شهید انقلاب
مهدی جلالوند بيست و هفتم آبان 1334، در نهاوند چشم به جهان گشود. پدرش محمدمراد و مادرش،ماهدولت نام داشت. تا پايان سوم راهنمایی درس خواند. خياط بود. ازدواج کرد. بيست و دوم بهمن 1357، در میدان شهید نامجو بر اثر اصابت گلوله توسط عوامل رژیم شاهنشاهی شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

شهید مهدی جلالوند در سال 1334 در شهر نهاوند در خانواده مذهبی و مستضعف دیده به جهان گشود و در سن سه سالگی به علت ظلم مالکین و سرمایه داران مجبور به ترک زادگاه خویش شدند و راهی شهر تهران گشتند.
از اوان کودکی ساکت بودند و هیچگاه زیر بار ظلم نمی رفتند. به یاد دارم 4 آبان بود که این روز را جشن می گرفتند. وقتی بچه ها جاوید شاه می گفتند مهدی با بچه ها دعوا می کرد و با کشیدن پرچم به زمین و آوردن آن به خانه آن را آتش می زد، می گفتم آخر این چه کاری است که می کنی می گفتند به خاطر اینکه از این شاه متنفر هستم و تحمل ندارم که کسی طرفداری از او بکند. البته برادرش احمد جلالوند که در حال حاضر پدر شهید صادق جلالوند می باشد از همان سال 42 در تظاهرات شرکت و فعالیت داشت. وقتی برادرشان صحبت می کرد مهدی در فکر فرو می رفت و بعد از من سوال هایی می کرد که هیچ وقت نمی توانستم قانعش کنم.
خلاصه در سن 9 سالگی پدر خود را از دست داد. پدری که او هم آدمی بود که هیچ گاه زیر بار ظلم و جور کسی نرفت و من با زحمات زیاد که نمی توان آن را با حرف بازگو نمود، او را بزرگ کردم. همیشه به کمترین چیز قانع بود و از اسراف و تشریفات نفرت داشت. هیچ وقت به فکر مادیات نبود. در سال 1354 و با اسرار من به خدمت سربازی رفت. 4 ماه که تمام شد طاقت نیاورد. وقتی به مرخصی آمد دیگر نرفتند هرچه به او گفتم که صبر کن سربازی ات تمام شود تا بتوانی در جایی کار کنی قبول نمی کرد. می گفت شما در خانه نشسته ای و خبر از بیرون نداری که باید از هر خدانشناسی حرف بشنوی و تعظیم کنی و به هر نحوی که می شد از سربازی فرار کرد. لکن نمی دانم توسط چه کسی به ارتش اطلاع داده شده بود که یک روز صبح یک گروهبان با دو سرباز در خانه را زدند و او را بردند.

سه هفته گذشت دیدم که مهدی برای مرخصی به خانه نیامد. به پادگان مراجعه و سراغ او را گرفتم و گفتم که سرباز مهدی جلالوند سه هفته است که به مرخصی نیامده آیا اتفاقی برایش افتاده است؟ فرمانده وی آمد و گفت شما مادر مهدی جلالوند می باشید؟ گفتم بله. گفت این چه پسری است که شما دارید گفتم مگر چه شده است آیا خطائی کرده گفتند اینطور که معلوم است پسر شما از شاه بدش می آید و مخالف این رژیم می باشد چون اصلاً در دعای صبحگاهی شرکت نمی کند و هر سربازی مامور است که هفته ای دو بار به میان مردم رفته و خبر بیاورد ولی او این کار را نمی کند و هر بار بهانه ای می آورد. با این حال فرمانده او در پاسخ من که سوال کردم مهدی کجاست جوابی نداد و رفت. ولی سربازی که یکی از دوستان او بود آمد و به من گفت که مهدی در زندان می باشد و آدرس او را به من داد. بعد از یک هفته آمد و رفت بالاخره موفق شدم او را در زندان جمشیدیه پیدا کنم. وقتی به ملاقاتش رفتم و آنطور که می دانید ملاقات ها حضوری نبود و از پشت تلفن به ایشان گفتم حالا در زندان خوب است یا اگر خدمت می کردی؟ مهدی در جوابم گفت اینجا را به آن لباس ترجیح می دهم. بعد از سه ماه که آزاد شد دوباره فرار کرد و در بازار نزد برادرشان مشغول به کار شدند و به خاطر اینکه ایشان را دستگیر نکنند بالای مغازه پرده زده و یک دستگاه چرخ گذاشته بودند و رمزی گذاشته بودند که اگر خبری شد ایشان بتوانند فرار کنند.

در سال 56 که انقلاب شروع گردید فعالیتشان علناً و مرتب به قم می رفتند و اعلامیه های امام را آورده و شبانه نسبت به تکثیر و پخش آنها در کنار پادگان ها، خیابان های شلوغ و خانه ها اقدام می نمودند.

از اولین راهپیمایی ها، عید فطر بدون استثناء شرکت داشتند و در روز 17 شهریور با برادرشان به کمک زخمی ها شتافته و همیشه غسل شهادت می کردند و در موقعی که مردم با کمبود نفت روبرو بودند به توزیع آن پرداخته و چون در محله مستضعف نشین بودند همیشه به من می گفتند مادر شما می توانید با یک پتو خودتان را گرم کنید ولی خانواده ای که چندین بچه کوچک دارد واجب تر است که نفت به آنها داده شود.

روزی که قرار بود امام به ایران تشریف بیاورند ولی همانطور که می دانیم نتوانستند بیایند همگی به میدان آزادی و بعد به بهشت زهرا نزدیک پادگان جمشیدیه دو سرباز زنجانی فرار کرده بودند را سوار و به دروازه قزوین برده، لباسشان را عوض کردند و موجودی جیبش که فقط 65 تومان بود به آنان دادند که به زنجان بروند. حدود 4 ماه در اعتصاب بودند و من می گفتم از کجا بیاوریم که زندگی مان بگذرد. مهدی می گفت مادر شما به فکر مادیات هستی. روزه می گیریم و مدارا می کنیم.

خلاصه تمام روز خود را مشغول کمک به مردم و این انقلاب بودند. از دیگر خصوصیات وی این بود که غروب ها با خواهر زاده و برادرزاده اش شهید صادق جلالوند که آن موقع پسربچه ای بیش نبود به غسالخانه بهشت زهرا رفتند تا از تعداد شهدا باخبر باشند و آن را در دفترچه یادداشتی که داشتند می نوشتند. ایشان همیشه می گفتند که هدف ما به ثمر رساندن این انقلاب است. وقتی امام آمدند ذوق و شوق فراوانی داشتند و در پوست خود نمی گنجیدند. یادم است روزی که به دیدن امام رفته بودیم وقتی بازگشتیم گفتم مهدی جان امام هم که آمدند وی گفت انشاءالله روزی باشد که ما پشت سر امام در قدس عزیز نماز بخوانیم. این تازه اول کار است انشاءالله جهان زیر پرچم اسلام قرار بگیرد. درست بعد از راهپیمایی که به پشتیبانی نخست وزیری که امام انتخاب کرده بودند رفتیم دیگر مهدی را ندیدم و مهدی در خانه خواهرش بود. وقتی گاردی ها به نیروی هوایی حمله کردند یعنی درست شب 19 بهمن 1357 مهدی و نوه هایم برای کمک رفتند که آنها شب 20 بهمن همدیگر را گم کرده بودند و دیگر مهدی را ندیدند و دیگر اطلاعی از وی نداشتیم و در روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی ما به دنبال مهدی تمام بیمارستان ها و اسامی مجروحین و شهدای آنها را به دنبال پیدا کردن ایشان گشتد و بالاخره بعد از 5 روز جستجو پیکر شهید وی را در پزشک قانونی یافتند. البته ایشان از اول تظاهرات و راهپیمایی ها آدرس منزل خود و خواهرشان را همراه داشتند که اگر شهید یا مجروح شدند آدرسی داشته باشند.

به گفته دوستانی که او آخرین روزهای زندگی ایشان را دیده بودند به احتمال بسیار زیادی در پادگان عشرت آباد که خیلی مقاومت داشته شربت شهادت را در آن محل نوشیده اند. یادش گرامی و راهش پرمستدام باد و به امید آن روزی که در قدس عزیز و پشت سر امام بزرگوارمان خمینی بت شکن ماز وحدت را به پا گذاریم.

انتهای پیام/
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده