هر چه به دنبال شهادت می رفتم آن را نمی یافتم
پاسدار
شهید جلال جعفر محمدی به سال 1339 در تهران در خانواده ای پر جمعیت دیده به جهان
گشود. تحصیلات خود را تا پایان دوره دبیرستان ادامه داد و سپس در کنکور شرکت نموده
و در رشته پزشکی قبول می شوند ولی به علت انقلاب فرهنگی و دوران انقلاب وی از رفتن
به دانشگاه منصرف میشود و به جمع مردم مسلمان
می پیوندد و در تظاهرات و راهپیمایها دوشادوش مردم فعالیت مینمود.
بعد از پیروزی انقلاب به خدمت مقدس سربازی رفته و در آنجا تمایل به خدمت در سپاه را پیدا میکند. با پایان یافتن دوره سربازی وی در سپاه پاسداران مشغول به کار میشود و در این ارگان مقدس کار تکنسین هلیکوپتر را در قسمت نیروی هوایی سپاه را انجام میدهد. پس از چندی با خانم زهره شکارچیان ازدواج مینماید که ثمره این زندگی مشترک تنها یک دختر بنام سمانه است که از وی به یادگار مانده است.
لازم
به ذکر است که در زمان شهادت، دخترش 10 ماه بیشتر نداشتند. با شروع جنگ تحمیلی وی
بارها به جبهه های نبرد حق علیه باطل میرود و در عملیاتهای مختلفی شرکت مینماید .
از آنجائیکه علاقه خاصی به تحصیل و علم داشتند در سال 65 مجددا در کنکور شرکت می
نمایند و در دانشگاه تهران در رشته زبان روسی قبول
می شوند و شروع به ادامه تحصیل می نمایند. تا اینکه سرانجام دوباره به جبهه اعزام
و در تاریخ 11/11/65 در علمیات کربلای 5 در شلمچه خمپاره ای در کنار ایشان به زمین
میخورد و ترکش آن به پا و پهلوی چپ او اصابت می کند. بعد از مجروح شدن وی را در
درمانگاههای صحرایی پانسمان میکنند و وی را به بیمارستان منتقل
می کنند که ناگهان آمبولانش مورد اصابت
توپ قرار می گیرد و وی به درجه رفیع شهادت نائل می آید و دیگر اثری از پیکر و پاک
مطهرش پیدا نمی شود.
- حتی المقدور سعی میکردند که نماز شب بخوانند و دائما با خدای خود در حال راز و نیاز بودند.
- در زمان انقلاب در راهپیمائیها و تظاهرات شرکت می نمودند و بعد از پیروزی انقلاب نیز به خدمت سپاه درآمده و در آنجا به فعالیت می پرداختند. در ضمن عضو بسیج مسجد محل نیز بودند.
- فرازهائی از وصیت نامه شهید :
بدانید که من آگاهانه در این راه قدم برداشتهام راهی که سعادت انسانها به آن منتهی می شود و هدفم یاری از دین خدا می باشد و فقط برای رضای خداوند متعال به جبهه رفته ام. خدا را شکر می کنم که این توفیق نصیبم شد که به جبهه بروم و دین خود را به اسلام و انقلاب و شهدا ادا نمایم. مکانی که دانشگاه انسانهاست جائیکه با خون بهترین جوانان گلگون شده است. البته مدتی زیادی را در طول سربازی در جبهه بودم ولی هر چه به دنبال شهادت می رفتم آنرا نمی یافتم. علتش هم این بود که خالص نبودم. باید متذکر شوم هدف اصلی من در این راهی که انتخاب کرده ام شهادت نیست ولی اگر شهادت نصیبم شد آن را با آغوش باز می پذیرم.