هوای گریه هایم کاش بوی شفاعتش را بگیرد …
نوید شاهد تهران بزرگ؛ لهیب زبانه های آتشی که در جان او شعله ور شده ،تمام وجودش را دربر گرفته و عمری، به درازای تمام سالهای ندیدن و نبودن فرزندش دارد.جاودانگی را اگر معنایی باشد ،بی شک می توان تفسیرش را میان ردبه جا مانده از بلورهای اشکی که هنوز هم بر روی سنگ مزار به یادگار گذاشته می شود جستجو کرد.آنجا که فاصله ای ۳۰ ساله زمان حال را به گذشته پیوند می دهد و نشانی اش می شود ،مادر شهید محسن کوزه گران که ؛چون روزهای نخست از دست دادن فرزند ,داغ دار است و اشک ریزان …
خوب بودنها و خوب ماندنهای ابدی ،نشانه ای جزء، همهمه های گردآمده بر اطراف مزار ندارد.آنجا که گذر سالها ،نه تنها از شور و حرارت اولیه اش نمی کاهد بلکه روزبه روز افزون تر می شود وشعله های افسونگری اش تمام دلها را تسخیر می کند…
باران قطرات اشک چشمان حشمت رضایی مقدم که روی گونه های مهربان مادرانه اش می نشیند،خیالش را به سالهایی دور می کشاند ، آن هنگام که فرزند دوم خانه اش را محسن نامیدند و محسن شد اولین پسر خانواده…
محسن دومین فرزند خانواده بودکه سال ۴۵ به
دنیا اومد.من صاحب ۷ تا بچه بودم.محسن از همون روزی که به دنیا اومد با
بقیه فرق داشت.از همون ۷ سالگی شروع کرد به نماز خوندن.۱۷ سالش که شد ،گفت
مامان من باید برم جبهه.گفتم مامان شما کوچیکی .هنوز وقت جبهه رفتنت
نیست.گفت نه مامان ،من باید برم.بعد از یه دوره آموزشی که تو کرج بود،اعزام
شد کردستان.همون موقع یه شب وسط آموزشی اش اومد خونه.دیر وقت بود.چراغ
خونه خاموش بود.نخواسته بود چراغ رو روشن کنه.اومده بود و زیر پاگرد خونه
خوابیده بود.رفتم دیدم کاپشنشو انداخته روش و خوابیده.گفتم مامان اینجا چرا
خوابیدی؟!گفت دختر عموهام که خونه بودن،نخواستم چراغ روشن کنم که شاید بی
حجاب باشن .
می گوید محسنم امانت خدا بود ومن امانت را فقط ،به صاحبش بر گرداندم.او خود
را واسطه فیض عظیمی می داند که خداوند از فضل و کرم خویش ، ارزانیش داشته و
به وقتی معین ،امانتش را برگردانیده است…
وقتی دیدم اصرار می کنه برا رفتن به جبهه،گفتم توکل بر خدا،برو امانت بودی و من بزرگت کردم.به پدرش هم گفت .پدرش هم گفت خدا به همرات برو.حتی نگذاشت که ما بریم بدرقه اش.هرچی ما دوییدیم دنبالش گفت نه نیایید.اونجا خیلی ها هستن که پدر و مادر ندارن.به همین خاطر شما هم نیایید.الان خیلی ناراحتم که چرا نرفتیم بدرقه اش.داشت که می رفت می دوید اصلا رو زمین نبودبلکه رو هوا بود.همش ۱۵ روز جبهه بود.تو این ۱۵ روز هم یه بار نامه نوشت که کلی خواهراشو نصیحت کرده بود در مورد حجاب.خیلی خوب بود.یه بار بهش گفتم مامان ،من آرزوی داماد شدنت رو دارم؛نرو جبهه بزار دامادت کنم.گفت مامان دامادی چیه دیگه؟خیلی بچه خاص و مظلوم و آرومی بود.
شاید بزرگترین هنر مردان خدا،دل کندن از ظواهر پر فریب دنیوی است.دل محسن خالی شده بود از هر آنچه حب دنیا می نامندش.او خود را برای ضیافیتی آماده می کرد که عقل مادی بین بشری، راهی به شناخت ماهیتش ندارد…
محسن چیزی نداشت.ولی با این حال از همه چیز دل کنده بود.حتی وقتی داشت می رفت همون جلوی در ساعتش رو باز کرد و داد به پدرش .گفت این تنها چیزی هست که دارم واین رو دیگه نمی خوام.یادگاری برام نگهش دارین.محسن هیچ وقت لباس نمی خرید.فقط یه دست لباس داشت که با همون هم رفت جبهه.می گفتیم چرا لباس نو نمی خری؟!می گفت اصراف می شه.چقدر از بچه های محل رو محسن اهل نماز ومسجد کرد.داییش بهش می گفت اینها کی هستن که همیشه کنارتن.می گفت دایی اینها رو می خوام مسجدی شون کنم واسه همین هم باهاشون معاشرت دارم.همیشه هم کمک حالم بود.هر کی هر کاری داشت،حتی خونه تکونی می رفت و کمکش می کرد.۱۲ یا ۱۳ سال بیشتر نداشت اون موقع.
محسن را همه به کمک های بی دریغش می شناختند.آن هنگام که دستی خالی می شد،یا پایی توان رفتن نداشت،محسن بود و تلاشهای گره گشایی که سرچشمه اش از آن انسانهایی با روح بزرگ و متعالی است…
کمکهای محسن زبانزد همه بود.عمر زیادی نکرد ولی خیلی مهربون بود.به من می گفت پا تو رو زمین نزار بزار رو چشمهای من.ما تو خونه مون آب نداشتیم.بشکه می زاشتیم بیرون. و اونو پر از آبش می کردیم.محسن شب تا صبح ،سر این بشکه می ایستاد تا اینو تا انتها پرش کنه.می گفت خواهرای من مجبور نشن،برای پر کردن این بیان بیرون که نا محرم ببیندشون.موقع تشیع جنازه هم که بچه های ۳ ،۴ تا مسجد برای تشیع جنازهاش اومدن کمک.دوتاشون می گفت حاج خانم شما نمی دونید محسن شبها و روزها چی کارها می کرد.شما از هیچی خبر ندارید.
خبر شهادت راکه آوردند ،دلش به یک باره فرو ریخت و به اندازه تمام سالهای به ثمر رسانیدن فرزندش گریست.اما تنها جمله ای که بر زبان آورد شکر و ثنای الهی بود بابت امانتی اینچنینی که به وی سپرده شده بود…
همون روز شهادتش رفتم خونه برادرم و به خانم برادرم گفتم که نمی دونم که چرا اینقدر دلم گرفته.بعد از برگشتن دیدم سه تا پاسدار اومدن دم خونه .نتونسته بودن به من بگن.رفته بودن دم مغازه باباش که نونوایی داشت،بازم نتونسته بودن بهش بگن و اومده بودن به همسایه مون گفتن که ماهم شب خبر دار شدیم .داداشم اومد گفت آبجی محسن شهید شده.گفتم باشه امانت بود ،بزرگش کردم دادم تحویل خدا.خدا خودش تحویلش گرفته.دوستش که اومده بود خونه مون همش گریه می کرد.می گفت اون شب نوبت من بود برا کشیک دادن ولی محسن اومد تا منو بیدار کنه دید من تب دارم.گفت تو بخواب من به جات می رم سر پست.اون شب یه کم حنا داشتیم تو سنگر .آورد و به دستاش مالید.بعدشم گفت که بار الها من نمی خواهم که در بستر بمیرم،یاریم کن تا در دل سنگر بمیرم.موقع رفتنش هم گفت مامان من دارم می رم شهید شم.بر نمی گردم.خیلی کم تا حالا خوابشو دیدم.ولی چند وقت پیش یه خوابی دیدم که هیچ وقت از ذهنم نمی ره.از خواب دیدم از در اومد تو و یک راست دست انداخت دور گردنم.گفت مامان ،چرا اینقدر گریه می کنی.شما با گریه خودتو ازبین بردی که.من وبابا جامون خیلی خوبه.از بس تو خواب حسین ،حسین گفته بودم همینجور هم از خواب پریدم.تا خود صبح همینجور هم حسین ،حسین می گفتم.تنها خواسته اش این است که هوای گریه
هایش بوی شفاعت فرزندش را بگیرد.صبری که خدا بر تحمل فراق و دوری از فرزند
به او داده ،۳۰ سال است که او را چشم انتظار دستگیری اش نگاه داشته است.اما
او اینک صاحب درد بزرگتری است.نبودن و نداشتن همسری که تنها شریک و
غمخوار زندگیش بوده، او را بی تاب تر از همیشه کرده است… تو این ۳۰ سال خیلی بهم سخت گذشته .ولی
خدا بهم صبرش رو هم داده.ولی صبر بابا شو خدا بهم نمی ده.۲ ساله که همسرم
فوت کرده .ولی من نمی تونم نبودنش رو تحمل کنم.خیلی مرد آقایی بود.خیلی
دوستش داشتم.تو همه سالهایی که با هم زندگی کردیم,خدا شاهده بهم تو
نگفتیم،که بگم یک بار دعوامون شده.اصلا برا همینه که نمی تونم نبودنش رو
تحمل کنم.خیلی زحمت کش بود.محسن رو خدا صبرم داد ولی حاجی رو صبرم نمی
ده.نمی دونم باید چی کار کنم.موقع شهادت محسن،همش می گفت راضیم به رضای
خدا. خدا رو شکر.همون شبی که خدابیامرز پدرش فوت کرد،یکی از بستگانمون خواب
دیده بود؛محسن یه جارو دستش گرفته و می گه دارم خونه بابارو آب و جارو می
کنم.خونه اش آماده است.منتظرش هستم.الانم من فقط از محسن می خوام که دست من
گنهکارم مثل باباش بگیره و شفاعتم کنه…