زندگی نامه شهید "عباس باقری شادهی" منتشر شد
شهدای عزیز ما در هشت سال دفاع مقدس، از خانه و کاشانه خود، از خانواده ی خود و از ارزشمندترین دارایی خود یعنی جانشان گذشتند و چون جهاد را مسئولیت مسلمانی خود می دانستند به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافتند؛ درست همانند جهاد امام حسین(ع) در روز عاشورا.

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید عباس باقری شادهی یکم شهریور 1334، در شهرســتان تهران چشــم به جهان گشــود. پدرش قربان، کارمند سازمان اتکا بود و مادرش حوا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند صنایع دفاع بود. ســال 1354 ازدواج کرد و صاحب دو دختر شــد. به عنوان بســیجی در جبهــه حضور یافت. پانزدهم مهر 1361 ، در ســومار توســط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شــهادت رســید. تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.

با توجه علاقه خانواده به حضرت عباس (ع) او را عباس نامیدند. عباس پسر بزرگ خانواده بود و هنوز بیش از یکسال از عمرش نگذشته بود که به درون چاه افتاد پس از حدود یک ساعت او را از چاه با حالت اغماء بیرون آوردند. بیش از 6 کلاس درس نخواند و برای کمک به اقتصاد خانواده در کارخانه جوراب بافی نگین به کار پرداخت.

 4 سال در آن کارخانه کار کرد ولی به خدمت سربازی فراخوانده شد. از سربازی هم به علت صاف بودن کف پایش معاف شد.پس به کار در کارخانه بنز خاور مشغول گشت. در سال 1354 با دختردایی خود ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو دختر به نام های زینب متولد 1356 و نرگس متولد 1359 می باشد.

این خانواده با مشقت و مستأجری روزگار را می گذراند که عباس موفق به خرید قطعه زمینی در ورامین شد و اتاقی در آن بنا نهادند و به آن نقل مکان کردند. البته به تدریج آن خانه را تکمیل کردند.

سپس به کار در کارخانه پارس لوکس مشغول شد. در تمام مراحل زندگی و فعالیت اعم از تحصیل و کار استعداد فوق العاده ای از خود نشان می داد و مسائل اعتقادی و مذهبی را فراموش نمی کرد و مرتباً در جلسات مختلف شرکت می کرد.

در حالی که انقلاب اسلامی از حالت باطنی به صورت ظاهری و علنی تبدیل می شد، عباس هم هر کاری که می توانست انجام می داد، در هر فرصتی به تظاهرات می رفت، اعلامیه های امام خمینی را تکثیر و تقسیم می کرد؛ سرانجام فعالیت هایش توسط دو نفر از افراد کارخانه به ساواک گزارش شد و او را دستگیر نمودند. چند روز در شکنجه گاه های آنها اسیر بود و به وسیه آن دژخیمان شکنجه می شد. پس از آزادی سعی کرد کتاب ها نوارها و اعلامیه های خود را به خانه یکی از بستگانش منتقل کند ولی باز هم گرفتار دردسرهای ساواک شد و این بار از کارخانه هم اخراج شد.

پس از آزادی برای امرار معاش در تهران به دست فروشی پرداخت؛ اجناسی مثل نمکدان جای صابونی و ... می فروخت.

اما هرگز در هر سختی خدمت به انقلاب را فراموش نمی کرد. در روز تاریخی هفدهم شهریور و یوم الله سرنوشت ساز بیست و دوم بهمن 1357، با مردم تهران فعالیت و همکاری زیادی داشت. در خیابان ها سنگرکشی می کردند، به اتفاق پسرداییش کوکتل مولوتف میساختند، به مجروحین کمک میکردند و خلاصه هر کجا به نیروئی احتیاج بود، عباس هم می شتافت. در پادگان لویزان با دادن شناسنامه خود یک اسلحه ژ3 تحویل گرفت و در جلوی در پادگان نگهبانی داد؛ در همان موقع سه شبانه روز به خانه نیامد و هیچکس هم از وی خبر نداشت و هیچگاه هم احساس خستگی نمی کرد. با توفیق الهی رهبری امام امت و همکاری مردم انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. کارخانه ای که عباس را اخراج کرده بود، پاکسازی شد و برایش دعوتنامه فرستادند. شهید ضمن کار در کارخانه در بسیج هم ثبت نامه کرد و روزها کار و شبها به پاسداری از انقلاب می پرداخت.

در برخورد با ضدانقلاب تا می توانست آنها را ارشاد و راهنمایی می کرد. دوره بسیج را که گذراند، جنگ تحمیلی علیه ایران نیز شروع شد. عباس داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام شد و مدت 3 ماه در سوسنگرد با کفار بعثی جنگید. راستی که چقدر هجرتش و شهادتش به حسین(ع) شبیه است.

اگر حسین(ع) داوطلبانه و از روی مسئولیت خانه و کاشانه را رها کرد، وی نیز داوطلبانه و از سر مسئولیت (چه مسلمان بودن و مخصوصاً شیعه بودن) به همان سو گام برداشت و زن و دو فرزند و پدر و مادر خانه و کارخانه همه را رها کرد و به جبهه رفت. علاوه بر اینکه خود به جبهه می رفت، دیگران را نیز به جبهه رفتن تشویق می کرد. گویا داستان رسول اکرم(ص) و خرما را هم به خاطر داشته است.

از جبهه سوسنگرد که بازگشت به سر کار خود در همان کارخانه پارس لوکس رفت. مدتی در آنجا کار کرد ولی چون به اندازه کافی کار نداشت به مهمات سازی ارتش انتقالی گرفت. مدت شش ماه هم در مهمات سازی کار کرد و از آنجائیکه عاشق بیقرار است، از همانجا به غرب کشور اسلام آباد پادگان الله اکبر رفت. پس از گذراندن آموزش فشرده ای در پادگان به منطقه سومار اعزام شد. حدود 20 روز در آن منطقه بود که به وی خبر سوختن فرزندش را دادند.

فوری مرخصی گرفت و به تهران آمد. گویا می دانست که آخرین دیدار با فرزندش است، زیرا پس از 5 روز مرخصی هنگام بازگشت، به مادرش ضمن خداحافظی گفت برای سلامتی امام امت و پیروزی رزمندگان اسلام دعا کن. بچه هایم را به خدا میسپارم، ولی شما هم به ایشان سرکشی کنید.

به جبهه که بازگشت عملیات مسلم بن عقیل آغاز شد. عباس همچون سایر رزمندگان با شهامت و شجاعت می جنگید تا اینکه در روز عید غدیر سال 1361، در منطقه میان تنگ زیر پاسگاه زیر عراق که مشرف به شهر مندلی است، گلوله ای از ناحیه پشت به قلب پاکش اصابت میکند و به گفته یکی از همرزمانش با گفتن یا مهدی یا مهدی به درجه رفیع شهادت نائل می شود.

در نامه ای که از جبهه می فرستد خطاب به پدرش می نویسد، پدر عزیزم من به میل خودم به جبهه آمدم و هیچکس مرا مجبور نکرد. شما را به خدا به خانه ما سر بزنید به جمیله، زینب و نرگس سربزنید؛ چون بعد از خدا امیدم به شما و مادرم است. الان که این نامه را مینویسم ساعت 9 و پانزده دقیقه سه شنبه بیست و نهم شهریور 1361 است. بچه ها مشغول خواندن دعای توسل هستند و من هم در کناری نشسته ام و نامه مینوسم.

در جای دیگر نامه می نوسد: از تمام فامیل میخواهم که امام امت را تنها نگذارند، چون تنها کسانی که در جهان رهبری به این مومنی دارند، فقط همین امت حزب الله ایران است و ما چقدر باید بیچاره باشیم که امام این امت ستمدیده را به رسمیت نشناسیم. من به سهم خود از خداوند متعال می خواهم که جان مرا بگیرد تا اماممان یک روز بیشتر زنده بماند.

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده