شش خاطره خواندني از شهيد محمدرضا جديدي
چهارشنبه, ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۲۱
شهيد محمدرضا جديدي در روز پانزدهم آبان سال 1367 در بيمارستان فرح و در شهر تهران پا به عرصه وجود گذاشت قبل تولد وي سه فرزند به دنيا آمده و مرده بودند لذا با تولد رضا مادر وي همان موقع ولادت نوزاد نذر كرد كه اي امام رضا اين پسر را برايم نگه دار نامش را رضا ميگذارم و هفت سال هم گدايش ميكنم و همين طور هم شد نيز موهاي وي را نذر امام رضا كرده بودند و برابرش پول به حرم مقدس حضرت رضا (ع) تقديم نمودند. از دوره ابتدايي در دبستان فرزانه برجندي تحصيل كرد و يك سال هم مردود شد و دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي كمال وجودي به تحصيل پرداخت و سال سوم را ميخواند كه عازم جبهه نبرد حق عليه باطل شد. قبل از اينكه به جبهه برود به شهرستان ازنا و اليگودرز رفت و به كليه دوستان و اقوام فاميل سر ميزد و طلب حلاليت نمود همين طور بر در و ديوار مينوشت شهيد قلب تاريخ است پشت قاب عكسش نوشته است شهيد اين شهيد بزرگوار بر دلش وحي شده بود كه روزي به فيض شهادت نائل ميشود كه اين چنين يادگارهاي آتشين بر جاي گذاشت.
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهيد محمدرضا جديدي پانزدهم آبان 1349 ، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش ابوالقاسم، کارمند شهرداري بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پا ان دوره راهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. هفتم تير 1367 ، با سمت آر پی جی زن در شاخ شمیران عراق بر اثر انفجار و سوختگی شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
خاطره اول:
عنوان خاطره: ثبت نام براي اعزام به جبهه
درست يادم هست سال 1363 بود كه من و شهيد محمدرضا با قرار قبلي كه با هم گذاشته بودم صبح رفتيم به پايگاه مالك اشتر براي ثبت نام اعزام به جبهه وقتي وارد پايگاه شديم مدارك را كه داديم شهيد محمدرضا كه متولد 1349 بود را ثبت نام كردند و من كه متولد 1351 بودم را ثبت نام نكردند من كه خيلي ناراحت شده بودم شهيد كه اين ناراحتي من را ديد به من گفت ناصر ناراحت نباش من كاري ميكنم كه شما هم ثبت نام كنند و بعدازظهر كه آمديم از پايگاه بيرون به من گفت كپي شناسنامهات را به من بده و او كه از من بزرگتر بود من هميشه به او احترام ميگذاشتم و به گفتههايش عمل ميكردم و او كه ديدش اين بود ما همه بايد از اين مملكت دفاع كنيم كپي شناسنامه من را گرفت و تاريخ تولد من را با تيغ تراشيد و دو سال تاريخ را بزرگتر كرد و از روي كپي تقلبي يك كپي ديگر گرفتيم و فردا من به پايگاه رفتم و با همان كپي تقلبي ثبت نام كردم و به جبهه اعزام شدم و اكنون افتخار جانبازي را دارم.
درست يادم هست سال 1363 بود كه من و شهيد محمدرضا با قرار قبلي كه با هم گذاشته بودم صبح رفتيم به پايگاه مالك اشتر براي ثبت نام اعزام به جبهه وقتي وارد پايگاه شديم مدارك را كه داديم شهيد محمدرضا كه متولد 1349 بود را ثبت نام كردند و من كه متولد 1351 بودم را ثبت نام نكردند من كه خيلي ناراحت شده بودم شهيد كه اين ناراحتي من را ديد به من گفت ناصر ناراحت نباش من كاري ميكنم كه شما هم ثبت نام كنند و بعدازظهر كه آمديم از پايگاه بيرون به من گفت كپي شناسنامهات را به من بده و او كه از من بزرگتر بود من هميشه به او احترام ميگذاشتم و به گفتههايش عمل ميكردم و او كه ديدش اين بود ما همه بايد از اين مملكت دفاع كنيم كپي شناسنامه من را گرفت و تاريخ تولد من را با تيغ تراشيد و دو سال تاريخ را بزرگتر كرد و از روي كپي تقلبي يك كپي ديگر گرفتيم و فردا من به پايگاه رفتم و با همان كپي تقلبي ثبت نام كردم و به جبهه اعزام شدم و اكنون افتخار جانبازي را دارم.
خاطره دوم:
مشخصات نويسنده خاطره:
داود جديدي، نام پدر ابوالقاسم، شغل كارمند، تحصيلات ليسانس، نسبت با شهيد برادر، مدت حضور در جبهه13ماه
موضوع خاطره: اطلاع شهيد از زمان شهادت
ايشان در تاريخ 1367/4/7 در منطقه شاخ شميران شهيد شدهاند در يكي از نامههاي شهيد كه به دوست خود رضا سوييزي نوشته بودند رضا از تاريخ 67/4/15 تا67/4/20 به منزل ما مراجعه كن اگر من حضور داشته كه هيچ در غير اين صورت بدان كه من در جبهه شهيد شدهام، شهيد در تاريخ 67/4/7 شهيد شده بودند ليكن به ماندن جسم پاك وي زير گلوله باران توپخانه و خمپاره دشمن و اينكه ما بين نيروي ايراني و عراقي قرار داشت تنها ساقي از پا وي و مقداري از پارههاي لباس و كارت شناسايي ايشان در تاريخ 67/4/21به تهران آورده شد.
داود جديدي، نام پدر ابوالقاسم، شغل كارمند، تحصيلات ليسانس، نسبت با شهيد برادر، مدت حضور در جبهه13ماه
موضوع خاطره: اطلاع شهيد از زمان شهادت
ايشان در تاريخ 1367/4/7 در منطقه شاخ شميران شهيد شدهاند در يكي از نامههاي شهيد كه به دوست خود رضا سوييزي نوشته بودند رضا از تاريخ 67/4/15 تا67/4/20 به منزل ما مراجعه كن اگر من حضور داشته كه هيچ در غير اين صورت بدان كه من در جبهه شهيد شدهام، شهيد در تاريخ 67/4/7 شهيد شده بودند ليكن به ماندن جسم پاك وي زير گلوله باران توپخانه و خمپاره دشمن و اينكه ما بين نيروي ايراني و عراقي قرار داشت تنها ساقي از پا وي و مقداري از پارههاي لباس و كارت شناسايي ايشان در تاريخ 67/4/21به تهران آورده شد.
خاطره سوم:
عنوان خاطره از زبان مادر شهيد: شهيد محمدرضا بچهاي بود بسيار شاداب، شوخ طبع، دلسوز، مهربان و غم خوار بود هم درس ميخواند هم ورزش ميكرد وهم از نظر مالي كمك حال خانواده بود وقتي هواپيماهاي عراق حمله ميكردند به من (مادرش) ميگفت دلم خيلي ميسوزه خيليها امشب عروسي دارن خيليها بچهدار شدن و با اين اوضاع شادي اونها بهم ميخوره. شهيد محمدرضا يكي از بچههاي مؤمن و پيروي خط امام و رهبري بود در اوايل انقلاب بود كه به همراه چند تن از دوستان خود براي بازسازي و تعمير مسجد محل اقدام كردند و مسجد محل را رنگ كردند.
يكروز كه خيلي خسته بودم و داشتم غر ميزدم و ميگفتم من بدبختم من بيچارهام به من گفت مادر غصه نخور من يك تاج پادشاهي به سرت ميزنم و وقتي شهيد شد فهميدم كه منظور اون از تاج پادشاهي چه بود؟
(بهم گفت يك تاجي به سرت بزنم كه تا قيام آل محمد روي سرت باشه).
يكروز كه خيلي خسته بودم و داشتم غر ميزدم و ميگفتم من بدبختم من بيچارهام به من گفت مادر غصه نخور من يك تاج پادشاهي به سرت ميزنم و وقتي شهيد شد فهميدم كه منظور اون از تاج پادشاهي چه بود؟
(بهم گفت يك تاجي به سرت بزنم كه تا قيام آل محمد روي سرت باشه).
خاطره چهارم:
خاطره از زبان برادر بزرگ شهيد محمدهاشم جديدي سن49 سال و شغل آزاد.من بيماري قلبي دارم و يك عمل قلب خيلي سخت كردم وقتي از بيمارستان مرخص شدم خانوادهام براي سلامتيام يك وليمه دادند و خانهي مان خيلي شلوغ بود محمدرضا آمد توي خونه به عيادت من پيش من نشست و به من گفت داداش سال ديگه اين موقع يكخرج مهم ديگر هم داريم و درست سال بعد در همان زمان خبر شهادت او را به من دادند و برايش خرج داديم و فهميديم كه او خود خبر داشت كه قرار است شهيد شود.
خاطره پنجم:
خاطره از زبان برادر ارشد شهيد محمدرضا: نام حاج محمدقاسم متولد1328بنده كارخانه توليدي كفش داشتم و شهيد هر سال تابستان پس از اتمام كلاسهايش به كارخانه اينجانب ميآمد و در آنجا مشغول به كار ميشد و درآمد كار خود را صرف خانواده ميكرد. ايشان دو سالي بود كه تابستان در كارخانه بنده مشغول به كار بود كه تصميم گرفت به جبهه برود. يادم هست زماني ايشان به جبهه اعزام شد كه بنده نياز شديدي به شهيد داشتم و قبل از رفتن هر چه با او صحبت كردم كه او را از رفتن به جبهه منصرف كنم نشد و قدري اين جوان فروتن بود كه حتي زماني كه بر سر او فرياد كشيدم كه رضا به جبهه نرو مجروح ميشوي و دست و پايت قطع ميشود بمان و درست را بخوان و پيش پدر و مادر باش فقط يك جمله به من گفت و من با اين يك جمله قانع شدم كه او به جبهه اعزام شود و آن جمله اين بود كه داداش رهبرمان فروده است كه جنگيدن با دشمنان اسلام از واجبترين مسائل ديني ماست. ياد و نامش زنده باد.
خاطره ششم:
خاطرهاي از زبان خواهر شهيد:زماني كه منزل پدر بودم ايشان رفتند حمام و وقتي هم كه از حمام آمد من ديدم كه چهرهاي نوراني دارند و جالب اينجا بود كه فرداي آنروز به جبهه اعزام شدند و به سوي شهادت شتافتند.
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
نظر شما