اعزام به جبهه با دستكاري شناسنامه
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهيد عباسعلي اناری تفتی بيست و پنجم آذر 1345 ، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش رمضان و مادرش رضوان نام داشت. دانش آموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور يافت. بيست و دوم فروردين 1362 ، با سمت آرپی جی زن در ابوالقریب بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
در ادامه خلاصه ای از زندگی نامه شهید عباس علی اناری را باهم می خوانیم:
درخانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد، از همان اوایل زندگی با نماز و دیگر فرایض دینی سرو کار داشت تا این که انقلاب پیروز شد و بعداز آ ن دیگر به درس و مدرسه علاقه ای نشان نداد و کم کم در مسجد فعالیت خودرا شروع کرد مثلا در هفته دو سه شب تا صبح به خانه نمی آمد و مشغول نگهبانی بود و اکثر روزها هم به دنبال پوستر یا کارهائی برای خانواده شهدا بود یا بعضی شب ها پا ی حجله می خوابید و تقریبا تمام محل به خاطر فعالیتش اورا می شناختن .
یک خاطره که از او به یاد دارم این است که در آن موقع که منافقین پوستر و اعلامیه و کتاب های خودرا در محلات پخش می کردند او هم بر خود آن ها پوستر و اعلامیه در روبروی آن ها بر در و دیوار آویزان مینمود یک روز صبح دیر از خواب بیدار شد و باید برای امتحان به مدرسه می رفت بعداز این که از مدرسه برگشت متوجه شد که منافقین جای او را اشغال کرده ا ند و در جائی که او اعلامیه و پوستر می زد آن ها زودتر از او زده اند ما در خانه بودیم یک وقت دیدیم که او آمد و کتابهایش را درون اتاق ریخت و یک عدد چهار پایه و کلیه اثاثیه اش را برداش و با سرو صدائی عجیب بیرون رفت و مابه دنبال او بیرون رفتیم و دیدیم که همین که به سرکوچه رسید تمام پوستر های منافقین راکند و به زمین ریخت تمام محل مخصوصا کاسبهای محل جمع شده بودند ودرگیری عجیبی را ه افتاد و بعد از آن دیگر منافقین در آن قسمت و قسمتی که قبلا پوستر های خودشان را می زدند پیدا شدند و چند بار گفتند که اور ا می کشیم .
این ماجرا گذشت تا این که من مجروح شدم و به تهران آمدم همان روزاو با یکسری از بچه ها به جبهه رفت و بعداز چند روز برگشت چون آن جا برایش پرونده درست نکرده بودند پیش من آمد و گفت تا چند روزدیگر جهاد نیرو اعزام می کند و تو هم بیا و برایم پرونده درست کن و اسم مرا بنویس به اوگفتم سنت کوچک است و کمتر از 16 سال را نمی برند اما اوگفت من شناسنامه ام را درست کرده ام وقتی به فتوکوپی شناسنامه اش نگاه کردم دیدم که او یکسال به سن خود اضافه کرده است یعنی 1346 را به 1345 مبدل ساخته بود کارش را درست کردم و او را روانه جبهه کردم.
تقریبا بعداز ماه رمضان بود وقتی تعهدش تمام شد برگشت او را به نجاری فرستادیم چند وقتی مرتب به سر کار می رفت باز یک بار که به مرخصی آمدم مادرم گفت که عباس کارش را درست کرده و دوباره می خواهد به جبهه برود ساکش را هم به مسجد برده من پیش او رفتم و به او توضیع دادم که چند وقت دیگر صبر کن با هم به گیلان غرب میرویم ولی اوگفت من ا زغرب خوشم نمی آید می خواهم به جنوب بروم تا یک شب که از مسجد برگشت به پدر ومادرم گفت من را فردا صبح زود بیدار کنید چون می خواهیم صبح زود برویم درصف چوب بگیریم استادم چند بار به من سفارش کرده و شمام هم روز ما می فهیم که به جبهه رفته است کلا در این ماموریت چهار ماه درجبهه بود تا سه ماه پشت سر هم نامه وتلفن می کرد تا این که دو سه هفته آخر نه نامه داد و نه تلفن کردو بعد از آن ساک و مقداری از اثاثیه اش آمد ماخیلی نگران شده بودیم و تمام همدوره هایش آمده بودند مادرم هزار فکر باخود میکردند تا اینکه یک بار دیگر تلفن کرد مادرم علت نیامدنش را پرسید و او گفت حمله نزدیک است و بعداز حمله می آیم .
وقتی خبر حمله رادادند نگرانی ما بیشتر شد تا این که به خانه خبر دادند که او شهید شده است