فاطمه سلیمان­پور
شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۲۱
نفس از حنجره­یِ باد گریزان شده بود خاک چون آتشِ افروخته سوزان شده بود



باد، آسیمه سر از دشت خبر می ­آورد
داشت انگار که بی واهمه سر مي‌آورد
چفیه و عطر و پلاکی که به خون آغشته ­ست
همه‌ي خاطره­ها را به نظر می­آورد
خاکریزی که نشان از تو به باران داده­ست
از دلِ خون شده­اش لاله‌ي تر می­آورد
تا که یک بوسه به زخمت بزند، چلچله­ای-
داشت پیراهن از آغوشِ تو در می­آورد
مادرت بعدِ تو جایِ عسل و شیر و شکر-
بر سرِ سفره فقط خونِ جگر می­آورد
بعد از آن لحظه‌ي پروازِ تو، حتی خورشید-
آرزو کرد که ای کاش پسر می­آورد
**

نفس از حنجره­یِ باد گریزان شده بود
خاک چون آتشِ افروخته سوزان شده بود
نیزه بود آنچه که با رقص به بالا می­رفت
جویِ خون بود که هر لحظه به دریا می­رفت
آسمان تار شد و باد به طوفان پیوست
شب شد و یکسره ظلمت به بیابان پیوست
مَشک­ها تشنه لب، از عشق لبالب بودند
کوزه­ها خانه به دوشانِ همان شب بودند
باغبانی که در آن خیمه دو نیلوفر داشت
دست از دلخوشیِ دیدنِ آن­ها برداشت
**
مگر این قافله­ سالار چه در سر دارد
که چنین شوقِ رسیدن به برادر دارد
عشق آن نیست که هرگاه نسیمی بوزد
خوشه­ای از پسِ خورجینِ دلش بردارد
باید از جان گذَرَد هر که در این راه افتاد
هر که در عشق، سری لایقِ خنجر دارد
شاخه­ای هست که بی­واهمه سر، می­سِپُرَد
گر چه در باد بسی غنچه­ی پرپر دارد
**
عطش از هر نفسِ خاک به بیرون می­ریخت
گاه خورشید هم از حنجره­اش خون می­ریخت
کاروان جرعه­کشِ خشکیِ لب­ها می­شد
باغِ شمشاد ز خون یکسره دریا می­شد
گَرد برخاست، صدایِ سُمِ اسبان آمد
این جوان کیست که این­گونه به میدان آمد؟!
مثلِ آتش که به یکباره به خرمن بزند
از پسِ قافله­اش سرکش و سوزان آمد
وقتِ آن است که صحرا بشکافد از هم
گردبادی که چنین تند و خروشان آمد
باز هم هُرمِ عطش بود که طغیان می­کرد
گل چنان بود که انگار به بستان آمد
شاید این بار به تاراج نباید می­رفت
بادِ سرمست که ناگاه به جولان آمد
رود می­خواست دلش، ابر شود وقتی که
تیغِ خونین به سرِ حنجره لرزان آمد...
**


گَرد برخاست، زمین از تبِ توفان می­سوخت
تنِ پاییز هم از هُرمِ درختان می­سوخت
باد بود این که چنین سر به زمین می­کوبید
باد، آشفته چنان بود و چنین می­کوبید
لب اگر تشنه، زمین جرعه به جامش می­ریخت
خونِ دل بود که هر لحظه به کامش می­ریخت
گشت آشوب که بر نیزه امیری رفته ست
دشت در هلهله می­گفت: دلیری رفته ست
شعله­یِ سرکشِ خورشید، هراسان در باد
«عون» بر نیزه و گیسویِ یتیمان در باد
آسمان سخت در آغوشِ زمین جان می­داد

یک نفر کاش به این واقعه پایان می­داد
شعله­یِ سرکشِ این داغ، گریبان­گیراست
داغِ سوزاندنِ این باغ، گریبان­گیر است
بعد از این زینب اگر شامِ غریبان دارد
یک جهان در غمِ او سر به گریبان دارد

منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده