آخر مادر اين چه کاري است که کردي و آبروي من را بردي؟ گفتم: آخر من مادرم و ناراحت مي شوم. گفت: نگاه کن مادر، من زنده ام و شهيد نشدم و سالم هستم .

اين ساک اضافه بود ، دادم آوردند خانه . 24 ساعت خانه بود و ساعت 5 عصر رفت و بار ديگر بعد از آن آمد مرخصي و بعد از 2 ماه شهيد شد.

ساده بود و مي گفت: آدم چيز زيادي نداشته باشد بهتر است . مي گفتم: حسين فرش گرفتم براي عروسي تو مي گفت: مبارک صاحبش باشد. مي گفتم: حسين این را بخرم ؟ مي گفت: حالا نباشه ، نمي شه!

زياد اهميت نمي داد و مي گفت: اين ها را آدم بايد بگذارد و برود و فايده ندارد. گفتم: آدم بايد زندگي کند و هر چيز برا زندگي مي خواهد را تهیه کند . مي گفت: بخريد، مبارکتان باشد . اصلا يک ذره علاقه به عروسی کردن يا چيز ديگری نشان نمي داد. نمي دانم خدا به او آگاه کرده بود ، که مي خواهد شهيد بشود یا چیز دیگری بود . هيچ نمي خواست و ساده بود . مي گفت به معنويات زياد اهميت بدهيد و ساده زندگي کنيد. می گفت : به مال دنيا زياد اهميت ندهيد ، که اينطوری بهتر است . می گفت : حضرت علي (ع) و حضرت زهرا (س) چطور زندگي مي کردند ، زينب وار زندگي کنيد.

مثلا يک وقت مي گفتم: نفت نداریم ، مي گفتم: سپاه نفت مي دهند، برو نفت بگير. مي گفت: هيچوقت اين کار را نمي کنم. به ارواح خاک خودش هيچوقت نشد ، يک سکه از سپاه بيارد خانه و یا من بگیرم. شما برويد از بنياد، از سپاه سوال کنيد که مادر شهيد سماواتی تا حالا آمده چيزي بخواد. خواهرش مي خواست عروسي کند. گفتند: برو برایش فرش قسطي، يخچال از بنياد و سپاه بگير. گفتم: نه. اگر داشتم مي خرم و اگر نداشتم نمي خرم.

خوشحال بودم و هيچوقت احساس ناراحتي نمي کردم و مي گفتم: برو به امان خدا . تو هم مثل بچه هاي ديگر. خيلي بچه هايي را که مي رفتند جبهه را دوست داشتم و يک علاقه خاصي به آنها داشتم. هميشه مي رفتم بدرقه شان و نقل مي پاشيدم . به حسين مي گفتم: بله، رفتم اينجوري بود. مي گفت: مادر، باز تو رفتي و آبروی من را بردي؟ مي گفتم: خوب بعضيها مادرشان اينجا نيستند و مي رفتم راهشان مي انداختم.

آخرین باري که مي خواست برود ، جمعه بود و ماه رمضان بود. مي خواستم بروم نماز جمعه، گفتم : حسين مي خوام بروم نماز جمعه ، گفت: برو . گفتم : آخر تو مي خواهي بروي ، مي خواهم از زير قرآن ردت کنم، گفت: نه. شما برو نماز جمعه، ثوابش بيشتر است . می گفت : من قرآن پيشم هست و قرآنش را درآورد و دور سرش گرداند و گفت: حالا برو و من رفتم نماز جمعه. ديگر نديدمش و این آخرين بار بود ، از زير قرآن ردش نکردم و رفت ديگر برنگشت .

دلم تنگ مي شد ، ولي خودش مي آمد و او را مي ديدیم و دوباره مي رفت. يک روز 2 ساعت، 4 ساعت، مي آمد و مي رفت و مي گفت: مادر من کار دارم و بايد بروم و مي رفت. ما با حسين مشکل نداشيم ، يعني اينجور نبود ، که بگویيم نباشد نمي شود و کارمان درست نمي شود .

آزاد بود و به خاطر آزاديش هم رفت جبهه. اينکه بگویيم ، حسين چرا نيامدي و اينها نبود. مي آمد و مي رفت. نامه مي داد و تلفن مي زد ، ولي ما نامه يا تلفن نداشتيم، چون جاش مشخص نبود کجاست، اين بود که فقط او نامه مي داد ، يا تلفن مي زد يا دوستانش مي آمدند و مي گفتند: حسين گفته است که من حالم خوب است. حسين ، آزاد بود. آن موقع ها ، مادرها بودند که بچه هایشان را نمي گذاشتند برون جبهه، يا مادرها به بچه هاشان مي گفتند: برو و نميرفت، ولی ما اينطوري نبوديم .

علاقه به ائمه زياد داشت و عاشق امامان بود . به ديدار امام 2 بار رفته بود. بعد از شهادتش ، دوستانش گفتند: خودش حرفي نمي زد. مثلا يک وقت ، ما هم مي رفتيم سپاه ببينيم چه کار مي کند، ناراحت مي شد و يک بار پدرش خواست برود ، گفتم: تو را به خدا نرو ، حسين مي آید و ناراحت مي شود.

در رابطه با امام مي گفت: هميشه پيرو امام باشيد و يک وقت ننشينيد پيش اين خاله زنک ها و بگویند که انقلاب شد، چه کم شد، چه نشد ؟ مي گفتم: نه ، من چکار دارم به این مسائل . نشستم توي خانه و خانه داريم و کار خودم را مي کنم و به اين جور چيزها اهميت نمي دادم .

زمان شهادتش من رفته بودم تهران. آمده بودند در خانه، دختر بزرگم خانه بود. گفته بودند: يا پدر يا مادرش بگوئيد بيايند . پرسيده بود، چه شده؟ او هم انگار چیزی فهمیده بود و به چیزی آگاه شده بود و پرسيده بود: چه شده؟ يا شهيد شده و يا اسير و يا مجروح ؟ و بعد از اين ، ديگر حالش بهم مي خورد و مي افتد زمین . درمانگاه هم نزديک خانه ما بود و آقا که آمده بود رفته بود ، تا از درمانگاه کمک بیاورد تا او را به هوش آورد و بعد مي فهمد که حسين شهيد شده است .

بعد به پدرش هم مي گويند. حالا من هم تو تهران خبر ندارم. زنگ مي زنند تهران، خانه برادرم مي گويند که حسين شهيد شده. من هم خانه خواهرم بودم و مي گويند: مادر حسین را يک جوري بياوريد همدان. حالا من هم شب در تلويزيون نگاه مي کردم عمليات نشان مي داد ، من خودم حسین را ديدم، که آرپي جي دستش است ، يک دفعه گرد و خاک بلند شد، ديگر نديدمش. داد زدم: ديدي حسين شهيد شد! من را آوردند عقب و تلويزيون را خاموش کردند. گفتند: اين حرفها چي است که مي زنيد. فردایش گفتند، که از همدان زنگ زدند، حسين زخمي شده. گفتم : حسين زخمي نشده، حسين شهید شده. من و برادرم و خواهرم و مادرم از تهران آمديم . حالا چه جور آمديم، خدا مي داند .

من در راه مدام مي گفتم: خدایا ، من حميد را دور تخت حسين مي گردانم ، اگر حسين زخمي شده باشد و شهيد نشده باشد. ديگه وقتي رسيديم ، ديدم در و ديوار را سياه پوش کردند و فهميدم که ديگر شهيد شده. تا من رسيدم ، در سرد خانه بود و رفتم ديدمش .

دیگر خواب حسين را نمي بينم ، ولي همين که چشم هایم را روی هم مي گذارم ، احساس مي کنم پيش من نشسته ، و با او حرف مي زنم و او را می بوسم . تا به خودم مي آیم ، مي بينم که حسين نيست .

درست همان طور که در تلویزیون دیدم حسين آرپي جي دستش گرفته بود و يک آن، گرد و خاک بلند شد و نديدمش . نگو که همان جا شهيد شده .آرپيجي مي دهند به او، مي گويند که گير دارد و مي آید آن گیر را رفع کند ، که گلوله در مي رود و مي خورد به سينه اش . بعد برادرم مي گفت: شما چطور می دانستي که حسين شهيد شده؟ گفتم: آخر من ديدم آرپی جی دستش را و نمي دانم چه جور شد، که در دستش منفجر شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده