شهید حسن کاسبی نقندر در بیستم شهریور سال یکهزار سیصد و چهل هجری شمسی در شهر تهران دیده به جهان گشود. وی با زحمات فراوان تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل نمود در حالی که جبهه و جنگ ذهن او را مشغول کرده بود، تا اینکه درس و تحصیل را رها کرد و به خدمت سربازی رفت تا از این طریق به جبهه راه یابد. پس از دلاوریها و رشادتهای بسیاری که در میدان جنگ حق علیه باطل از خود نشان داد سرانجام در بیست و ششم شهریور سال 61 بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت آرزوی دیرینه اش نائل آمد. پیکر پاک این شهید در قطعه 26 بهشت زهرا آرمیده است.

خواهر شهید از برادرش می گوید:

او از همان آغاز بچگی اش شخص آرامی بود و خیلی مردم دوست بود و من با اینکه از او 3 سال کوچکتر بودم ولی این خصوصیات را از همان آغاز می دیدم او احترام عجیبی برای مهمان قائل بود و همیشه به هر کسی برایش فرق نمی کرد که کوچک باشد یا بزرگ پیر باشد یا جوان هر که بود هنگام برخورد همیشه در سلام کردن او بود که پیشدستی می کرد.

او همیشه طالب حق بود و طاقت اینکه ببیند زمزمه های انقلاب شروع شد در آن موقع او 17 ساله بود . دیگه انقلاب به زمان نخست وزیری بختیار و تظاهراتهای شبانه و آتش روشن کردن های سر کوچه ها و سر چهارراهها رسیده بود که او در تمام این برنامه شرکت می کرد ولی هر دم با رفتن او مخالفت بود البته به خاطر ترس بود ولی او مرا هم تشویق می کرد و گاهی اوقات مرا هم می برد.

تا اینکه بالاخره با تمام اون بدبختیها و کشتارهایی که همه از آن مطلع هستند انقلاب پیروز شد و خلاصه امام آمد و دولت بازرگان تشکیل شد که برادرم در تمام این موارد دست از فعالیت بر نمی داشت روزها سر کار می رفت و شبها توی خیابانها بهمراه دوستانش پاسداری می داد و اگر دوستانش برای مکانی ماموریت پاسداری داشتند او هم با اینکه پاسدار نبود ولی اگر روز تعطیلی بود و یا شبها بود شرکت می کرد یعنی تفریح او در ساعتهای فراغ از کار فعالیت برای تداوم انقلاب بود و حتی توی اون زمانی که پادگانها به دست مردم می افتاد و شوهر خواهرم به دست گاردیها افتاده بودند و خلاصه با فرار مکافات نجات پیدا کرده بودند.

به همین منوال می گذشت تا اینکه سال 59 نوبت خدمت سربازی اش رسید پس از گذراندن مقدمات در 18 بهمن به شاهرود چهل دختران برای آموزش دو ماهه اعزام شدند که ما هم در اینجا در فکر این بودیم که یک جوری و یک کاری بکنیم که او را به جهبه نفرستند تا اینکه موفق شویم که کاری کنیم که او خدمتش را در پادگان بگذارند ولی او زیر بار این برنامه نرفت و شروع به دعوا با ما کرد که شماها از خود راضی هستید و فقط راحتی خودتان را میخواهید مگر دیگران که بچه هایشان در جبهه هستند آدم نیستند و مگر آنها بچه هایشان برایشان عزیز نیست.

خلاصه اینکه در آخر تنها جمله ای که گفت این بود که من که خونم از دیگران
رنگین تر نیست پس من هم باید بروم و دیگر به حرفهای ما توجهیه نکرد و بعد از عید 60 بود که رفت جبهه و اولین بار اعزامش را به آبادان رفت ولی چون میدانست که ما بخصوص مادرم خیلی اظهار ناراحتی می کند از تلفن و نامه دریغ نداشت و مرتبا هم نامه می نوشت و هم تلفن می کرد ولی دیر به دیر به مرخصی می آمد در حالیکه هم قطارانش لااقل هر ماه یا هر 5/1 ماه یکبار به مرخصی می آمدند ولی او گاهی به چهار ماه می رسید که نمی آمد وقتی می پرسیدیم که چرا مرخصی نمی آیی
می گفت آخه کسانی هستند که از من واجب تر هستند بیشتر به مرخصی احتیاج دارند می گفتم خوب ما هم می خواهیم تو را ببینیم می گفت آخه من مرخصی ام را به کسانی میدهم که دارای زن و بچه هستند.

تا اینکه یکدفعه آمده بود و مرخصی و وقتی رسیده بود تهران ساعت 3 نصف شب بود و هوا هم بارانی بود که میخواست بیاید خانه تا دم خانه آمده بود ولی ترسیده بود که ما بدخواب شویم و یا فکر دیگری کرده بود نمیدانم خلاصه در نزده بود و رفته بود خانه خواهرش آنجا هم رفته بود ترسیده بود که بچه های خواهرش از خواب بپرند و آنجا هم در نزده بود و خلاصه ساک به دست و زیر باران رفته بود سر کوچه خواهرم که کمیته است و گوشه خیابان نشسته بود تا صبح شود و ساعت 6 صبح که شده بود رفته بود در خانه خواهرم را زده بود وقتی خواهرم ازش پرسیده بود که کجا بودی که اینقدر خیس شده ای اول که هی طفره رفته و نمیخواسته بگوید ولی بعد از اصرار زیاد به خواهرم می گوید که گوشه خیابان بوده و خواهرم خیلی ناراحت شده بود ولی حسن از خواهرم خواسته بود که به ما نگوید که ما هم ناراحت شویم تا اینکه بعد از شهید شدنش این موضوع را برایمان می گوید.

من هنوز هم نتوانسته ام این را خوب درک کنم که واقعا این جبهه چه تاثیری است که دارد که هر دفعه که برادرم می آ مد مرخصی روحیاتش با دفعه قبل فرق می کرد و هر دفعه روحش بزرگتر از گذشته می شد و نگرش او به مسایل وسیعتر بود دیگر به جایی رسیده بود که وقتی می آمد هر کس می شنید می آمد دیدنش.

خدا می داند که از فامیل و خانواده گرفته تا همسایه های چند تا کوچه اونطرفتر که بعضی ها را اصلا من نمی شناختم همگی هر کدام به نوعی از او خاطره داشتند .

یک نفر از همین همسایه ها بعد از اینکه کلی از خوبیهای او گفته بود اظهار کرده بود چیزی که هیچوقت از یادم نمی رود این است وقتی که می آمد توی کوچه وقتی یک آشنا را میدید از همان دور دست می گذاشت روی سینه اش و دولا راست می شد و یک سلام و احوالپرسی گرمی می کرد و می رفت.

وقتی که تلفن می کرد مادرم حالش را می پرسید برادرم ناراحت می شد می گفتیم که چرا ناراحت شدی می گفت شماها چرا حال همسنگرانم را نمی پرسید بعد مادرم می دید که او ناراحت است حال همسنگرهایش را هم می پرسید او از ناراحتی در بیاید از سر بزیر بودنش نه من بلکه هر کسی که او را می شناخت سخنها داشتند خدا می داند امکان نداشت که توی کوچه و خیابان وقتی یک زن یا دختری رد می شود نگاه کند و این کاری است که هر جوانی می کند ولی او این کار را هیچوقت نمی کرد چرا که عقیده داشت اگر من به ناموس کسی نظری داشته باشم هستند کسانیکه به ناموس من نظر داشته باشند.

از نظر بهداشتی او توی خانواده ما نمونه بود با اینکه شغلی که او داشت کثیف ترین شغل بود (مکانیکی) ولی وقتی از سر کار می آمد آدم از دیدنش لذت می برد چرا که امکان نداشت تا خودش را تمیز نکند از مغازه خارج شود حتی توی چله زمستان هم از تمیز کردن خودش دست بردار نبود.

به همین منوال می گذشت تا بعد از ماه رمضانی آخری بود که او همه اش توی
نامه هایش تذکر می داد که این ماه عزیز را از دست ندهیم و حتما حداکثر استفاده را از این ماه مبارک بکنیم و اظهار افسوس و ناراحتی می کرد که چرا سعادت پیدا نکرده که او هم ماه رمضان را روزه بگیرد.

تا اینکه تقریبا یک هفته بعد از ماه رمضان بود که آخرین مرخصی اش را آمد و روز دوم بود که تصمیم گرفتم که غذای مورد علاقه او را آنروز درست کنم توی آشپزخانه مشغول کار بودم که دیدم برادرم دارد از خانه خارج میشود صدایش کردم و گفتم که کجا می روی و اینکه آیا ظهر می آیی یا نه ؟ گفت نه ظهر نمی آیم گفتم چرا من دارم برایت غذا درست می کنم گفت من امروز ناهار خانه نیستم گفتم آخر من دارم برایت غذای مورد علاقه ات را درست می کنم گفت نه من نمی خورم و خلاصه آنقدر سوال پیچش کردم تا بالاخره فهمیدم که بله روزه است و تازه متوجه شدم که چرا صبح صبحانه نخورده است گفتم آخر برادر روزه که بر شماها واجب نیست امام گفته که رزمنده ها واجب نیست و روزه بگیرند گفت بله او نجا واجب نبود و ما نگرفتیم ولی اینجا چی حالا که وقت و فرصت هست فرصت خوبی است و نباید بسادگی از دست داد گفتم آخه تو نه سحری خوردی و نه دیشب شام درستی خوردی ولی او دیگر چیزی نگفت خلاصه مجبور شدم که غذا برای افطارش درست کنم ولی او شب هم برای افطار نیامد و در خانه خواهرم افطار را با نون و هندوانه باز کرده بود و خواهرم خبر نداشت که برادرم روزه بوده و دم افطار فهمیده بود و با برادرم دعوا کرده بود که چرا زودتر نگفتی که برایت یک چیزی درست کنم و او هم گفته بود عیبی نداره ما نون و هندوانه هم می شود افطار کرد و خلاصه چون دیدم برادرم تصمیم گرفته این چند روزی که در تهران است روزه بگیرد تصمیم گرفتم به عنوان همراهی من هم با او روزه بگیرم و سحر 5/1 ساعت مانده بود به اذان که بلند شدم و افطاری را حاضر کردم و با هم شروع کردیم به خوردن سحری.

بعد از تمام شدن سحری مان من گفتم دراز بکشم تا اذان بگویند و من نماز بخوانم و بعد میخوابم ولی گویا تا سرم را گذاشته بودم زمین خوابم برده بود ولی او بیدار نشسته بود و گویا کتاب میخواند و بعد از اذان نمازش را خوانده بود و مرا صدا کرد که نماز بخوانم ولی من می گفتم الان بلند می شوم ولی باز می خوابیدم حدود 1 ساعت بالا سرم نشسته بود و هی صدایم می کرد و تا بلندم نکرد دست از سرم بر نداشت .

اون بطور کلی برای نماز صبح خیلی ارزش قائل بود و می گفت که هیچ کدام از نمازهای پنج گانه ما ارزش و اهمیت نماز صبح را نداشت و همیشه می گفت ماها برای شکم و برای روزه گرفتن شبها ساعت کوک می کنیم که مبادا برای سحری خوابمان ببرد ولی حاضر نیستیم که برای نماز صبح ساعت کوک کنیم که خوابمان نبرد و ارزشی که برای شکم مان قائل هستیم برای نماز قائل نیستم و همیشه برای نماز صبح سفارش می کرد خلاصه آنشب آن صبوری و از خود گذشتگی را از خودش نشان داده بود که من از نمازم باز نماند در حالیکه وقتی فکر می کنم و می بینم من اگر بجای او بودم تا این حد صبور نبودم و مسلما عصبانی می شدم.

یادم می آید از روزی که خونین شهر آزاد شد و مردم آنچنان شادی و پای کوبی
می کردند و برحسب تصادف حسن آمده بود مرخصی و پیش ما بود من و خواهرم خیلی خوشحال بودم و مرتبا اظهار شادی می کردیم که دیدیم برادرم توی خودش است من بهش گفتم چیه چرا ناراحتی همه خوشحالند و تو چرا ناراحتی باید شادی کنیم که بعد از مدتها خونین شهر آزاد شده که گفت بله خونین شهر آزاد شده ولی چه فایده که من در این پیروزی سهمی نداشتم .

بعد اضافه کرد که اگر شما بدانید که برای هر وجب از خاک این شهر چه جوانهایی پرپر شدند و سپس گفت : ناراحتی مرا شما می دانید که برای چیست آخه شما هنوز درک نکردید که اونجا چه حالی داره و اونجا آدم چه حالی می کنه من گفتم چه حالی داره نزاع کردن با توپ و تانگ و خمپاره گفت نه اونجا عشق خدا هست اونجا انسان توی یک حال و هوای دیگه است و این است که همه را بسوی جبهه ها
می کشاند و او تا ششم ابتدایی بیشتر نخوانده بود حالا که بزرگ شده بود و فهمیده بود که مزایای تحصیل چیست خیلی روی من پافشاری می کرد که حتما تحصیلاتم را تا جایی که می توانم ادامه دهم و می گفت دلم میخواهد که تو به قول معروف به یک جایی برسی.

اصولا او هیچوقت دوست نداشت که با زن بیرون برود و حتی اگر جایی هم میخواستم برود او سعی می کرد که خودش تنها برود و هر وقت که می آمد مرخصی چند روزش را می رفت مشهد برای دیدار فامیل و من هر وقت می گفتم که ترا به خدا مرا هم ببر هر دفعه یک بهانه می آورد که مرا نبر ولی این سری آخری که ازش خواستم که مرا ببرد مشهد به من گفت که حتما می برمت و گفت که ایندفعه همگی با هم می رویم که یک دفعه هم توی عمرمان با هم سفر کرده باشم و من واقعا از این موضوع خیلی تعجب کردم چون اصلا فکرش را هم نمی کردم.

خلاصه از همان روز اول به مادرم می گفت آماده باش تا برویم مشهد و به پدرم گفت ولی پدرم گفت که من نمی توانم کارم را ول کنم شما خودتان بروید هر چه گفت و خواهش و درخواست کرد بابام گفت مه من نمی توانم بناچار مجبور شدیم که خودمان منهای پدرم برویم.

باور کنید این بهترین سفری بود که توی عمرم داشتم و حقیقتا بهم خیلی خوش گذشت ولی نمیتوانم که چرا این سری آخری هر جا که مرا تنها گیر می آورد
می نشیت برایم حفرهایی می زد که بوی وصیت می داد ولی من متوجه نبودم.
او اصولا عادت داشت که اگر اشتباهی از کسی می دید خیلی ملایم و آرام و با منطق او را متوجه اشتباهش می کرد و هیچوقت طاقت دیدن ناحق را نداشت و همیشه در پی این بود که حق را جستجو کند.

او خیلی هم عاشق امام بود و صمیمانه او را دوست می داشت و طاقت شنیدن بدگویی امام را از کسی نداشت و به محض اینکه کوچکترین بدگویی از کسی
می شنید رنگش به شدت متغیر می شد و صورتش متورم می شد و مشتهایش را گره می کرد و با عصبانیت تمام رویش را می کرد به من و می گفت آیا این احمقها نمی دانند که شخصیت امام چیست و آیا به روحانیت او پی نبرده اند که اینگونه در موردش قضاوت می کنند چون او ننگش می آمد که با چنین کسانی هم کلام شود و سعی می کرد روی سخنش با کسی دیگر باشد و منظورش به شخص مذکر .

و یادم می آمد یک دفعه که توی جمع خانوادگی بودیم که همچنین مسئله ای اتفاق افتاد و اتفاقا من هم آنجا بودم ولی متوجه مسئله نبودم و اتفاقا من و او داشتیم کارت عروسی دختر دایی ام را می نوشتیم که دیدم خودکار از دست برادرم افتاد و تا نگاه به چهره اش کردم دیدم رنگش بشدت پریده است و مانند سردرگم ها هی مثل اینکه چیزی گم کرده باشد سرگردان است و نگاهش همه جا می گردد و باور کنید بشدت ترسیدم پرسیدم چی شده گفت البته به صدای بلند که مگر نمی بینی که این کثافت چی می گوید او دارد به امید ملت توهین می کند این احمق حتی برایش زیادی است که اسم امام را ببرد آنوقت دارد به او توهین هم می کند بهش بگوئید بهتر است خفه شود و گورش را گم کند و گرنه به جون خود امام اینجا یک کتک حسابی نوش جان خواهد کرد این کثافت به چی خودش می نازد در حالیکه شخصی را می شناسم که ده تای او را خریدار است ولی عاشق امام است و جلوی ماشین اش نوشته است به جای کرایه ماشین امام را دعا کنید بله او اینگونه بود البته از او خاطره ها فراوان است ولی قلم گنجایش آن را ندارد.

انتهای پیام/

منبع: مرکز اسناد ایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده