«پرسیدم از بس گریه کردی چشمات قرمز شدن، چیزی شده؟ داری یه چیزی رو از من پنهان می‌کنی. بعد از اینکه کلی با خودش کلنجار رفت، آه بلندی کشید و گفت این چیزا که پنهون کردنی نیست ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات مادر شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

از بس گریه کردی چشمات قرمز شدن چیزی شده؟

به گزارش نوید شاهد استان قزوین،  شهید ذکریا شیری، یکم آذر ماه سال ۱۳۶۵ در روستای کوسج‌آباد از توابع بخش گرماب – شهرستان خدابنده استان زنجان به دنیا آمد. پدرش شعبانعلی و مادرش رقیه آقائی نام داشت. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ناپیوسته و رشته مدیریت امور دفاعی گرایش تکاوری ادامه داد.

در تاریخ ۱۱ فروردین ماه سال ۱۳۸۷ ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. پاسدار بود و توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین و به عنوان فرمانده دسته و مدافع حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. چهارم آذرماه سال ۱۳۹۴، در حلب سوریه و بر اثر انفجار تله انفجاری و اصابت ترکش و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامد.

مهر ماه ۱۳۹۹ پیکر این شهید بزرگوار به همراه ۶ تن از شهدای مدافع حرم منطقه خان‌طومان سوریه در عملیات تفحص، شناسایی و پس از تطبیق نمونه DNA در مرکز ژنتیک سپاه، هویت پیکر این شهدا تایید شد. مزار وی در گلزار شهدای شهر اقبالیه است.

از بس گریه کردی چشمات قرمز شدن، چیزی شده؟

رقیه آقائی مادر بزرگوار شهید مدافع حرم ذکریا شیری روایت می‌کند: شام را که خوردیم، زکریا از عمو و عمه و بقیه مهمان‌ها عذرخواهی کرد و گفت فردا صبح زود باید برم مأموریت. اگر اجازه بدین من برم وسایلمو جمع کنم و زودتر استراحت کنم که خواب نمونم.

وقتی از هم خداحافظی کرد به طبقه پایین رفت. من هم مثل مهمان‌ها و خواهر و برادر‌های زکریا فکر می‌کردم مأموریتی که زکریا از آن حرف می‌زند همان دوره‌های آماده‌سازی بود که این چند مدت شرکت کرده بود مهمان‌ها را که راه انداختیم از فرط خستگی متوجه نشدم چطور خوابم برد. یک ساعت مانده به اذان صبح از صدای گریه از خواب پریدم کربلایی روبه‌روی پنجره ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد هول شدم و پرسیدم چرا بیداری گریه برای چیه؟

بدون آنکه به من نگاه کند سعی کرد خودش را آرام نشان دهد و گفت چیزی نیست تو برو استراحت کن اصلاً حال خوبی نداشت می‌ترسیدم مثل قبل که به خاطر بیماری قلبی مجبور شده بودیم در بیمارستان بستری‌اش کنیم بازهم حالش خراب بشود آرام و قرار نداشت قدم می‌زد و آه می‌کشید.

پرسیدم از بس گریه کردی چشمات قرمز شدن چیزی شده؟ داری یه چیزی رو از من پنهان می‌کنی. بعد از اینکه کلی با خودش کلنجار رفت آه بلندی کشید و گفت این چیزا که پنهون کردنی نیست. اگه دردمو به تو نگم به کی بگم؟ سر شب که تو خوابیدی ذکریا یحیی رو صدا کرد بهش گفته پیش ننه نمی‌تونستم بگم ساعت چهارونیم بیدار شو منو با همکارام برسون پادگان.

گفتم خب وسط مهمونی هم خبر داد که می‌خواد بره مأموریت. گفت می‌ره مامویت، ولی نه توی ایران. می‌خوان برن سوریه. صبح اعزام می‌شن. الان موندم چه کار کنم. اگه مثل اون سری نذارم بره اون دنیا جواب این بچه رو چی بدم؟

نمی‌دانستم آن لحظه چه نیرویی بود که داشت قلب من را آرام می‌کرد. به جای اینکه مثل کربلایی بی‌تاب شوم و اشک بریزم، آرامش خاصی سراغم آمده بود گفتم اینکه ناراحتی نداره هرچی خدا بخواد همون می‌شه. اون سری که نذاشتیم بره دیدی که چه حالی شد دیگه این دفعه باید رضایت بدیم.

کربلایی که از آرامش من تعجب کرده بود پرسید یعنی تو از سوریه رفتن ذکریا ناراحت نیستی؟ گفتم دیگه هر چی قسمت باشد اگه سرنوشت ذکریا شهادت باشه ما توی شیشه و لای پنبه نگهش داریم سراغش می‌آد. اما اگه قسمتش نباشه داخل آتیش و جلوی صد تا گلوله هم که بره سالم برمی‌گرده. کربلایی صحبت‌های من را که شنید آرام‌تر شد گفت راست می‌گی. این بار واقعاً نباید جلوی ذکریا رو بگیریم. هرچند این حرف و زبون ساده می‌آد، ولی از ته دل رضایت دادن خیلی سخته.

منبع: کتاب کاش برگردی (شهید مدافع حرم ذکریا شیری به روایت مادر شهید)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده