نوید شاهد - «روز جشن، لباس عروس نپوشیدم. کادر می‌زدی خون مادرم بیرون نمی‌ریخت. پیله کرده بود و آخرش به خاطر قسم دادن‌هایش راهی آرایشگاه شدم. دوست و فامیل ما در منزل پدرم و خویشاوندان داماد نیز در خانه محمود شام خوردند ...». ادامه این خاطره از زبان "زهرا همافر"، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ کادر می‌زدی خون مادرم بیرون نمی‌ریخت!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه زهرا همافر، بیست و چهارم مرداد ماه سال ۱۳۴۲ در شهر قزوین به دنیا آمد، تا ترم دوم کارشناسی مامایی درس خواند، با اعلام نیاز جبهه‌ها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد، در بیمارستان ابوذر سرپل ذهاب و بیمارستان امام خمینی (س) تهران مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.

کادر می‌زدی خون مادرم بیرون نمی‌ریخت!

زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین خاطره‌ای از جبهه‌ها روایت می‌کند: در تاریخ ۲۵ اسفند محمود به سرپل‌ذهاب آمد. در بدو ورود خیلی ذوق و شوق داشت، ولی برخورد مرا که دید توی خودش رفت و ساکت ماند. با اکراه و گریه پنهانی همراه او راهی قزوین شدم.


در بین راه آرام آرام شروع کرد به قانع کردن من که مادرت دل تنگ است و حالا تو در قبال همسرت نیز مسئولی و حرف‌های دیگر. در تمام این مدت اشک‌هایم می‌چکید و صحبتی نمی‌کردم. دوران نامزدی ما حدود هشت ماه به طول انجامید.


من دو ماه آن را در جبهه بودم، ولی در شش ماه بعدی محمود هر روز راس ساعت پنج بعدازظهر از سرکار به منزل ما می‌آمد و نوار‌های اخلاق آقای حائری شیرازی را می‌آورد و در کنار هم گوش می‌دادیم و اجع به آن تبادل‌نظر می‌کردیم. گاهی هم رساله امام خمینی (ره) و کتاب اسرارالصلوه مرحوم فهری و ... را می‌خواندیم.


تاریخ مراسم عروسی برای اواخر شهریور ۶۱ تعیین شد. وقتی برای خرید عروسی به اتفاق خانواده محمود به بازار رفتیم. فقط یک حلقه ساده انتخاب کردم و زیر بار خرید‌های دیگر نرفتم. وقتی خاله همسرم اصرار کرد، به حرف او یک چادر عقد سفید با گل‌های صورتی هم برای شگون و خوش یمنی خریدم.


روز جشن، لباس عروس نپوشیدم. کادر می‌زدی خون مادرم بیرون نمی‌ریخت. پیله کرده بود و آخرش به خاطر قسم دادن‌هایش راهی آرایشگاه شدم. دوست و فامیل ما در منزل پدرم و خویشاوندان داماد نیز در خانه محمود شام خوردند. وقتی کاروان عروس برای مشایعت ما به خانه بخت از راه رسید محمود به برادرش که ماشین عروس را می‌راند گفت: گاز بده برو سر کوچه ما. مردم خوابند. نباید به خاطر عروسی ما زابه راه شوند.


بالاخره از بوق و جیغ و داد خبری نبود و در کمال آرامش مراسم ازدواج ما به پایان رسید. در همان ماه دو دختر از اقوام ما نیز به خانه بخت رفتند. جهازبرونی راه انداخته بودند که بیا و ببین. بریزوبپاش‌های آن‌ها زبانزد آشنا و غریبه شد، ولی من در دلم خدا را شاکر بودم که همسرم هیچ‌گاه چانماز آب نمی‌کشد و باطنا همانی است که به زبان می‌آورد.

منبع: جلد یک کتاب به قول پروانه (روایت خاطرات زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده