ضرورت انقلاب را باید درک کرد
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید «علی رضا خواجه نوری» فرزند علی اکبر در تاریخ بیستوششم آبان ماه سال 1342 در شمیران تهران چشم به جهان گشود. از همان يارانی كه بفرموده امام در آن سال در گهواره بودند. او دوران دبستان و دبيرستان را در تجريش گذارند و بسيار باهوش و استعداد و با ذوق بود. از بچگي علاقه و ذوق زيادي به خطاطي، نقاشي، طراحي و عكاسي داشت و دورههاي مختلفي در اين زمينه ديد و پس از انقلاب اسلامي در ارگانهاي و مراكز به همكاري پرداخت و خالصانه آنجا كه به كارش نيازي بود ميرفت و پس از پايان كار بي انكه انتظار تعريف يا تشكر داشته باشند آنجا را ترك ميكرد.
پس از پايان تحصيلات دبيرستان در مركز تربيت معلم سمنان به تحصيل پرداخت و قصدش خدمت در روستاها بود و هميشه از سخنان شهيد رجايي نقل ميكرد و ميگفت بايد ضرورت انقلاب را درك كرد. اين مركز براي خدمت به مستضعفين دائر شده است. و او خالصانه قصدش خدمت به انقلاب و مستضعفين بود و هيچوقت نيز از فعاليتهاي خود اظهار رضايت نميكرد. پس از يكسال دوره، در مجتمع شهداء تهران به تدريس پرداخت و اضافه بر درس علوم كه داشت كلاسهاي هنر بچهها را نيز تقبل كرده بود. هر روز تدريس ميكرد و عصرها نيز با مسجدهای محل و ديگر مراكزي كه نياز بود همكاري داشت.
در تابستان 61 به جبهه رفت و در پائيز همان سال مجروح شد، بطوريكه پس از سه روز كه با دست شكسته و بدن مجروح در محاصره دشمن و زير گلولههاي خصم قرار داشت، توانست خود را نجات دهد، كه خود مجروح شده و نجات يافتنش به خواست خداوند متعال بس شگفت انگيز بود. با اينكه جراحت دستش به قطع عصب دست راستش انجاميد و قسمتي از استخوان دستش به كلي خرد شده بود و متعاقب آن چندين عمل جراحي داشت، خود به سادگي ميگفت تركش كوچكي به دستش خورده و با اينكه تا دوسال از كارهاي سنگين معاف بود همه كاري با دست مجروحش انجام ميداد و جراحت دستش را پنهان ميكرد بطوريكه دوستان نزديكش نيز نمي دانستند.
عليرضا بسيار با محبت بود و روحيهاي بشاش داشت و لبخندي كه هميشه به لب داشت براي كساني كه او را ديده بودند كاملاً آشنا بود. بسيار فعال و جدي بود. با افراد خانواده نيز بسيار مهربان بود و دركارهاي منزل همكاري زيادي داشت. هروقت وارد خانه ميشد از همه احوالپرسي ميكرد و يك پارچه شور و نشاط بود. خيلي سريع كارها را انجام ميداد. اگر ميهمان ميرسيد پذيرايي ميكرد. حتي پيش از شهادتش با دست مجروحش اطاقهاي خانه را رنگ زد و شيشهها را انداخت و هرگوشه از خانه يادآور دستهاي اوست.
در مهرماه 62 در مدرسه شهيد عسگريان به تدريس علوم پرداخت و با امور تربيتي منطقه 1 نيز همكاري داشت. در بهمنماه نيز در دانشكده علوم دانشگاه تهران قبول شد. در همين زمان در طرح لبيك يا خميني شركت كرد و بعد از شركت در مانور آزادي قدس تصميم گرفت كه راهي جبهههاي حق عليه باطل شود.
زماني كه مجروح شده بود و دستش درگچ بود گفته بود زماني كه بتوانم ماشه اسلحه را بچكانم به جبهه خواهم رفت. و حالا ميتوانست ماشه را بچكاند، هرچند هنوز عصب دستش ترميم نشده بود و حركت و حس لازم را نداشت.
مدتي قبل از رفتنش به جبهه خواب ديده بود كه سوار بر ماشيني است و با چند تن از رزمندگان در محلي پياده مي شود و سؤال ميكند اينجا كجاست؟ به او ميگويند اينجا يك ايستگاه به كربلاست. و درشب 18 اسفندماه با چند تن از رزمندگان همراه گروهان كربلا درمحلي مستقر ميشوند كه تا كربلا راهي نيست.
و مادرش قبلاً خواب ديده بود كه عليرضا شهيد شده و در شهادتش بي تابي است.
اين بي تابي را به گوش امام ميرسانند و امام ميفرمايند كه مادرش را نزد من بياوريد. وقتي به نزد امام ميرود، گريه ميكند و ميگويد عليرضاي من شهيد شده است. و امام ميفرمايد: مصطفاي من هم شهيد شده، خوبان شهيد ميشوند.
او قبل از عزيمتش به مادر گفته بود: «دلم ميخواهد مادرم مثل همه مادرها باشد و خودش بگويد برو جبهه. اگر هم كسي ميگويد نرو، شما بگوييد بايد برود. بگوييد اگر اينها نروند مملكت در خطر است. بگوييد دفاع از قرآن و اسلام است. امام گفتهاند شكست اين عمليات شكست اسلام است. الآن اگر همه در خانهها راحت نشستهاند در اثر اين است كه جوانها ميروند جبهه. ما وظيفهمان اينست كه برويم. شما هم بايد تشويق كنيد و هدايت كنيد.»
و در جواب اينكه به او ميگفتند تو معلمي، كلاس هم مهم است ميگفت: «همه كار مهم است، آدم بايد ببيند كدام كار مهمتر است. وقتي يك كار مهمي مثل دفاع از مرزهاي اسلام پيش ميآيد، تعليم و تربيت را كه يك كار واجبي است بايد رها كرد و رفت سراغ آن. دوران انقلاب هم همينطور، مدرسهها تعطيل شد، امام گفته محصلين وقتي خوب درس بخوانند خودش جهاد است. الآن هم بايد خوب درس بخوانند. ولي وقتي يك قضيه مهم تري پيش ميآيد، اول آن قضيه را حل ميكنند بعد ميروئند دنبال درس خواندن. الآن وظيفه ماست درس بخوانيم. دانش آموز بايد درس بخواند. معلم بايد درس بدهد. ولي بايد ديد چه كاري مهمتر است. وقتي كي كار مهمتري پيش ميآيد ضرب الاجل بايد برود آن كار را انجام بدهد، بعد دوباره برگردد به وظيفهاش. هميشه اسلام مهمتر ار انجام ميدهد.
الآن بچههاي جبهه بيشتر به كمك نياز دارند.»
و بدين ترتيب او در26بهمن ماه همراه با شهيد عليرضا ملكي فرزند عالم متقي و مخلص مرحوم حجت الاسلام ملكي كه عليرضا از شاگردان با وفاي ايشان بود، بدنبال دوست ديگرش محمدرضاحسني كه مفقودالاثر است راهي جبههها شدند. و نه كلاس مدرسه و نه كلاس دانشگاه و نه دست و پاي مجروحش مانع از رفتنش نشد. دوستان همرزمش ميگفتند كه درجبهه شبها از شدت درد دست و پايش را ميبست و ميدانيم كه درد شيريني ميكشيد. در بيمارستان زماني كه دستش بشدت درد ميكرد و ميگفت: اينها درد نيست رحمت است. و هر وقت پس از عمل ميخواست به هوش بيايد در آن حال امام را دعا ميكرد.
همرزمانش گفتند كه او روحيهاي مشتاق داشت و در عمليات متعددي شركت داشت. در شب حمله نيز چون در يك گروهان ديگر احتياج به كمك آرپي جي داشتند، او به آن گروهان ميرود كه هيچ كس او را نميشناسد ودر جواب دوستانش كه ميگويند «بيا با هم باشيم»، ميگويد آنها امشب نياز دارند و اينكار از عهده من برميآيد و بايد بروم. و ميرود.
ميرود تا جسم خاكيش را نثار خاك و روح بزرگش را به جايي برساند كه سخن راندن از آن در گنجايش قلم و كلام ما نيست. شاگردانش علاقة زيادي به او داشتند، بطوريكه زمانيكه ميخواست به جبهه برود، نامه نوشته بودند و امضاء كرده بودند كه آقا از سرما نرويد. و در مراسمي كه به ياد بودش برگزار شده بود، شاگردانش هريك با شاخهاي گل بدست، آمده بودند كه در كلاس ايثار، مهمترين وآخرين درس- درس شهادت- را از معلمشان بياموزند. و اكنون صندلي معلم شهيد در كلاس خالي است، اما درسش را به شاگردان آموخته و كتاب عشق را تمام كرده است.
شهید «علی رضا خواجه نوری» در عملیات خیبر منطقه جزیره مجنون در تاریخ هجدهم اسفندماه 1362به مقام شهادت نائل آمد. مزار ایشان در قطعه 27بهشت زهرا می باشد.
انتهای پیام/