دو نامه خواندنی از شهید غلامرضا باقی نژاد حاجی محمدی
شهید باقی نژاد می نویسد: وقتي كه به خواب رفتم امام خميني را در خواب ديدم، تا خواستند شروع به صحبت كنند، گفتم صبر كنید تا بروم قلم بياورم. زمانی که برگشتم ديدم چهره شان عوض شده و به صورتی نورانی در آمد. من همان جا به وجود ایشان پي بردم و شناختمشان؛ چون تمام اوصاف حضرت محمد (ص) را ديدم . خلاصه موقعيت را درك كردم و تقريبا به حمد افتادم. خيلي كوچكتر از آن هستم كه در نامه تفكرات خودم را برايتان نقل كنم.

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید غلامرضــا باقــی نــژاد حاجــی محمــدی، هشــتم مــرداد 1340 ، در شهرســتان تهــران چشــم بــه جهــان گشــود. پــدرش ســبزعلی، کارمنــد وزارت دارایــي بــود و مــادرش اکــرم نــام داشــت. تــا پایــان دوره متوســطه در رشــته ریاضــی درس خوانــد و دیپلــم گرفــت. بــه عنــوان ســرباز ارتــش در جبهــه حضــور یافــت. پانزدهــم مــرداد 1360 ، در دهلــران توســط نیروهــای عراقــی بــر اثــر اصابــت گلولــه شــهید شــد. مــزار او در بهشــت زهرای زادگاهــش واقــع اســت.

نامه نخست

سلام بر پدر و مادر بزرگوارم و خواهر و برادر عزيزم؛

اميدوارم حال شما خوب باشد. مادر يكشنبه به شما تلفن زدم و تلفني با مامان وعده روز دوشنبه هفته بعدش را گذاشتم، ممكن است به واسطه حركت از اینجا، موفق به تلفن زدن نشوم. برای اين می گویم ممكن است، زيرا امروز يعني هشتم تیر 1360، خبري مهم به دستمان رسيد.

جایمان واقعا راحت است و به اينجا و اشخاص عادت كرده ام. انسان واقعا خدا را اينجا مي بيند. راستی حضرت محمد (ص) را در خواب ديدم. اول به شكل امام خميني و بعد به چهره ای نورانی، با لباسي يقه گرد، مغز پسته اي رنگ به تن کرده بود. ماجرا از اين قرار بود که يك شب اينقدر پشه به سراغ ما آمد، كه اصلا خوابمان نبرد و حسابي اذیت شده بوديم؛ وقتي كه به خواب رفتم بالاخره امام خميني را در خواب ديدم كه نشسته و من هم مانند آن وقت ها كه با قلم مي نشستم و سخنان امام را گوش مي دادم و فراز هايي از آنها را يادداشت مي كردم، رو برويش نشسته بودم. تا خواستند شروع به صحبت كنند، گفتم صبر كنید تا بروم قلم بياورم. زمانی که برگشتم ديدم چهره شان عوض شده و به صورتی نورانی در آمد. من همان جا به وجود ایشان پي بردم و شناختمشان؛ چون تمام اوصاف حضرت محمد (ص) را ديدم . خلاصه موقعيت را درك كردم و تقريبا به حمد افتادم. خيلي كوچكتر از آن هستم كه در نامه تفكرات خودم را برايتان نقل كنم . من مي جنگم قلبا و قلبا مي جنگم براي اسلام براي قران براي خدا .

قربان شما، غلامرضا باقي نژاد

نامه دوم

سلام بر پدر و مادر و خواهر و برادر عزيزم اميدوارم كه حالتان خوب و در زندگي موفق باشيد ؛

همانطور كه در نامه قبلي برايتان نوشتم به خاطر فراغ از جبهه و شما ناراحتم. اميدوارم درك كنيد چه حسی دارد وقتی انسان در جبهه باشد ولي حق جنگيدن رو در رو با دشمن را نداشته باشد !

لازم است حقيقتي را براي شما عزيزان نقل كنم؛ وقتي من و دوستانم وارد گروهان جايگزيني لشگر اهواز شديم، بنا به دلايلي از جمله عدم نظم و آسايش، روحيه ما تضعيف شد؛ بنابراين تمام غصه ما بر اين شد كه نه واحد پياده باشيم و نه پشت جبهه، بلكه واحدي ( توپخانه) بين اين دو . اين انتخاب هم بر اساس يك توجیه بيشتر استوار بود تا يك دليل؛ ما مي گفتيم 42 تير بيشتر نزديم و نبايد به خط اول جبهه برويم. در صورتي كه فكر بچه هاي مومن موجود در خط نبوديم مگر آنها چند تير شليك كرده بودند؟ آيا بيشتر از ما؟

سپس بعد از يك سري تحقيقات متوجه شديم مي خواهند تعدادي دژبان بپذيرند. تقريبا مي دانستيم دژبان مي شويم، ولي تا دو ماه بيشتر را نمي دانستيم و بعد انتقال پيدا مي كنيم به خط اول . بالاخره دژبان شديم و كار از كار گذشته بود. ما عقيده داريم مورد قهر خدا قرار گرفتيم كه نتوانستيم به خط برويم. اما در مورد وضع اهواز بگويم؛ رژيم بعث چند بار به وسيله موشك مناطق مسكوني را مورد هدف قرار داده و تلفاتي وارد کرده است. گاهي وقت ها هواپيماهايشان وارد حريم فضايي ايران مي شود و زود متواري مي شوند. چند روز پيش نمايندگان صليب سرخ آمدند و از مناطق مورد هدف واقع شده ديدن كردند.

مرخصي هم فكر كنم تا آخر فروردين به من بدهند ديگر مطلبي براي نوشتن ندارم جز آرزوي سلامتي براي شما و فاميل .

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده