برای نسل های بعد از من
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید رضا آسوده سی ام بهمن 1338، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش حسین، اوراقچــي بود و مادرش فاطمه نام داشــت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارگر شــرکت همگرد بود. هفدهم شهریور 1357 در زادگاهــش توســط عوامــل رژیم شاهنشــاهی بر اثر اصابت گلوله شهید شــد. مزار او در بهشت زهرای همان شهرستان واقع است.
به روایت شهید:
من رضا آسوده در یک خانواده نسبتاً مستضعف و مذهبی در شهر تهران چشم به دنیا گشودم. در سن 5سالگی به مکتب خانه رفتم و در آنجا خواندن قرآن را آموختم و در سن 7سالگی رهسپار مدرسه شدم.
پا به پای تو؛
پیش از ظهرها به مدرسه می رفتم و بعد از ظهرها چون پدر و مادرم به کمک احتیاج داشتند، مشغول کار شدم. من از 7 تا 9 سالگی در چراغ برق تهران، نزدیک میدان امام خمینی، در یک مغازه مشغول کار بودم و هر چه حقوق می گرفتم آن را به پدر و مادرم می دادم تا کمک خرج زندگی مان شود. شب ها هم همراه پدرم در خیابان ها میوه می فروختیم؛ چون پدرم یک موتور سه چرخ داشت و خودش تنها قادر به کار کردن نبود.
شب ها به خواهر و برادرانم قرآن خواندن می آموختم و همیشه به بچه ها گوشزد می کردم که نمازشان را مرتب بخوانند.
در 10 سالگی از آن مغازه بیرون آمدم و در یک شرکت ساختمانی مشغول شدم. هم کار می کردم و هم به مدرسه می رفتم. بعد از پایان دوره ابتدایی، کلاس اول راهنمایی را به پایان رساندم ولی چون می دانستم پدر و مادرم از عهده مخارجش با وجود بچه ها برنمی آیند، تصمیم به ترک تحصیل گرفتم و به طور تمام وقت در شرکت کار کردم. درست 5 سال بعد ، تظاهرات و راهپیمایی مردم برای سرنگون کردن رژیم طاغوت آغاز شد و من همراه دیگر برادران به تظاهرات رفتم. چندی بعد شرکتی که در آن کار می کردم تعطیل شد.
شب کاری!
مرتب درگیری های شدیدی اتفاق می افتاد. من شب ها کارم با چند نفر دیگر از دوستانم چسباندن اعلامیه به دیوار بود. اعلامیه هایی که از پاریس از طرف آقا می رسید، توسط یکی دیگر از برادران دریافت می کردیم و شب ها آن را در خانه های مردم می انداختیم یا اینکه به دیوار می چسباندیم. روزها هم در تظاهرات شرکت می کردیم.
حتی چندین بار نزدیک بود که مورد اصابت گلوله های دژخیمان شاه قرار بگیرم، اما این سعادت را نداشتم که شهید شوم.
از زبان مادر؛
بله این رضا پسرم را بعد از اینکه تظاهرات شروع شده بود، خیلی کم در خانه یا محل می دیدیم. همیشه در خارج از منزل یا در راهپیمایی بود، یا اینکه درحال چسباندن اعلامیه به در و دیوار؛ تا اینکه در روز هفدهم شهریور که به جمعه سیاه معروف شد...
رضا اول صبح با دوستانش به عنوان راهپیمایی از خانه خارج شدند و هنگام بیرون رفتن ابتدا آمد دست پدرش را بوسید و حلالیت طلبید. بعد آمد پهلوی من و از من پوزش خواست؛ مثل اینکه به او الهام شده بود که دیگر برنمی گردد.
شروع به گریه کرد و گفت مادر من اگر برنگشتم من را حلال کنید و ناراحت نباشید، چون من و دوستانم باید در این راه برویم تا نسل های آینده بتوانند با آزادی زندگی کنند.
می گفت مادر اگر من شهید شدم گریه نکن، چون امام حسین هم فرزندش را در این راه از دست داد. من از رفتن او جلوگیری می کردم، ولی او آن روز با یک شادی دیگر و با یک شوق دیگر و بهتر از روزهای پیش به راهپیمایی رفت.
بستر خونین؛
از ظهر گذشته بود ولی او هوز نیامده بود. خیلی ناراحت شدم؛ چون خبرها را شنیده بودم که این زالو صفتان در میدان ژاله چه کرده اند. خیلی ناراحت شدم و پسر دیگرم را دنبالش فرستادم، وقتی خبر آوردند که رضا زخمی شده است و در بیمارستان بستری است، فوری به بیمارستان رفتیم. آنقدر شلوغ بود که به سختی راهی به داخل پیدا کردیم. داخل بیمارستان یک دفعه چشمم به رضا افتاد. کار از کار گذشته بود و به لقاءالله پیوسته بود.
به آنچه که آرزویش بود رسیده بود و شهید شد. آنوقت جنازه اش را به ما ندادند و در روز بعد بردند به بهشت زهرا و به خاک سپردند.