قسمت دوم خاطرات شهید «مهدی هروی»
يکشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۲۲
مادر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «آرزو داشت بچه‌ای داشته باشد. با خودم گفتم: پاگیر بچه‌اش می‌شه دیگه نمی‌ره! اما مهدی دل پیش ما نداشت. پدرش بهم گفت: وقتی مهدی می‌گه: خدایا! مرگ من رو شهادت قرار بده، می‌ره! نمی‌دانم چرا حرف پدرش شد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مهدی هِرَوی» یازدهم شهریور ۱۳۴۳ در روستای صالح‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش عبدالله و مادرش خورشید نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. بنا بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. مزار وی در فردوس‌رضای شهرستان زادگاهش واقع است.

«مهدی» دل پیش ما نداشت

عکس خودت رو نشون می‌دی می‌گی این شهید شده؟

آلبوم را آوردم بالا. چشمانم اشتباه نمی‌کرد. سرم را بردم نزدیک‌تر. چشمانم را تنگ‌تر کردم و گفتم: «اِ مهدی این که خودتی!»

جدی گفت: «آره دیگه!»

آلبوم را گذاشتم زمین و گفتم: «شوخی‌ات گرفته؟ عکس خودت رو نشون می‌دی می‌گی این شهید شده؟»

گفت: «مگه بده، دوست دارم شهید بشم!»

(به نقل از همسر شهید، معصومه داوری)

بیشتر بخوانید: ذکری که دین را کامل می‌کند

باید با همدلی جای شهید را تو خانه شهید پُر کنیم!

‌می‌رفت و می‌آمد. نتیجه نداشت. حسابی کلافه بود. گفته بود: «سن تو برای رفتن کمه!»

مسئولین اعزام حق داشتند. مهدی می‌گفت: «من دلم رفته منطقه؛ باید خودم هم برم اونجا!»

رفتن و آمدن‌ها چیزی عایدش نکرد. خبر پیگیری‌هایش را گرفتم. بهم گفت: «حالا اینجا هستیم باید فکر خانواده شهدا باشیم. اگه مشکلی دارن، گره از مشکل اونا باز کنیم.»

رفت دنبال کار خانواده‌های شهدایی که بین همسایه و فامیل بودند. اعتقاد داشت، احترام به آن‌ها واجب است. می‌گفت: «باید با همدلی جای شهیدشون رو پر کنیم!»

(به نقل از برادر شهید، عباسعلی هروی)

خدایا مرگم با شهادت باشه!

خانواده که دور هم جمع می‌شدند و مهدی هم می‌آمد، مادر، خواهر و همسر مهدی خوشحال می‌شدند. بحث هرچه بود، مهدی فرصت که دستش می‌آمد، به مرد‌های جمع توصیه می‌کرد: «به خانم‌هاتون احترام بذارین!»

از همسرداری می‌گفت و احترام به زن‌ها و اهمیت نماز اول وقت. کنارش بودم. داشت حرف می‌زد، یکهو پرسید: «اذانه!»

گفتم: «تموم شد!»

بلند شد وضو گرفت و سر سجاده نماز خواند. بعدِ سلام دست برد بالا و گفت: «خدایا مرگم با شهادت باشه!»

(به نقل از شوهرخواهر شهید، حسین سلطانیه)

قرار نیست اینجا بمیرم و با موتور!

انگار پرواز کرده باشد، با دیدنش ماتم برد. رفتن و برگشتنش آن‌قدر کوتاه بود که وقتی در چارچوب در دیدمش با تعجب گفتم: «چقدر تند رفتی؟ کی رسیدی؟ کی برگشتی؟»

آمد و نشست. از ناراحتی پشت سر هم حرف می‌زدم و نصیحت می‌کردم. او هم می‌خندید. چند دقیقه بعد صدای زنگ بلند شد. بابا و مامان هم آمدند. رفت استقبالشان؛ آن‌ها را آورد داخل. برایشان چای درست کرد و پشتی گذاشت تا بنشینند. بابا گفت: «ناراحتی؟»

گفتم: «مهدی با موتور خیلی تند می‌ره!»

مهدی که تا آن موقع می‌خندید، گفت: «شما نگران من نباشین! قرار نیست اینجا بمیرم و با موتور!»

(به نقل از خواهر شهید، زهرا هروی)

مهدی دل پیش ما نداشت

صورت بچه را می‌بوسید. با موهایش ور می‌رفت. جان مهدی وصل بود به پسرش. خبر دنیا آمدنش را خود مهدی داد. با خوشحالی بهم گفت: «مادر! خدا به من یه رزمنده داده! خدا رو شکر!»

آرزو داشت بچه‌ای داشته باشد. با خودم گفتم: «پاگیر بچه‌اش می‌شه دیگه نمی‌ره!»

مهدی دل پیش ما نداشت. پدرش بهم گفت: «وقتی مهدی می‌گه: خدایا! مرگ من رو شهادت قرار بده، می‌ره!»

پیش خودم فکر کردم دل مادر که بهش دروغ نمی‌گوید. نمی‌دانم چرا حرف پدرش شد و مهدی بهم گفت: «می‌خوام برم!»

همسرش بهش گفت: «مگه نمی‌خوای پسرت رزمنده بشه؟»

گفت: «خیلی زیاد!»

به قول مهدی، پسرش بی‌او هم رزمنده می‌شد. همسرش اشک ریخت. مهدی بهش گفت: «گریه نکن!» ساکش را برداشت. من را بوسید و از همه‌مان خداحافظی کرد و رفت.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده