هر کسی سعادت به شهادت رسیدن را ندارند
یوسف در اول اسفند 1343 در شهر ری در خانواده متوسطی بدنیا آمد این اولین فرزند خانواده در زمان طفولیت بسیار آرام، متین ،سنگین و صبور بود و پدر و مادر و اطرافیان بسیار از وی راضی بودند وقتی سن 5 سالگی رسید مادرش او را به مکتب قرآن گذاشت 2 سال در آنجا به فراگیری کلام خدا ادامه میداد و آن مدت توانست رضایت استادش را جلب کند.
به سن 7 سالگی که رسید وی را به دبستان دکتر
مدنی فرستادند یوسف از همان 7 سالگی نماز بجای می آورد و در سن 9 سالگی روزه اش را
میگرفت.
دوران دبستان را با نمرات خوب گذراند و در
زمان دبستان هم توانست با اخلاق حسنه خود
مدیر و معلمان را جذب خود سازد. در سن 12 سالگی به مدرسه راهنمایی ذکریای رازی
واقع در شهر ری نام نویسی نمود که با موفقیت آن سال را به اتمام رسانید و کلاس دوم
راهنمایی بود که انقلاب پر شکوه اسلامی ایران شروع شد شهید اوقات شبانه روز خود را
بیشتر درآن دوران در مساجد بسر می برد و فعالیتش در آن زمان نوشتن شعار بر روی
دیوار و گفتن الله اکبر خمینی رهبر بود .
در زمان طاغوت خیلی از بی حجابی سایر فسادهای آن رژیم ناراحت بود پس از آنکه انقلاب به پیروزی رسید و این نوع فسادها از بین رفت ،خیلی خوشحال بود. یکسال بعد از انقلاب شهید وارد بسیج مسجد شد و بیشتر کارش پاسداری و حفاظت از انقلاب در مقابل ضد انقلاب بود .
بعد از مدتی که عضو بسیج بود جنگ شروع شد و شهید از طرف آن نهاد مدت سه ماه دوره نظامی را در پادگان گذراند و از همان سال 1360 به جبهه کردستان اعزام شد بمدت سه ماه و نیم در آنجا بود که بطور اشتباهی خبر شهادت وی را برای خانواده اش آوردند که آنها برای آوردن جسد سه نفر را روانه کردستان کردند ولی وقتی رفتند و متوجه آن اشتباه شدند و خود یوسف را زنده به تهران آوردند که همه خانواده و اقوام از زنده بودن وی بسیار خوشحال گشتند .
وقتی که به خودش گفتند که خبر شهادتت را آورده بودند آهی از ته دل کشید و گفت همه کس سعادت به شهادت رسیدن را ندارند، من هم اینقدر لیافت پیدا نکرده ام که شهید شوم. یوسف دو روز نزد خانواده اش در تهران بود بعد از بیقراری به خاطر دور ماندن از جبهه و اطرافیان رفتن وی را به جبهه منع نمودند که در جواب گفت : تا روزی که جنگ و تجاوزگر در کشورم است شما بایستی یوسف را در جبهه ببینید .
سال 1361 بود که یوسف به عضو سپاه در آمد و لباس مقدس آنرا بر تن کرد و مسئولیت عملیات گشت شهری سقز را به عهده گرفت وی یک سال دیگر را در کردستان بسر برد سپس در سال 1362 بعلت اینکه مدت یکهفته در یکی از مناطق کردستان در محاصره دشمن زبون قرار داشتند، به بیماری حصبه و تیفوئید مبتلا شد و 15 روز در بیمارستان سقز بستری بود و از آنجا به بیمارستان بوعلی تهران منتقل گشت .
به علت وضعیت وخیمی که ایشان از نظر بدنی پیدا کرده بود یکماه در آن بیمارستان بسر برده و بعد از چند روزی که یک مقدار حالش بهتر شد خطاب به مادر خود گفت :
شما یادت باشد من چند روز نماز به خدا بدهکارم و بعد از اینکه بهبودی نسبی حاصل گشت به زیارت امامزاده داود مشرف گشت و سپس مجددا به کردستان بازگشت و از آنجا به مدت 50 روز به پادگان امام حسین تهران برای آموزش اعزام شد پس از اتمام آن دوره مجددا به کردستان بازگشت و به علت اینکه پدر و مادرش جدا از هم زندگی می کردند و او سرپستی مادر، خواهر، و دو برادر را بعهده داشت او را از کردستان به تهران منتقل نمودند.
حدود 6 ماه در تهران بسر برد اما از آنجا که معمولا عاشق بی قرار است ، تقاضای انتقالی به جبهه را نمود و از طرف پایگاه مالک اشتر به جزیره مجنون اعزام گشت و در عملیات خیبر شرکت کرد و در آن عملیات مجروح شد و در تاریخ 26/12/62 به علت مجروحیتش به بیمارستان شماره 2 کرج انتقال یافت.
حدود یکماه در آن بیماریستان بسر برد و یک عمل جراحی روی دستانش انجام شد، پس از مرخص شدن از بیمارستان با دستور دکتر یکماه در تهران بسر برد و مجددا به منطقه عملیاتی جزیره مجنون شتافت .
چون ماموریت شش ماهه داشت به خاطر مجروحیتش 8 ماه طور کشید و پس از هشت ماه به تهران انتقال یافت شش ماه دیگر در تهران بود که دوباره ماموریت به وی محول نمودند مکررا مدتش شش ماهه بود.
و در تاریخ 10/6/65 ساعت 8 صبح در حین برگشت از عملیات توسط ترکش راکت هواپیما بدرجه رفیع شهادت نائل آمد و در تاریخ 22/6/65 پیکر مطهرش را از سردخانه ارومیه به تهران منتقل کردند.
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ