کتاب زخم سیب - صفحه 3

کتاب زخم سیب

شهید ما

شبی نبود که موجی از انفجار نداشت / تپیدن رگ جان، لحظه ای قرار نداشت / کنار مرگ درختان گذشت عمر و گذشت

خاکریز ماه

نزدیک بی قراری باران / و ما سه نفر بودیم / که پشت خاکریزماه / یک ابر در میان

خطوط مقدم

همیشه نقاشی ها / حرف های زیادی برای گفتن / شعرهای زیادی برای نگفتن

پدر از خون تو نمی گذرم

سال ها پیش کودکی بودم / سخت درگیر کودکی هایم / پدرم اتفاق سبزی بود/ در نهان خانه تماشایم

وقت آن است که سجاده ز خون تر بشود

عشق تا سمت پریشانی شب می آید/ کسی انگار به مهمانی شب می آید / در رگ حادثه دیری ست که خون آشفته ست

غرق تاول خردل شده دستانشان

این شقایق ها که از مین مشوش سر زدند/ ریشه در آب حیات خضر پیغمبر زدند / در هیاهویی که آتش شعله می زد هرطرف

این قطعه خاک، بوی ملائک گرفته است

رفتی سبد سبد، گل پر پر بیاوری/ مرهم برای زخم کبوتر بیاوری / رد هزار چلچله را پر کشیده ای/ تا از شب طلائیه سر در بیاوری

پرسیده ام نشان تو را اما چیزی نگفته اند کبوترها

از کاکل بلند صنوبرها / از چشم خون گرفته شبدرها/ پرسیده ام نشان تو را اما/ چیزی نگفته اند کبوترها

پرواز خونین

پشت سرت آب پاشید برداشتی تا تفنگت / صبحی که بوسید مادر با اشک چشم قشنگت / مادر نگاهت نکرد وپشت سرت بست در را

دوازده روایت جنگ

دوازدهم/ آبان/ هزار و سیصد و شصت وپنج / معلم ادبیات / دفتر حضور غیاب / و سه نفرآخر کلاس

همیشه قسمت ما ...

غریبه آمده بودی، غریبه تر رفتی / به دخترت همه گفتند: تو سفر رفتی / مگر نه اینکه سفر می روند برگردند

یک لنگه از پاهایتان در دشت جا مانده

از آخرین پوتین فقط یک رد پا مانده / یک تانک در ابهام مشتی رمل جا مانده / از حاجی و میدان مین و سنگر و ترکش

همیشه حرف دلش حرف درد مردم بود

کسی که غربتش آیینه را تکان می داد / به یاس ها چه صمیمانه آشیان می داد / همیشه حرف دلش حرف درد مردم بود

با سرفه هایی خشک پنهان شعرمی خواند

باران که می بارید گلدان شعر می خواند / دل با خودش در زیر باران شعر می خواند / مادر لباس کهنه ای را وصله می کرد

لبریز داغ ها

سرشار از کبودی و لبریز داغ ها! / هم صحبت قدیمی این کوچه باغ ها! / بعد از تو شانه های ستبر درخت شد

دستانت بوی باروت خسته می دهد

به خاکریز تو / آنجا که / صفیر گلوله مبهوت، زخمی را مرهم است/ پناه می برم

بگو چگونه بگیرم نشان...

بگو چگونه بگیرم نشان، بهارت را / بهار یاد تو، این کهنه یادگارت را / چقدر خیره بمانم به جاده خورشید

کودک 70 ساله !

پراز هفت سالگی ام / پر از وسوسه های بازی / من می ترسم از دست هایی

نه نامه ای، نه نشانی!

نشسته مثل همیشه زنی در ایوانی / و آسمان نگاهش دوباره بارانی / دوباره شب شد و چشمش به راه ماه بزرگ

یک بسیجی همیشه می خندد

دفتر خاطرات پروازش، باز هم پیش چشم من باز است / عطر و بویش قدیمی و کهنه، دست خطش صمیمی و ناز است / جلد آن قهوه ای کم رنگی ست، محتوایش به عکس، پر رنگ است
طراحی و تولید: ایران سامانه