دو خاطره شفاهی از شهید "علی اکبر علمشاهی"
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ خاطره ای از شهید علی اکبر علمشاهی/پنجم مرداد 1342، در شهرســتان تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمودعلي، میوه فروش بــود و مادرش عالم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان ارتشــی در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت 1361، با سمت چترباز در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به قلب، شهید شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
خاطره؛
اینجانب حس علمشاهی برادر بزرگتر شهید علی اکبر علمشاهی از آنجائیکه با ایشان دوسال اختلاف سنی داشتم و به مقتضای شغل پدرمان که میوه فروش چرخ طافی در خیابان رودکی چهارراه مرتضوی بود، بیشتر اوقات را باهم بودیم و یا در دبستان و یا در منزل و یا سرچرخ کافی پدرم باید خاطرات زیادی داشته باشیم؛ ولی خیلی چیزهای که راحت از ذهن انسانها میشود به زبان آورد را نمیتوان روی کاغذ نشاند.
در سال 1357 که ایشان شانزده سال داشت همیشه در مسجد محله در فعالیتهای فرهنگی و مذهبی شرکت میکرد. آن موقع ها یادم نمیرود حجت الاسلام ،حاج آقا موسوی زنجانی، امام جمعه فعلی شهرستان زنجان، امام جماعت مسجد با الجوائج بود که در آن زمان در تمامی صحنههای انقلاب قدم به قدم در کنار دیگران فعالیت مینمود؛ تا اینکه در دوران جنگ وارد کادر درجه داری ارتش جمهوری اسلامی در تیپ 23 نوهه شد و بعد از چند ماه آموزش نظامی در سال 1359 وارد جبهههای حق علیه باطل شد؛ بعد از چندین عملیات چریکی در عملیات سرتاسری بیت المقدس، در دهم اردیبهشت 1361، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. یک خاطره اینجانب این است که در یکی از روزها فکر میکنم اواسط سال 1360 که ایشان به مرخصی آمده بودند، در یک اتاق تنها نشسته بودند که من بدون آنکه در بزنم وارد اتاق شدم؛ دیدم دارد قرآن تلاوت میکند و صدایش را ضبط میکنند. آن لحظه چیزی را متوجه نشدم بعد از چند دقیقهای که من در اتاق دیگری نشسته بودم، شنیدم صدای ایشان از ضبط صوت میآید و سوره آل، عمران آیه 169، در رابطه با شهید را میخواند. آن نوار تا چندی پیش بود؛ در حال حاضر دنبالش گشتم پیدا نکردم و الان فکر میکنم میبینم که ایشان انگاری بهش الهام شده بود که به درجه رفیع شهادت نائل خواهند گشت.
خاطره دیگری که از ایشان، احمد حشمتی، از هم محله هایمان میباشد و هم همکارشان در کارها درجهدار تیپ 23 نقل می کند؛ در یک روز قبل از عملیات بیت المقدس، بین نیروها زمزمه میشد که فردا عملیات است، دیدم ایشان آمدند پیش من یک نامه به من دادند و بعد از کمی حاشیه روی گفتند، این نامه ،اگر من لیاقت شهادت داشتم و شهید شدم، به خانواده برسان. از آنجائیکه من با ایشان خیلی شوخی داشتم، بعد از کلی حرفها نامه را پاره کردم و ایشان کلی ناراحت شدند و دوباره نامه را نوشتند و آوردند پیش من و از من خواهش کرد که شوخی نکنم و به گفتهاش عمل کنم ولی دوباره نامه را پاره کردم. بعد از شهادت ایشان که فردای آن روز بود؛ شنیدم که نامه دیگری نوشته و به آقای داریوش پرهیزکار که ایشان هم بچه محله و هم کادر تیپ 23 بود داده و ایشان نامه را به خانواده رسانده بود.
لازم به ذکر است که داریوش پرهیز بعد از جنگ در یکی از آموزشهای چتربازی شرکت داشتند به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ