«کلاهقرمزیها» خاطرات بدون اغراق و صادقانه آزادهی نجف آبادی
![«کلاهقرمزیها» خاطرات بدون اغراق و صادقانه آزادهی نجف آبادی «کلاهقرمزیها» خاطرات بدون اغراق و صادقانه آزادهی نجف آبادی](/files/fa/news/1398/10/7/463367_202.png)
پیش از این، از اسیر شدن خیلی میترسیدم و توان شنیدن خاطرات اسارت بچهها را نداشتم ولی در لحظهٔ اسارت، بی هیچ ترس و دلهره و با آرامشی که برای خودم هم عجیب بود از لای علفها بیرون آمدم.
همانموقع، چهار عراقی را دیدم که با چشمهای از حدقه بیرون زده، سلاحهایشان را به طرف ما گرفته بودند و در فاصلهٔ کمی، این پا و آن پا میکردند. عراقیها پخش شدند و دور ما را گرفتند.
رمضان که گویا صحنه را از لای علفها میدید فریاد زد: «من نمیخوام اسیر شم!» ولی چارهای نداشت. وقتی هم که بیرون آمد، با عصبانیت سنگی به طرف عراقیها پرتاب کرد. کار خطرناکی بود.
سنگ مثل یک نارنجک به طرف آنها رفت. میتوانستند با احتمال اینکه نارنجک است همهٔ ما را بکشند ولی فقط یک رگبار جلوی پایمان گرفتند.
بالأخره نفر چهارم هم که اصغر کاظمی بود از لای علفها بیرون آمد. همینموقع، سگ که قلادهاش دست یک عراقی بود و بدجوری تقلّا میکرد، از پارس کردن افتاد ولی همچنان بیقراری میکرد تا خودش را برساند و ما را از هم بدرد.
خیلی سریع همه چیز آرام شد. یک عراقی، سگ را ساکت کرد و برد. ما چهار نفر هم ایستادیم و در سکوت، گاهی به هم نگاه میکردیم و گاهی به عراقیها که هنوز سلاحهایشان را به سمت ما گرفته بودند و معلوم بود قصد شلیک ندارند.