مروری بر خاطرات از شهید محمدتقی (هادی) امینیان
هادی که عاشق شهادت بود برای جهاد سازندگی به منطقه آذربایجان غربی (صائین دژ) رفت و به هنگام رساندن اسلحه و مهمات به منطقه درگیری، دعوت پروردگار خویش را لبیک گفت و شربت شهادت نوشید.

نوبد شاهد تهران: این شهیدمان با برادرش دوقلو بود در شناسنامه اسم هادی محمدتقی می باشد برای اینکه گفتیم اسم این دو بچه با هم جور در بیاید یکی را گذاشتیم هادی دیگری را مهدی. او متولد 1337 در شهرستان دامغان به دنیا آمد. آنان 9 ماهه بودند که ما آمدیم تهران در نظام آباد زندگی کردیم. آنان مدرسه شان را در همان منطقه گذراندند تا زمانی که آنان وارد دبیرستان شدند در میدان نامجو یک هنرستان است و آنان رفتند آنجا درس خواندند و دیپلم فنی را گرفتند. سپس امتحان کنکور را داد و در دانشگاه بابل قبول شد. او مطالعه علمی اش زیاد بود؛ در آن دانشگاه خیلی زبانزد بود، بعد از 4 سال تحصیل در شهرستان گرگان در همانجا مشغول به کار شد، او سپس ازدواج نمود و ثمره ازدواجش یک فرزند است.

یک روز به من گفت من می خواهم بروم سنندج اگر کسی سوال کرد و گفت کجاست چی میگی؟ گفتم هیچی، هرچه هستی میگم. گفت ای هرچه هستم میگی؟ من گفتم نه آنجا شما می گویید من می گویم. او گفت هرکس هر چه از شما پرسید بگو من نمی دانم. بگو من تهران هستم و او اصفهان. خلاصه رفت و سنندج و آمد و بعد سه روز آمد اصفهان و سپس رفت بابل خانمش را برداشت و رفت سنندج. یک روز بعدازظهر که رفت سه شنبه بود و گفت من شنبه با نرگس (همسرم) می آیم دیگر من منتظرش بودم. پنجشنبه بود که از بابل زنگ زدند و گفتند از هادی چه خبر؟ گفتم هادی رفته اصفهان و نیامده. دوباره تلفن زنگ زد و گفت هادی نیامده و گفتم نه همینطور تلفن زنگ می زد. گفتم چرا شما همینطور سوال می کنید؟ گفتند مگر کسی هم سوال می کند. گفتم آره از دانشگاه و چند جای دیگر زنگ زدند تا اینکه پسر کوچکم محسن از هنرستان آمد و تلفن زنگ زد و گفتم محسن گوشی را بردار،
نمی دانم چرا از بابل زنگ می زنند و می گویند هادی آمده، هادی آمده. گوشی را برداشت و سوال کرد و دیدم هی رنگ این بچه زرد می شود. گفتم محسن جان چی شده گفت هیچی. گفتم تو را خدا هر چیزی است بگو. گفت طاقتش را داری؟ گفتم آره. گفت می گویند که هادی مجروح شده و آوردند و بیماستان است. گفت حالا از مجروح بالاتر چیز دیگرست. گفتم یعنی شهید شده؟ گفت آره می گویند تمام بابل و دانشگاه بابل عکسش را زدند و شهید شده.

گفت بعد از ظهر ساعت 3 از سنندج می آورندش فرودگاه تحویل بگیرید برای همین تماس زیاد می گرفتند من رفتم دو رکعت نماز شکرانه خواندم و گفتم خدایا مرا صبر بده، خدایا من بتوانم این داغ را هموار کنم. پدرش آمد و گفت ناهار را بیاورید و بعد گفت بیا غذا بخور. گفتم نه، ناهار خوردیم ما سیر هستیم. گفت شما چرا اینقدر نگران هستید؟ گفتم هیچی نگران نیستم. گفت یک چیزی است گفتم جان خودم هیچی نیست حالا شما ناهارت را بخور. تلفن زدند گفتند هادی مجروح شده و بیمارستان است بعد گفتم بیمارستان چه عرض کنم به شهادت رسیده ولی بایست برویم فرودگاه و تحویل بگیریم.

زد به سرش و گفت خاک بر سرم چه خاکی بر سرم شد. گفتم چرا خاک بر سرت شد؟ خیلی خوبه خدا افتخار به شما داده تاج افتخار به سرت رفته. آن موقع که خداوند دوقلو داد چقدر خوشحال بودی حالا خواست و یکی را از ما گرفت. آن موقع نعمتش را به ما داد و حالا یک نعمتش را از ما گرفت، شکر خدا را کن.

گفت بارک الله به تو زن! من داشتم دیوانه می شدم. خلاصه رفتیم فرودگاه و دیدیم خانمش و دختر عمه اش اول آمدند و دیدم خانمش آنقدر رنگش زرد است و حالش بد است. گفتم نرگس جان چی شده؟ گفت هیچی همان خبری که به شما دادند.

خلاصه رفتیم یک مقدار دلجویی دادیم و تسلای دلش دادیم و به پدرش گفتم چرا جسد را به ما نمی دهند؟ گفت آمده رفته انبار. گفتم برویم ببینیم. گفتند نمی گذارند یکی از دوستان هادی همراهش است. گفتم من می بایست هادی را ببینم اگر اینجا نبینم دیگر نمی توانم ببینمش.

رفتم و توی جعبه ای بود که میخکوبی بود به دوستش گفتم من می بایست او را ببینم اگر نبینم روز قیامت جلوی همه شما را می گیرم. آنان در جعبه را باز کردند انگار خوابیده بود. این ریش آنقدر مشکی برق می زد، این ریش یک بویی داشت بوسیدم و گفتم انشاءالله مبارکت باشد. همین راهی را که میخواستی رفتی و بعد بردند پزشک قانونی.

بعد رفتیم پزشک قانونی و تحویل گرفتیم و سپس در بهشت زهرا دفنش کردند. تازه اولین شهیدی بود که در قطعه 24 ایشان دفن شد. 15 روز از شهادتش گذشته بود که دیدیم برق ها رفت. گفتیم چرا برق ها رفت؟ گفتند صدام به ایران حمله کرده است.


خاطراتی از زمان کودکی شهید

قدم به قدمشان برای من خاطره است. ماشاءالله خیلی شیطان و مسرور بود. زمانی که مهمانی می رفتیم خیلی مودب بود. اصلاً کسی باور نمی کرد که او شرور است. در مدرسه نمره انضباطش همیشه 20 بود. زیاد درس هم
نمی خواند اما هم درسش و هم انضباطش خوب بود، اما بیرون که می آمدند شیطانی بی ادبی نداشتند بلکه شیطانی بچگی خودشان را داشتند.

ایشان زمانی که دبیرستان بودند نوارهای آقا خمینی را گوش می کردند و
می گفتم این چه نوارهایی است که شما گوش می دهید؟ می گفتند نوار درسی است تا یکدفعه من گفتم بدهید من گوش کم ببینم درس چی است؟ گفتند این درس من است شما متوجه نمی شوید. بعداً به داداشم گفتم. داداشم گفت ایشان هر دو نوار آقا خمینی را گوش می دهند، پاپیچشان نشو.

زمانی که حاج آقا مصطفی خمینی هم شهادت نموده بود ایشان می رفتند تشییع جنازه شهر ری آنان را پاسبان ها دنبال کرده بودند. زمانی که این را
می گرفتند می گفت من نبودم. اما زمانی که آمده بودند تمام بدنشان کبود بود، تا صبح که بیدار شدند دیدم تمام سر و صورتشان ورم کرده است. دانشگاه بابل به اسم اوست زیرا خیلی فعالیت داشت. حتی خیابانی که او نشسته بود آن خیابان هم به نام او شد. هر جای بابل – بابلسر بروید سوال کنید در زمان خودش همه او را می شناختند.

خاطراتی که از شهید در ارتباط با اعمال عبادی

در سن 13 و 14 سالگی بود که ما او را مجبور می کردیم نماز بخوان کاهل نمازی نکن. او می گفت هر زمان که به من واجب شد خودم می گیرم. از آن زمان هم که واجب شد یک روز یا یک رکعت از نماز و روزه اش را ترک نکرد. اصلاً محال بود آنقدر نمازش قشنگ بود، روزه گرفتنش منظم و خوب بودکه آدم کیف می کرد. حالا شاید من مادرم این را میگم ولی خدا می داند که همینطور بود. او می رفت مسجد جامع نارمک و از هنرستان هم می رفت آنجایی که دکتر علی شریعتی سخنرانی داشت. نوارهایش برای آقا و آقا مصطفی و شریعتی بود، گوش می کرد. مطالعه زیادی هم می کرد.

رفتار اخلاقی شهید

اخلاقش خیلی سنگین بود او زیاد اهل شوخی های بیجا نبود، خیلی خوش حرف بود. حرف می زد به دل می رفت.

او به دیدار امام خمینی هم رفت. وقتی به خدمت آقا رسید دست آقا را بوسیده بود و می گفت به آنچه که می خواستم رسیدم. یک هفته نکشید که به شهادت رسید.

همان ابتدا که به شهادت رسیده بود ما می رفتیم با خانمش به دعای کمیل و اینها. یک شب داشت رادیو دعای کمیل می خواند و من داشتم گوش می دادم دیدم هادی از در آمد و لباس هایش را تند تند درآورد و رفت سر میز و یک مقدار از نوارهایش را برداشت و رفت. بعد به خواهرش گفتم هادی آمده بود. گفت
لا اله الا الله، چه حرف هایی می زنی.

من آسم دارم گاهی اوقات شدت پیدا می کند به طوری که نفسم در نمی آید، می روم سر خاک هادی و متوسل می شوم. حتی سر خاک شهید بهشتی و می گویم اول خدا و بعد شما. بعد که به خانه می آیم می بینم روز به روز حالم خوب می شود. خیلی ها هم نذر هادی می کنند و برایمان نذورات می آورند. مثلاً زمانی که سالگرد داریم می بینم بعضی ها شیرینی می آورند. می گویم این چیست؟ می گویند ما به شهیدت متوسل شدیم و مشکلمان حل شده است.

من نمی دانستم که ایشان می رود و شهید می شود که وداع داشته باشیم ولی همان روز که می خواست برود از گرگان آمد اینجا دراز کشید و گفت من می خواهم بروم اصفهان نرگس را بیاورم. گفتم خوب فردا برو. گفت نه هر طور شده من می بایست بروم آن روز رفت من انگار شک برداشته بودم زمانی که داشت می رفت تا دم زرکش که رفته بود همینطور داشت به پشت سرش نگاه می کرد من هم نگاهش می کردم. انگار به من آگاه شده بود که قد و بالای این را خوب ببین تا اینکه رفت و به صورت شهید آمد. جمعه بود چون شهید اول بود از طریق آقای رفسنجانی اعلام کردند که بعد از نماز جمعه شهید هادی امینیان از جلوی دانشگاه تشییع می شود. از آنجا تشییع شد و فیلمبرداری کردند و خیلی دوربین آورده بودند. خیلی جمعیت بود تا 2 الی 3 کیلومتر آن طرف دانشگاه رفتیم و سپس غسل دادند. بعد از ظهر رفتیم بهشت زهرا و به خاک سپردیم در قطعه 24 بهشت زهرا.

ما می خواهیم طوری باشد که یاد و خاطره شما برای ما زنده باقی بماند. از مردم هم می خواهیم که خون شهیدانمان را پایمال نکند. این شهیدان برای اسلام، برای انقلاب رفتند و دست از زن و بچه و زندگی شستند و مجروح شدند، شهید شدند، جانباز شدند، معلول شدند و هنوز هم روی تخت بیمارستان ها هستند.

به خاطر این انقلاب مردم می بایست قدر این انقلاب را بدانند از دولت و شخصیت ها هم می خواهیم که این یاد شهدا را تکرار کنند در برنامه هایشان به این شهدا افتخار کنند. من خودم را مادر شهید قابل شهدا نمی دانم اما خیلی خانواده ها هستند که تنها یک پسر داشتند از بین رفته و بعضی ها دوپسر داشتند و در راه اسلام داده اند، برای خانواده های شهدا شخصیت قائل شوید.

خطاب به جوانان این مرز و بوم

من از جوانان می خواهم اینقدر دنبال مال و منال نباشند، از شهدا الگو بگیرند و به نفع دنیا و آخرتتان خواهد بود. انشاءالله دنبال درس و دانشگاهشان را بگیرند دنبال اسلام را بگیرند. هر چه است از اسلام و شهداست.

جوانان راه و خاطره شهدا را ادامه دهند که انشاءالله در دو دنیا موفق هستند.

انتهای پیام/

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده