زخم پر از نمک پاداش گریه برای امام حسین (ع) بود
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، جانباز شهید «سید علی اکبر علم الهدی» در۲۲ دی ۱۳۳۹ در تهران متولد شد. پدرش سید صالح و مادرش، معصومه نام داشت. شهید سید علی اکبر علم الهدی که از اولین روزهای جنگ در سال ۱۳۵۹ به هنگام سرکشی در نفت شهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد و در زندانهای عراق تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت و در سال ۱۳۶۹ طعم آزادی را دوبار ه چشید و سرانجام درسن در ۴۰ سالگی در روز ۲۸ تیر ۱۳۷۹، بر اثر ضایعات ناشی از مجروحیت شهید شد. مزار او در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران واقع است.
معصومه ابراهیم پور، همسر سید اکبر علم الهدی شیخ الاسلامی، خاطراتش را این چنین ورق میزند: از کودکی همدیگر را میشناختیم. پسر همسایه بود. سال ۱۳۵۹ که سید اکبر به اسارت درآمد من ۹ ساله بودم.
رادیو را روشن کردم و سرگرم کارهایم شدم. کم کم هوا تاریک میشد که رادیو اسامی آزادگان را اعلام کرد. یکی یکی اسمها را میخواند، گوش هایم را تیز کردم و در عین ناباوری، اسم سید اکبر علم الهدی را شنیدم. یک دفعه از خوشحالی جیغ کشیدم که مامان، مامان، اکبرآقا آزاده شد. مامان گفت: نه، اشتباه میکنی. گفتم: مامان، خودم شنیدم، با گوشهای خودم.
یک ساعت بعد به خانه اکبرآقا رفتیم. خبر آزادی اکبر را به خانواده اش دادم، گفتم: به خدا من خودم شنیدم. گفتند: از این خبرها زیاد به ما دادند. باور نکردند. گفتم: من فردا به بهشت زهرا میروم.
فردای آن روز به بهشت زهرا رفتم. اتوبوسها که میآمدند، من یکی یکی بالا میپریدم، سئوال میکردم، سید اکبر شیخ الاسلام را میشناسید؟ چند اتوبوس گذشت. در همین حین که سوال میکردم، یکی سرش را از اتوبوس بیرون آورد و گفت: «سید اکبر آمده، اصفهان، تو قرنطینه است». با شور و شعف خاصی خبر را به خانواده دادم.
جشنی که برایم دوباره تداعی شد
۲۸ مرداد سال ۱۳۶۹ بود که همه محل دست در دست هم، کوچه را آب و جارو کردند، نقل و شیرینی پخش میشد، انگار قرار بر برپای یک جشن عروسی بود. هیچ کس احساس غریبی نمیکرد. من، اما در جمع حال دیگری داشتم، چرا که قاصد خوش خبر برای خانواده و محل بودم و احساس غرور میکردم از اینکه خبر آزادی سید اکبر را دادهام. این لحظهها هیچ گاه از یاد من نمیرود و تکرار نشدنی است. یک بار دیگر همان شلوغی، نقل پاشی، قربانی کردن گوسفند تداعی شد و آن زمانی بود که جشن واقعی برای اکبر برگزار شد، جشن شهادتش.
خانم، شما عروس من میشوید؟
این تقدیر بود که روزها را ورق میزد تا اینکه پانزده روز بعد از جشن آزادی مادرم خبر خواستگاری اکبر را به من داد. همان روزها خواب دیدم که رهبر معظم انقلاب در یک حیاط روی یک تخت نشستهاند. حضرت آقا گفتند: خانم، شما عروس من میشوید؟ خجالت کشیدم و گفتم: چرا این حرف را میزنید؟ تا این را گفتم، از خواب پریدم. موضوع را به مادرم گفتم. این تقدیر الهی بود که خود را بر سر سفره عقد، در کنار سید اکبر ببینم.
آغاز روزهای سخت
سید شخصیتی آرام داشت و هیچ گاه با عصبانیت و صدای بلند صحبت نمیکرد، اما صدای فریادهایش در خواب، من را با آن شرایط حساسی که داشتم، میترساند و وقتی به او میگفتم این فریادها چیست که در خواب میکشی؟ خواهش میکرد که به محض چنین اتفاقی او را از خواب بیدار کند و میگفت همیشه فکر میکنم یک عراقی بالای سرم است و دارد مرا شکنجه میکند.
سید اکبر در دوران جنگ شیمیایی شده بود، کم کم وقتی پیش رفت، دست هایش از کار افتاد. بدنش شروع به ترشح موادی کرد که ملافه را رنگی میکرد، هیچ کس حرفهایم را باور نمیکرد، اما دکتر محمد حسن باستان حق، رئیس بیمارستان شریعتی در مدت مریضی سید اکبر از لحاظ پزشکی به ما کمک میکردند.
دل میخواهد که بشنوی
روی دست سید اکبر جای یک زخم عمیق بود. همیشه برایم سوال بود که چه اتفاقی برایش افتاده است. از حرف زدن طفره میرفت. یک بار که میخواست وضو بگیرد، گفتم: «سید اکبر، نمیخواهی بگویی داستان این زخم چیست؟» گفت: «اگر بگویم طاقت میاوری؟» گفتم: تو بگو، من طاقتش را دارم.
گفت: در اسارت، روز عاشورا عزادار امام حسین (ع) بودم و گریه میکردم. سرباز عراقی علت را پرسید. گفتم: پدر بزرگم فوت کرده است. اما یک ایرانی منافق که آنجا بود خبر رسانده بود که شیخ الاسلام دروغ میگوید، امروز، روز عاشوراست و او به خاطر امام حسین (ع) گریه میکند، علاوه بر اینکه او سید هم هست. عراقیها او را میبرند، دستش را برش میزنند و آن را با نمک پر میکنند و میدوزند و میگویند: تا تو باشی که ما را سر کار نگذاری.
افتخار میکنم کنار شما هستم
مراقبت از سید اکبر به ظاهر سخت بود، اما من لذت میبردم. روزهای آخر سید اکبر از مهمانی آمدن خجالت میکشید، میگفت: از اینکه شما در دهان من چیزی بگذارید من خجالت میکشم. گفتم: سید این حرف را نزن. من افتخار میکنم که کنار شما هستم و لذت میبرم. از اینکه کنیزی همسرم را میکردم احساس افتخار به من دست میداد.
۱۸ آبان سال ۷۰ بود که خداوند فاطمه السادات را به ما داد و در سال ۷۴، جمع ما با حضور ساجده السادات، چهار نفره شد.
سید بچه هایش را خیلی دوست داشت. به بهانههای کوچک آنها را بیرون میبرد. همه وسایل بازی را در اتاق، رو به روی تخت خود قرار داده بود که آنها بازی کنند و خودش لذت ببرد. اما بچهها با همه بچگی شان تمام لحظههای پدر را غصه میخوردند.
سکوتهایی که حرفها برای گفتن داشت
سید اکبر از سال ۷۴ تکلم خود را از دست داد، اما با همه سکوتش با من و بچه هایم حرف میزد. یک روز آقایی تماس گرفت و گفت: قرار است که امروز به دیدن حاج اکبر بیایند. وقتی آمدند متوجه شدم که از طرف حضرت آقا هستند. یک انگشتر شرف الشمس به حاجی دادند و گفتند: این از طرف آقا است و هنگام رفتن، شال سید اکبر را هم برای آقا از او گرفتند و بردند.
یک میهمان ویژه
زنگ تلفن به صدا درآمد گفتند: قرار است حاج آقا محمد تقی بهلول میهمان خانه شما شود. حاج آقا محمد تقی بهلول وقتی سید اکبر را دیدند، اولین کلام را چنین آغاز کرد: انالله و انا الیه الراجعون و سپس خم شدند و پاهای سید اکبر را بوسیدند. سید اکبر با تمام سکوتش فریاد، خجالت سر میداد. حاج آقا بهلول گفتند: من چیزی را میبینم که شما نمیبینید.
روزهای آخر با هم بودن
سید اکبر در روزهای آخر خوابی دیده بود که شاه خراسان، امام رضا (ع) او را شفا میدهد و در این خواب نام دوستانش را برده بود که من تک تک آنهایی که زنده بودند را برای دیدار با سید اکبر دعوت کردم. فقط یکی از این بزرگواران برای دعا و شفای سید اکبر به مسجد جمکران رفته بودند که متاسفانه دیدار آن دو میسر نشد.
روز آخر وقتی سید اکبر را از خواب بیدار کردم، گفت: بگذار بخوابم، خوابم میآید. در همین حین ادامه داد، لامپها را خاموش کردید؟ من و بچهها تعجب کردیم. گفتم: « اکبر جان، تو خوبی؟ هوا که روشن است»، احساس کردم که برایش مشکلی پیش آمده است، برای اینکه ما متوجه نشویم، گفت: آره، آره. هوا روشن است، من اشتباه کردم.
من، اما فهمیدم که موضوع از چه قرار است. آن روز سید اکبر تمام روز را تا غروب خوابید. نگران شدم و یکی از دوستانش را خبر کردم و سریع با اورژانس تماس گرفتم. بعد از ویزیت دکتر بود که یکی یکی دوستانش به دیدار او میآمدند. من تعجب کردم. پیش خودم گفتم: این عزیزان برای عیادت میآمدند، اما نه به این صورت.
رفتم کنارش و صورتم را روی دستش که باد کرده بود گذاشتم. به چشم هایش خیره شدم که احساس کردم میخواهد چیزی بگوید. لب خوانی کردم که میگفت: چقدر گریه میکنی؟ به خدا حال من خوب میشود. فقط بگذارید بخوابم. فردا صبح حال خوب مرا میبینید. وقتی این جملات را از سید میشنیدم آرام میگرفتم.
نذری که با هم ادا کردیم
رانندگی بلد نبودم. ولی، چون نذر کرده بودیم که ۴۰ شب به جمکران برویم، مجبور بودم که پشت اتومبیل بنشینم، چرا که تازه دستهای سید اکبر از کار افتاده بود. او کلاج و ترمز میگرفت و من رانندگی میکردم. خاطرات آن شبها را هیچ وقت نمیتوانم از یاد ببرم. چرا که دقیقاً شب سه شنبه شب، درست همان لحظاتی که ما در شبهای جمکران دعای توسل میخواندیم، سید اکبر از دنیا رفت.
من فردا خوب میشوم، قول میدهم
من باورم نمیشد که سید از دنیا برود. فکر میکردم مثل همیشه حالش بد شده است. در محله دکتری داشتیم که او را صدا کردم. یک آمپول«ب. کمپلکس» به او تزریق کرد که بدن سید اکبر آن را پس زد. دکتر رو به من کرد و گفت: چیزی نیست، برویم بیمارستان.
زمانی که دکتر اورژانس بالای سر سید اکبر حاضر شد، گفت: سید تمام کرده است. گفتم: نه آقا، اشتباه میکنید؛ سید اکبر حالش خوب است. خودش به من گفت که حالش خوب میشود.
گریه میکردم که اکبر را نبرند، بغض گلویم را گرفته بود، نمیدانستم چکار باید بکنم. فقط میگفتم: خودش به من گفت که حالش خوب میشود. داخل اتاق رفتم، نذر حضرت عباس کردم که تا صبح حالش خوب شود، هنوز امیدوار بودم. اما سید اکبر برای همیشه تنهایم گذاشت.
این سفر، سفری نبود که تو را همراه خودم ببرم
بعد از رفتن سید اکبر، همیشه فکر میکردم، اشتباه شده است، نمرده است. اما گذشت زمان مرا به این باور رساند که سید اکبر رفته است. یک شب هم خواب دیدم که رو به سید گفتم: خیلی بی معرفتی، من همه جا کنارت بودم. به من گفتی خدا تو را برای من انتخاب کرد، اما حالا رفتی و من را تنها گذاشتی. اما حاجی روبرویم در حال خطاطی کردن بود، خندید. گفتم: سید اکبر با تو هستم، با تو حرف میزنم. اما همان طور آرام مثل همیشه گفت: اینجوری نگو. گفتم: تو من را با خودت نبردی، چطور انتظار داری من جوابت را بدهم. گفت: به خدا این سفر، سفری نبود که تو را همراه خودم ببرم. گفتم: اکبر آقا یک سوال دارم، نکیر و منکر چی شد؟ چرا که همیشه وقتی با اکبر خلوت میکردیم در رابطه با مرگ و نکیر و منکر حرف میزدیم. گفت: خیلی راحت بود.
هنوزم دلتنگ میشوم، بغض گلویم را میگیرد، گریه میکنم، بی تابی میکنم، ولی دیگر سید اکبر نیست که آرامم کند. خصوصاً این روزها که بچه هایم بزرگتر شدهاند، بیشتر نبود حاجی را احساس میکنم.
همیشه سید اکبر کنارم هست، به من توجه میکند و همین یعنی آرامش.
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس