این آسمون بوی خون میدهد
همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت، و اهل بگو و بخند میشناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود. بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب یک روز در جمع بچههای گردان حدیثی خواندم و چند دقیقهای صحبت کردم. مهدی خندان توی آن جمع حضور نداشت. یکی دو ساعتی بعد از نماز عشا دیدم که دارد دنبالم میگردد. رفتم و دیدمش گفت که برای بچهها صحبت کرده ای و حدیثی خواندهای، برای من هم بخوان حدیث را بازگو کردم که گریهاش گرفت. پرسیدم چرا ناراحت شدی میترسی از عملیات؟
این حرف را به شوخی زدم میدانستم نمیترسد گفت:
«نه»
پرسیدم: پس چی؟
گفت: حاجی این آسمون بوی خون میده
گفتم: باز شروع کردی از این دری وریها میگی؟
گفت : دوباره میخواهد عملیات بشه.
گفتم: والله این قدر را من هم میفهم که میخواد عملیات بشه.
گفت:« نه لشگر سه روز دیگه عملیات میکنه»
به شوخی گفتم:« بارک الله، بابا تو هم علم غیب داری»
گفت: « نه سه روز دیگه عملیات میشه بالاتر از این من میروم توی عملیات و شهید میشم»
گفتم: « مهدی این حرفها چیه میزنی. از کجا می دونی عملیات میشه، از کجا میدونی شهید میشی، نگو این حرفهارو»
آمد تو حرفم و گفت: « 72 ساعت دیگر تیر میخوره تو قلب من و شهید میشم»
این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم.
گفتند: « یازده و ربع »
دیروقت بود. برگشتم طرف چادرها.
تازه لشگر از دوکوهه آمده بود به اردوگاه قلاجه توی اردوگاه ایستاده بودیم و مهدی داشت سیگار میکشید یکی از دور آمد و گفت : « آقای مهدی، سیگار داری»
مهدی دست کرد توی جیب و یک بسته سیگار داد بهش. روی بسته سیگارش نوشته بود: « مهدی خندان» میدانستم همین یک بسته سیگار را دارد اگر نیم ساعت، سه ربع سیگار نمیکشید عصبانی میشد آن هم چه جور گفتم: « تو که همین یه بسته سیگار رو داشتی حالا دادی رفت مرد حسابی نیم ساعت دیگه داد و بیداد میکنی سر بچههای مردم»
رفت تو فکر و برگشت و گفت: « حاجی یه چیزی هست که میگه اگه یکی بدی ده تا به تو میدهند این درست نیست؟» اصلاً فکر نمیکردم چنین برخوردی بکند دیگر هیچ پیز نتوانستم بگویم.
خداحافظی کردیم و او رفت سرجاده تا ماشینی پیدا کند و سوار شود برود طرف گردان عمار، تویوتایی آمد و او را با خود برد. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم تویوتایی از پایین میآید و میرود طرف ستاد مهدی خندان بالای تویوتا ایستاده بود و مرتب مرا صدا میزد. خودم را کشیدم کنار جاده تا من هم با آنها بروم ستاد لشگر ماشین پرگاز میرفت و من پشیمان شدم که دست بلند کنم. یکهو دیدم مهدی از لای اورکتش چیز درآورد. یک باکس سیگار بود. بالای دست گرفت و خندید و رفت. وقتی برگشت پرسیدم: مهدی اون چی بود؟
گفت :« حاجی این همون آیه است من با اعتقاد یک پاکت وینستون دادم سوار ماشین که شدم یه ماشین از روبه رو میآمد بوق زد نگه داشتیم یکی از توی آن ماشین پرید پایین و گفت « آقا مهدی یه بوکس وینستون» فهمیدم که اعتقادات هدی هم چیز دیگری است. توی اردوگاه همه دور هم نشسته بودیم و گل میگفتیم و گل میشنیدیم. یکی از بسیجیها وارد جمع ما شد و از مهدی خواست تا روی پیراهنش با خط خوش و درشت چیزی بنویسد. میگفت: « هرچی شما دوست دارید بنویسید» مهدی با خنده گفت: « بله حتما»
فهمیدم که شوخ طبعیاش گل کرده مهدی بسیجی را جلوی رویش نشاند و با ماژیک روی پیراهش نوشت: «مهدی خندان …. هاهاها» گفت: « نوشتم، پاشو برو»
آن بسیجی هرچه خواست بداند که روی پیراهنش چه نوشته، مهدی جوابی نداد. گفت: « برو نشون بچهها بده تا از این خط خوش من سرمشق بگیرند»
او رفت و چند دقیه بعد دوان دوان برگشت مانده بود شکایت کند یا بخندد. محتشم، فرمانده گردان، با مهدی بگو مگویشان شد. دعوا بر سر سوختههای سیگار بود. کف چادر را با پتو فرش کرده بودند. مهدی هرجا مینشست سیگاری میگیراند و همان جا پتو را کنار میزد و سیگار را خاموش میکرد. محتشم که جوش آورده بود میگفت: « آخه این چه کاریه که میکنی ده بار گفتم بازم میگم. درست نیست درست نیست» مهدی خندید و گفت: « اگه نمیدونی بدن که من دارم بیتالمال را حفظ میکنم میخوام پتوهای لشگر بید نزنه باید ممنون من و سیگارهام باشید» قبل از حرکت از اردوگاه گفتند که حاج همت گفته است تو و مهدی خندان حق شرکت در عملیات را ندارید وقتی خبر را شنیدیم در به در دنبال حاج همت گشتیم. آخر سر ماشینش را دیدیم که داشت از اردوگاه خارج میشد و میرفت طرف قرارگاه به هر زحمتی بود نگهش داشتیم.
حاج همت قبول نمیکرد جر و بحث بینمان بالا گرفت همت با شرکت من در عملیات موافقت کرد اما با مهدی خندان نه یکهو خندان زد زیر گریه اشکها کار خودش را کرد حاج همت رضایت داد ولی از او قول گرفت که احتیاط کند و جز فرماندهی و هدایت نیروها کار دیگری نکند. حاجی پور فرمانده تیپ عمار شهید شده بود و فقط مانده بود مهدی حاج همت از این میترسید که مهدی هم از دست برود. چهار لول ضدهوایی یکبند آتش میریخت روی سرمان ستون گردان توی شیار دراز کشیده بود. مهدی تنها کسی بود کهس رپا ایستاده بود مهدی یک لای چفیه اش را انداخت پشتش و چند قدمی رفت جلو. ستون آرام پشت سر او خزید تیربارها امان همه مان را بریده بودند این ستون دیگر بلند شدنی نبود همه کپ کرده بودند. طاقت نیاوردم. مهدی که آمد از کنارم رشد، دستش را گرفتم و گفتم:
« آقا مهدی، بشین.»
شناخت مرا گفتم : « بشین و نگاه کن چرا وایستادی»
نشست و در تاریکی صدایش را شنیدم که گفت: « امشب چه خبره حاجی»
و بعد رفت جلو و ستون را راه انداخت. این بار آتش دشمن چنان شدید شده بود که فرشی از تیرهای سرخ، موازی با زمین حرکت میکرد. ستون خوابید و دیگر بلند نشد. تیرها یکی یکی بچههای ستون را از کار میانداختند. مانده بودیم چه کنیم تا قله 500-400 متر بیشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه میکردم که یکهو دیدم مهدی بر روی یک بلندی ایستاده نمیدانستم چه میخواهد بکند که یکباره فریادش بلند شد « از بچههای گردان مقداد کسی اینجاهست اینجا گردا مقدادی داریم» چرا این را پرسید ما همه مان از گردان مقداد بودیم و این ستون که اینجا روی زمین دراز کشیده همه شان گردان مقدادی بودند صدای چند نفری تک و توک از توی ستون بلند شد « ما گردان مقدادی هستیم» مهدی بلند فریاد کشید: « منهم مهدی خندان معاون تیپ شما آنهایی که میخواهند با مهدی خندان بیایند به پیش» دیگر هیچ نگفت رو برگرداند و رفت برخاستیم و به یک ستون دنبالش راه افتادیم هفت نفر بودیم دنبال او چیزی به قله نمانده بود که باز ایستاد. حجم آتش دیوار جلوی رویمان درست کرده بود. جلوتر همه که نشستند بهش رسیدم از فرط خستگی نشسته بود روی زمین تا مرا دید گفت « حاجی تو هم اینجایی» گفتم: « تو باشی و ما نباشیم چکار کنیم» اول پاهایش را مالش داد و بعد برخاست ایستاد. آتش دشمن حدی نداشت دستش را گرفتم و نشاندمش گفتم دراز بکش تا آتیش کمتر بشه« دراز کشید روی زمین یک دقیقه نشده بود که دوباره برخاست گفت « تا امروز من جلوی تیر دشم سرخم نکرده بودم این هم که دراز کشیدم چون تو گفته بودی» برگشتم سرجایم چند دقیقهای که گذشت به نفر جلوییام گفتم به مهدی بگو حالا پاشو برو
او نگاهی به جلو انداخت و برگشت گفت :« مهدی رفته» رفتم روی خط الراس دیدم مهدی پشت سیم خاردارها است رفتیم طرفش اما این بار دو نفر بودیم بقیه یا شهید شده بودند یا مجروح. مهدی دست انداخت توی سیم خاردارهای حلقوی زور زد و سیم خاردار از هم باز شد. زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبههای تیز سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر درآمده است خون شرشر ریخت روی زمین خودش را کشید تو سیم خاردار چه زوری زد تاتوانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند. شروع کرد به برداشتن مینها وقت نبود آنها را خنثی کند برمیداشت واز سر راه میگذاشتشان کنار مینها را که جمع کرد دوباره دستانش را انداخت میان کلاف سیم خاردار و کشید سیم خاردار از هم باز شد و او خواست رد شود که شانهاش گیر کرد به تیغهای پولادی سیم خاردار، پوست و گوشتش را از هم درید.
مهدی برخاست شده بود خون خالی دست برد و نارنجکی درآورد که او را دیدند چهار لول دشمن گرفت طرفش تیرها به لبه شیار میخوردند و خاکها را میپاشیدند روی آسمان وقتی مهدی ایستاد… یک لظحه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم روی سیم خاردارها افتاده بود.دستهایش از هم باز شده بود آن دستهای باز و آن سیم خاردارها… مسیح باز مصلوب….. مهدی …. از تنها کسی که مانده بود پرسیدم: «ساعت چنده »
گفتم: «برگردیم»
و برگشتیم چیزی نمانده بود که مهدی بر بلندای قله 1904 بایستد. توی اردوگاه بودیم تویوتایی میآمد بچههای دیده بان سوارش بودند تند جلو رفتم ماشین ایستاد پرسیدم « چه خبر»
گفتند: « هیچی، هنوز اون بالاس»
این کار هر روزم شده بود از آنان میپرسیدم و آنان میگفتند که مهدی هنوز روی سیم خاردارهاست. دوازده سال گذشت تا مهدی را آوردند. آن کسی که خبر را برایم آورد گفت : « مهدی رو از چاقو ضامن دار تو جیبش شناختند یه چاقو تو چیبش بود این هوا» و او دستش رااز هم باز کرد تا اندازه چاقو را نشان دهد.