مروری بر خاطراتی از شهید محمد امینی
سرباز شهید محمد امینی فرزند محمود علی در هیجدهمین روز آخرین ماه پاییز سال 1346 در خانواده مذهبی و سنتی در تهران چشم به جهان گشود. تحصیلات خود را تا نیمه های سال دوم متوسطه در هنرستان در رشته مورد علاقه اش رشته برق و الکترونیک ادامه داد محمد به رشته تحصیلی خود به قدری علاقمند بود که در اوقات بیکاری به سیم کشی ساختمانهای در حال ساخت می پرداخت که با توجه به ؟؟؟ کف دستانش زخم بود. محمد علیرغم من کمش در اوایل جنگ تحمیلی عضو بسیج مسجد محل بود که اکثر شب ها به همراه دوستانش به گشت شبانه می پرداخت با توجه به اینکه خانواده به تحصیلی وی اهمیت زیادی قائل بودند و معتقد بودند که تحصیل برای دانش آموزان در اولویت قرار دارد محمد تمام این کارها را پنهانی و دور از چشم آنها انجام می داد زمانیکه چند تن از همکلاسیها و معلم های هنرستان محل تحصیل محمد به جبهه اعزام و به شهادت رسیدند محمد تصمیم به ترک تحصیل گرفت و در پاسخ به سوال اطرافیان می گفت خون من ؟؟؟ کدام از اینها رنگین تر نیست اگر امثال من این کاررا نکنند دشمن تا خانه های ما رده پیدا می کند و خودرو جهت اعزام به خدمت مقدس سربای معرفی کرد در تاریخ 25/8/65 به عجب شیر و بعد به نقده و پیرانشهر و حاج عمران اعزام شد و در تاریخ 13/11/66 در منطقه حاج عمران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
نویدشاهد تهران:
از زبان خواهر بزرگ

روزی یکی از آشنایان فوت شده بود که می باید در ختم شرکت می کردیم که همه جمع شدیم منزل پدرم و از آنجا رفتیم ختم که در این میان یکی از فامیل گفت من کفشامو تازه خریدم یه وقت عوض نشه رفتم ختم برگشتیم منزل صاحب عزا در این میان محمد یک جفت دمپایی از منزل پدرم برده و کفشای این فامیل را عوض کرده بود وقتی می خواستیم برگردیم دیدیم که کفشا نیست خیلی ناراحت دمپایی ها را پوشید به منزل پدرم آمدیم وقتی می خواستیم برویم منزل خودمان دیدیدم کفشا دم در منزل پدرم بود. هر وقت ختم می ریم یادش می کنیم.
از زبان خواهر کوچک
من کلاس اول دبستان بودم محمد هنرستان بود مسیرهای مدرسه هامون یکی بود محمد هر روز من رو میزاشت مدرسه بعد خودش می رفت هنرستان و همیشه در مسیر رفتن برای اینکه زودتر رسیم با لحن شعر می گفت بدو بدو بدو تا اینکه زودتر به مدرسه برسیم خودش هم می دوید همراه من یک روز در حین دویدن محمد افتاد توی جوبی آب تمام کتابها و خط کش ها و رسم و دفترهایش افتاد و خیس شد بدتر از هر روز اون روز هر دومون دیر به سر کلاس هایمان رسیدیم این خاطر هیچ زمان از ذهن من خارج نمی شود. روحش شاد و یادش گرامی باد
خواهر شهید چون نمیت وانست خاطرات را خودش بنویسد از من خواست تا باقی را من بنویسم. او خاطرات را با بغض و همراه با گریه تعریف میک رد: تفاوت سنی من و محمد بسیار زیاد بود. من وقتی برای بار چهارم یعنی فرزند چهارم حامله بودم دکتر به من هشدار داده بود که به علت کمخونی در عین زایمان باید خون به شما تزریق شود. من وقتی خانه آمدم خیلی ناراحت بودم می گفتم آخه مامان من دوست ندارم خون یکی دیگر وارد بدن من بشه ای کاش یکی از خواهر ها می آمد به من خون می داد محمد که صحبت های من و مادر را شنید آن موقع محمد اول دبیرستان بود یک کارت گذاشت روی تاقچه و گفت : آبجی نگران نباش اگر احتیاج شد از این کارت استفاده کن او با این سن کمش 3 ماه یک بار به سازمان خون می رفت و خون می داد. محمد بسیار پسر خوش خنده و فراح گویی بود گاهی اوقات پدرم بهش می گفت محمد خیلی زشته تو همه اش می خندی آخه خنده ام اندازه دارد ولی او با خنده می گفت: آقا جون مگه بدخنده خیلی خوبه من تا زمان مرگم هم دوست دارم بخندم زمانی که محمد را در قبر گذاشتیم تمام دوستان و آشنایان می گفتند او لبخندی که همیشه روی لبهای محمد بود هنوز بر صورتش نشسته بود. در همسایگی ما محمد با اسفندیار یکی از پسرهای همسایه دوست صمیمی بودند. اسفندیار و محمد مثل برادر بودند یک روز محمد هنوز 15 سال داشت من و مادر داشتیم درباره جنگ صحبت می کردیم که آمد و گفت: مامان ما برای دفاع از میهن و ناموس باید فی سبیل الله به جبهه برویم من کلی خندیدم و گفتم: بزرگتر از تو نبود که برود جنگ، جزقل بچه برو به درست برس. اسفندیار به جبهه رفت و شهید شد هنوز خبرش را نیاورده بودند ولی محمد از یکی از دوستانش فهمیده بود و توی اتاق تنها گریه می کرد گفتم چی شده؟ گفت مامان نفهمه اسفند یار شهید شده است. محمد از همان زمان تصمیم گرفت به صورت داوطلب به جنگ برود ما خیلی ناراحت بودیم و برایش دعا می کردیم خواهر شهید گفت: هر کسی که در راه خدا و وطن و ناموس بمیرد شهید به حساب می آید.
زمانی که خبر شهادت محمد را دادند مادر من در شهرستان بود من بیرون بودم آمدم دیدم که زن عمو و چند نفر دیگر از اقوام در خانه ما هستند گفتم چی شده؟ گفت هیچی! محمد مجروح شده است. گفتم: کجاست؟ کدام بیمارستان؟ حاضر شوید برویم بیمارستان! که یکی از خواهرهایم گفت که محمد شهید شده است من دیگر چیزی نفهمیدم تا جنازه محمد بیاید و با مادرم از شهرستان به تهران بیاید با هواپیما 2 روزی طول کشید همسر من می گفت دوست ندارد در زمان تشیع جنازه صدای شیون و جیغ و داد شما زیاد باشد و خیلی اصرار خواهش به ما کرد و کلی سفارش کرد.
دایی خود فرمانده تانک بود و چون دیده بود تمامی فرزندان در تانک می سوزند نمی خواست که ما جنازه را ببینیم. فکر می کرد او نیز سوخته است. درروز تشیع جنازه خانه بسیار شلوغ بود و از ازدحام جمعیت شیشه های طبقه اول شکست. وقتی او را در آمبولانس گذاشتند من همراه او تا بهشت زهرا رفتم. او به علت یخ زدگی شهید شده بود او به علت نبودن وسیله نقلیه مجبور شده بود تا قرار گاه پیاده برود ولی ناگهان سرما و برف برخورد می کند و 150 متر مانده به قرار گاه شهید می شود. یک طرف صورت او به علت قرار داشتن برروی سنگ سیاه شده ولی بقیه بدن او کاملاً سالم بود. صدای جیغ و فریادهای شوهر من همانی که ما را به آرامش دعوت می کند دم غسال خانه همه را گریان کرده بود.
او خیلی محمد را دوست داشت. ولی به خانه برگشتیم کسانی برای تسلیت به خانه ما می آمدند که ما هرگز آنها را نمی شناختیم و ندیده بودیم می گفتند: آنها محمد را می شناختند محمد با موتورش به تمامی افراد محل کمک می کرده است. محمد را به خاطر خوش خنده بودنش محبت خالصانه اش دوست داشتند. من هر سال در 23 بهمن که سالگرد اوست در تهران هستم 2 تا مسافرت برایم جور شده که هر دو را کنسل کردم چون دوست ندارم از 20 تا 25 بهمن کار خاصی انجام دهم. همیشه می گفت: من به جبهه میروم چون نمی خواهم به زنان و دختران این مرز و بوم خراشی وارد شود من و امس ال من باید محافظت باشیم.

انتهای پیام/

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید وامور ایثارگران تهران بزرگ


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده