گفتگو با جانباز 70درصد
دوشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۱۳
جانباز سرافراز سیداسحاق اندیشه در گفتگو با نوید شاهد قم گفت: من هم در روزهای پیروزی انقلاب نوجوانی 15 یا 16 ساله بودم که با زمینه عقیدتی خوبی که از خانواده داشتم و حضورم در شهرضا و رفت و آمد در مدرسه علمیه امام صادق (ع) شهرضا و ارتباط با طلبه‌ها در حد وسع و توانم در جریان‌های انقلاب حاضر بودم.

به گزارش نوید شاهد استان قم، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: شهید و خانواده‌اش و جانباز و خانواده‌اش و اسیر و خانواده‌اش، جزو برجسته‌ترین انسانها و شریفترین و عزیزترین آنها هستند و باید همان گونه هم با آنها معامله شود. البته، معامله‌ی خدا و آنچه خدا با شما خواهد کرد، از همه بالاتر و با ارزشتر و ماندگارتر است.

سیداسحاق اندیشه: خوشبختانه در جریان انقلاب مثمر ثمر بودم

«جانباز سرافراز سیداسحاق اندیشه»، نهم دی‌ماه سال 1341 در روستای رودشتی از توابع سادات محمودی در شهرستان یاسوج در استان کهکیلویه و بویراحمد دیده به جهان گشود. روستای رودشتی در فاصله هفتاد کیلومتری از شهر یاسوج قرار داشت و از نعمت آب و برق و جاده آسفالت و دیگر امکانات نظیر مرکز بهداشت و مدرسه راهنمایی نیز محروم بود و مردم از طریق دامپروری و کشاورزی به سختی روزگار می‌گذراند.

سیداسحاق فرزند ارشد خانواده بود و چهار برادر و یک خواهر داشت. پدرش کشاورز و دامدار و مادرش خانه دار بود و هردو دوشادوش هم برای تامین معاش و اداره خانواده تلاش می‌کردند.

خانواده اندیشه  از نظر اقتصادی متکی به کار و فعالیت پدر و مادر در زمینه کشاورزی و دامپروری بود و چون سرمایه‌ای از قبل نداشتند، عملا با همه تلاشی که می‌کردند از نظر اقتصادی شرایط چندان مساعدی نداشتند، اما به خاطر پیشینه خانواده، از نظر مذهبی و فرهنگی بسیار غنی و مورد وثوق و اعتماد همگان در روستا و منطقه سادات محله بودند.

دوران کودکی و نوجوانی

سیداسحاق اندیشه شروع گفتگو را با شرح کودکی و نوجوانی شروع کرد و گفت: من تحصیلاتم را در دوران ابتدایی در روستای محل تولدم یعنی رودشتی گذراندم و بعد از امتحان نهایی سال پنجم، بدان دلیل که به شهر یاسوج دسترسی نداشتیم برای تحصیلات راهنمایی به شهرضا از توابع استان اصفهان که با منطقه ما هم مرز بود رفتم و تا سال دوم متوسطه را در همانجا خواندم؛ تا با پیروزی انقلاب اسلامی و بحث انقلاب فرهنگی در همان مقطع متوقف شدم.

خاطرم هست که از همان دوران کودکی منطقه ما از حضور و وجود روحانیون بویژه علمایی که از اصفهان برای تبلیغ به منطقه ما می‌آمدند، بهره‌مند بود و به همین دلیل ما هم از کودکی با مسائل دینی و مذهبی و علاوه بر آن، انقلاب به خوبی آشنایی داشتیم؛

همین آشنایی، زمینه آگاهی ما را نسبت به شرایط انقلابی کشور فراهم کرده بود و به همین خاطر، چه در عرصه انقلاب و چه پس از آن و در دفاع مقدس، منطقه ما از پیشگامان بود. چنان که روستای ما با پنجاه خانوار، سکنه 8 شهید و 20 جانباز و ده ها بسیجی و رزمنده تقدیم انقلاب و کشور کرده است و از این رو همواره به خود می‌بالیم.

شهدای بزرگوار حجت‌الاسلام ردانی پور و حجت‌الاسلام میثمی، در تابستان و پاییز منتهی به انقلاب 1357 در روستای ما حاضر بودند و نقش مهمی در جهت دهی مردم به سمت انقلاب داشتند.

من هم در روزهای پیروزی انقلاب نوجوانی 15 یا 16 ساله بودم که با زمینه عقیدتی خوبی که از خانواده داشتم و حضورم در شهرضا و رفت و آمد در مدرسه علمیه امام صادق (ع) شهرضا و ارتباط با طلبه‌ها در حد وسع و توانم در جریان‌های انقلاب حاضر بودم.

دفاع مقدس

وی در خصوص نحوه اعزام و حضورش در دفاع مقدس مطرح کرد: در دوره انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها و مدارس نزدیک به دو سال تعطیل بودند و پس از بازگشایی آنها من که سال دوم دبیرستان بودم برای ادامه تحصیل در مدرسه شهید دلشاد ثبتنام کردم. این مدرسه در جوار روستای چناربرم قرار داشت و حدود 20 تا 30 کیلومتری با روستای ما فاصله داشت و با توجه به این که در نزدیکی پالایشگاه قرار داشت، تعدادی از خانه‌های متعلق به شرکت نفت را برای بچه‌هایی که از راه دور به مدرسه می آمدند به عنوان خوابگاه تخصیص داده بودند و من هم در آن خوابگاه ساکن بودم.

خاطرم هست همان زمان، زمزمه های رفتن به جبهه در بین بچه‌های مدرسه و خوابگاه پیچیده بود و من هم که از خانواده و روستای مذهبی و معتقد بودم خیلی دلم می‌خواست که به جبهه اعزام شوم.

مدت زیادی طول نکشید که یک روز تصمیم خودم را گرفتم و با سفر به یاسوج در یکی از مقرهای کمیته برای پیوستن به سپاه درخواست دادم. یک سالی طول نکشید تا پس از طی مراحل گزینش در سپاه من را برای دوره آموزشی فرا خواندند.

دوره آموزشی من در پادگان شهید مسگر شیراز و به مدت سه ماه برگزار شد که در این دوره تقسیم بندی و آموزش‌های تخصصی ما انجام گرفت و من در قالب نیروهای رزمی آموزش دیدم.

اما اولین اعزام من به جبهه برمی‌گردد؛ به اواسط تابستان سال 1361 که در قالب یک گروه صد نفری از ما و بچه‌های بوشهر ابتدا به شیراز و سپس با هواپیمای باربری 330 به دزفول اعزام شدیم. بعد از دوره کوتاه آشنایی با منطقه وارد گردان‌های رزمی شدم و به عنوان مسئول گروهان در گروهان‌های مختلف گردان امام علی (ع) مشغول به خدمت شدم.

حضور من در منطقه جنوب و گروهان های مختلف گردان امام علی (ع)  ادامه داشت تا به سال 1362 و زمان عملیات خیبر رسید. عملیات سختی که شهید بزرگوار «همت» نیز در همان عملیات به شهادت رسید.

ازدواج

سیداسحاق اندیشه خاطراتی از ازدواجش را اینچنین نقل کرد: خاطرم هست مدتی از حضورم در سپاه و خطوط  مقدم جبهه می‌گذشت که تصمیم گرفتم ازدواج کنم.  افتخار این را داشتم که با دختر یکی از اقوام که اتفاقا همسر شهید هم بود ازدواج کنم. حاصل این ازدواج دو دختر و یک پسر به نام های سیده عالمه و سید محمد جواد و سیده عاطفه اندیشه هستند که خداوند آنها را پس از جانبازی به ما عطا فرمود  و به خاطر وجودشان همواره خداوند را شکر می‌گوییم.

مجروحیت و جانبازی

او به وصف صحنه مجروحیت و شرح نحوه درمان خود پرداخت و عنوان کرد: با انجام مقدمات عملیات خیبر به گردان  امام علی (ع) ماموریت داده شد که برای انجام عملیات ایزایی در منطقه جفیر مشرف به هورالهویزه و در نزدیکی طلاییه در خاک عراق مهیا گردد.

عملیات خیبر از سوم اسفند ماه سال 1362 شروع شده بود و ما هم در منطقه جفیر در چادرها منتظر دستور برای انجام عملیات ایزایی بودیم. روز دوازدهم فروردین بود که دستور شروع عملیات ایزایی صادر شد و خاطرم هست که در آن زمان من از یک سو مسئول گروهان دوم و از سوی دیگر با حفظ سمت معاون دوم گردان امام علی (ع) بودم.

ساعت حدود 3 صبح بود و من در حالی که روی خاکریز ایستاده بودم، مشغول مکالمه با فرمانده گردان در مورد نحوه جابجایی نیروها بودم که مورد اصابت گلوله مستقیم تیربار قرار گرفتم. یادم هست که تیر از سمت راست به کمرم اصابت کرد و پس از اصابت گلوله بلافاصله بر زمین افتادم و از همان لحضات اول پاهایم بطور کامل بی حس شده بود.

همرزمانم بلافاصله به سراغ من آمدند و ابتدا مرا به کناری کشیدند تا از مهلکه اندکی دور باشم و سپس کمرم را با چفیه محکم بستند تا جلوی خونریزی شدید گرفته شود. خاطرم هست یکی از بچه‌هایی که با هم در شیراز هم دوره بودیم به سراغم آمد و احوالم را جویا شد... از او خواستم که به همراه یکی دیگر از دوستان هدایت گروهان را به عهده بگیرند! اما او که حال مرا دید اصرار داشت که مرا به عقب منتقل کند و این در حالی بود که به دلیل اوج گرفتن عملیات هیچ آمبولانسی در خط رفت و آمد نمی‌کرد! با وجود مخالفت‌های من، آنها نپذیرفتند  و نهایتا دو نفری، مرا بر دوش گرفته و به سختی به خط عقب منتقل کردند؛ در میانه راه بودیم که به آمبولانسی برخوردیم و بقیه راه، تا بیمارستان صحرایی جفیر را با آمبولانس انتقال یافتم.

بیمارستان جفیر، یک بیمارستان زیرزمینی بسیار مستحکم و مجهز در حدود خط سوم جنگ بود که بیماران ابتدا به آنجا و سپس به بیمارستان‌های مختلف کشور اعزام می‌شدند. من به مدت یک روز در بیمارستان جفیر بودم و کارهای مقدماتی برای من انجام گرفت و روز 13 اسفند 1361 با هلیکوپتر ابتدا به اهواز و سپس با هواپیمای 330  به بیمارستان شریعتی مشهد انتقال یافتم.

بیمارستان شریعتی بقدری شلوغ بود که من به مدت دوازده روز در راهرو منتظر بودم تا اتاق خالی شود و مرا به اتاق انتقال دهند. در تمام این مدت هیچ اطلاعی به خانواده نداده بودم و آنها تنها از طریق همرزمان در جریان مجروحیت من قرار گرفته بودند و دیگر از سرنوشتم هیچ اطلاعی نداشتند.

بعد از دوازده روز یادم آمد که با شماره‌ای که از ستاد شهدا در یاسوج در ذهنم هست به گونه‌ای خانواده‌ام را از شرایط مطلع کنم. اتفاقا با شماره تماس گرفتم و تلفن را یکی از دوستانم در سپاه، بنام آقای رمضانی برداشت و بسیار از شنیدن صدای من خوش‌حال شد و قول داد که خانواده‌ام را در جریان بگذارد.

بعد از چند روز پدرم، به همراه یکی از دایی‌هایم و چند تن از دوستان برای دیدن من آمدند. همه بعد از چند روز بازگشتند، اما دایی من مدت سی و هشت روز پیشم ماند تا برای طی روند درمان به من کمک کند.

در بیمارستان، فردی به عنوان نماینده بنیاد شهید و جانبازان حضور داشت که به کارهای بچه‌ها رسیدگی می‌کرد. من که بشدت از دوری راه از مشهد، تا یاسوج ناراحت بودم و احساس تنهایی می‌کردم، از نماینده بنیاد خواستم امکان انتقال مرا به شهری نزدیک‌تر به یاسوج فراهم کند. طولی نکشید که به بیمارستان آیت‌الله کاشانی اصفهان انتقال یافتم.

در بیمارستان اصفهان، پزشکان عمل دیگری را روی کمر من انجام دادند و اعلام کردند اگر بعد از 6 ماه تغییراتی رخ دهد، یعنی بهبودی نسبی خواهی یافت، اما اگر تغییری اتفاق نیفتد، یعنی ضایعه نخاعی شده‎ای و به آسایشگاه جانبازان انتقال خواهی یافت. بعد از گذشت 6 ماه و عدم بهبودی، نهایتا به آسایشگاه جانبازان و معلولین شهید مطهری اصفهان انتقال یافتم تا روند بازتوانی و فیزیوتراپی را در آنجا طی کنم. یک سال هم در آسایشگاه بودم و نهایتا بعد از حدود یک سال و نیم به روستای آبا و اجدادی‎ام بازگشتم.

با توجه به اینکه در روستا امکان رفت و آمد با ویلچر و زندگی با شرایط من نبود، بنیاد، منزلی در اختیار ما در یاسوج قرار داد و سال 1364 بود که دیگر به طور کامل به یاسوج نقل مکان کردیم. مدتی را در بخش فرهنگی  سپاه یاسوج مشغول به خدمت بودم تا نهایتا در سال 1374 بود که به قم نقل مکان کردم.

تحصیل در قم

سیداسحاق اندیشه جاباز 70درصد دفاع مقدس از تحصیلات و فعالیت امروز خویش گفت: من چند سالی بود که بصورت غیر حضوری مشغول به تحصیلات حوزوی بودم تا این که نهایتا در سال 1374 توفیق این را پیدا کردم که به قم نقل مکان کنم و تحصیلم را بصورت حضوری در مدرسه علمیه حضرت ابالفضل (ع) که مدرسه ویژه طلاب جانباز بود، آغاز کنم. از سال 1374 به مدت ده سال پایه یک تا ده حوزه را طی کردم و به مدت پنج سال نیز مشغول به خواندن درس خارج فقه بودم.

با شروع کرونا و متوقف شدن کلاس‌های حضوری به منطقه  آبا و اجدادی خودمان، سادات محمودی بازگشتم و در مرکز نیکوکاری شهدای سادات محمودی که به تازگی در آنجا تاسیس شده بود، مشغول به خدمت به همشهریان و هم روستاییان خود شدم که هم اینک نیز ادامه دارد. در کنار ادامه تحصیل در حوزه، مدتی است مشغول تدوین کتابی تاریخی در خصوص فرزندان امام موسی کاظم (ع) و نوادگان امام زاده محمود طیار هستم و آرزو دارم که هر چه زودتر بتوانم این کتاب را به مرحله چاپ برسانم و بدین شکل در حوزه فرهنگی نیز قدمی برای اعتلای دین بردارم. ان‌شالله...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده