سه قطعه شعر سپید از شهید "حمید عسگری کلائی"
روزهای سرد بارانی
هنوز یکریز از آسمان باران می بارید
و من تنهای تنها
در اتاق (سنگر) کوچکم بودم
صدای مرغهای خیس باران خورده می آمد
بیاد مادرم بودم
بیاد آن عزیزانی که می رفتند
بیاد خود که می ماندم
ولی در بی حاصلی از بین می رفتم
هنوز از آسمان یکریز می بارید
***
قفس من خالیست
من درون قفسم اما باز
قفس من خالیست
قفس تنگ تنم را بشکن
روح آزاده من کی به قفس می گنجد
درِ تنگ قفسم را بگشای یا که پرهای مرا قیچی کن
تو که می دانستی
عمر بیحاصل من یک نفس است
تو که میدانستی قفس خالی من
باز هم یک قفس است
قفس تنگ تنم را بشکن
براستی که زندگی همین یکدم نفس است
***
صدای گریه مادر بود
که از حیاط برمیخاست
بمادرم گفتم
برای سفر کرده ها گریه مکن
برای ماندن و بودن
برای بودن و ماندن، تو اشک بریز
سکوت عطر خزان بود و پچ پچ باد
که با درخت کهن گفتگو میکرد
و خانه که در انتظار میپوسید
غروب غمزده ای را که ما سفر کردیم
صدای گریه مادر به آسمان میرفت
زکوچه باغ حوادث گذر کردیم
صدای گریه مادر درون گوشم بود
که قصه ی کهن را بیاد من میداد
چه قصه های عزیزی ...
... چه آرزوهائی
چراغ حادثه روشن بود
از کنار همان جلگه ها سفر کردیم
و شب که مثل زلف تو مشکی بود
بصیح سینه صاف اشارتی میکرد
که بعید آن همه رنگ سیاه و تیره شب
امید صبح سپیدی هست
که بعید آن همه گرما
که پشت آنهمه راه
صفای سایه بیدی هست
سکوت عصر خزان بود و پچ پچ باد
که از دیار عزیزت سفر کردم
زکوچه باغ حوادث گذر کردم
صدای گریه مادر به آسمان میرفت
بمادرم گفتم
برای سفر کرده ها گریه مکن
عجب رسمی است رسم آدمیزاد
که دور افتاده را کم می کند یاد
که دور افتاده حکم مرده دارد
که خاک مرده را کی می برد باد
***
افسوس که نامه جوانی گلی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ خراب که نام بود شباب
فریاد ندانم که
کی آمد کی شد