خاطره خواندنی از شهید والامقام مجید قاری
خاطره
شهید مجید قاری
فرزند محمد
تاریخ تولد:02/02/1339
تاریخ شهادت : 23/07/1359
در ابتدا یک بیوگرافی از شهیدتان داشته باشید.
من منیژه قاری خواهر شهید مجید قاری هستم. او در سال 1339 در شهر تهران به دنیا آمد و در نظام آباد در مدرسه حکیم سنایی شروع به درس خواندن کرد و در دوره دبیرستان هم در خیابان فردوسی و همچنین در مدرسه به بچه ها قرآن درس می داد و در مدرسه هم فعالیت داشتند.
در سال 1359 فروردین ماه بود که ایشان سرباز وظیفه شدند و در لویزان دوره آموزشی را گذراندند و بعد در چهار راه قصر منتقل شد تا شهریور 1359 که جنگ شروع شد و سپس ایشان رفتند به سوسنگرد. ایشان هفتم شهریور اعزام شدند و در بیست و سوم شهریور توسط مین به شهادت رسیدند. او فرزند اول خانواده بود و پیکر پاک این شهید در بهشت زهرا قطعه 24 به خاک سپرده شده است.
از زمان کودکی شهید اگر خاطره ای دارید بیان کنید.
او از
همان زمان کودکی اهل نوارهای قرآنی بود و کسی نواری می گذاشت ناراحت می شد و می
گفت می بایست نوار قرآنی گوش کنید. البته کوچک بود شیطانی داشت. می گفت مامان می
خواهم نزد شما بخوابم. وقتی که
می خوابید من به او یاد می دادم و می گفتم بگو:
لا اله العالمین بنده نهادم بر زمین
هیچ کس نیاید بر سرم غیر از امیرالمومنین.
زمانی هم که در جبهه بود برای همرزمانش می خواند.
خاطراتی که از شهید در ارتباط با اعمال عبادی دارید بفرمائید.
او به حجاب خیلی اهمیت می داد. مثلاً دختر من که خواهرزاده او بود و حدود یک سال بیشتر نداشت به من می گفت روسری سرش کن، جوراب پایش کن به خواهرهایش می گفت می بایست چادر و مقنعه بزنید. ایشان به من که مادرش بودم می گفت بلند شو مادر نماز شب بخوانیم. من هرچه که یاد گرفتم از او یاد گرفتم.
اگر از رفتار و اخلاق شهید خاطره ای در ذهنتان است بفرمائید.
می گفت مامان چی داریم در یخچال؟ می گفتم هر چه که دلت می خواهد من درست کرده ام. می گفت یک مقدار حلوا درست کن بگذار، من حلوا دوست دارم. او اهل شوخی هم بود. آخرین باری هم که غذا پیش من خورد بمباران بود که خواهر او بودم. با فلفل دلمه ای دلمه درست کرده بودم. با وجود اینکه خوشمزه هم نشده بود او بسیار تعریف می کرد و با طعم خوشمزه ای خوردش. من هر موقع که درست می کنم یادش می کنم. او مدام توصیه می کرد که باخدا باشید.
از علاقه ایشان به حضرت امام خمینی (ره) توضیح دهید.
او یک نوار از زمانی که امام آمده بود، از خاطرات آن زمان ضبط نموده بود که آن روز چی گذشت. گفت ما رفتیم برای آقا خمینی آنقدر گلباران کرده بودند که من راه را گم کرده بودم تا زمانی که رسیدم به سازمان آب خانه مان را پیدا کردم. می گفت خمینی ای امام، خمینی ای امام. در رابطه با ماه که در آن وقت زندگی می کنند. امام عکسش در ماه است به من می گفت مادر بیا ببین چشم بصیرت می خواهد، مردم اعتقاد ندارند اما من اعتقاد دارم. او در راهپیمایی ها علیه رژیم طاغوت نیز شرکت داشت.
آیا تا به حال مشکل یا مورد خاصی طی این مدت سال ها در زندگی شما به عنوان مثال حالا برای یکی از اعضای خانواده حادث شده که احساس کنید فعالیت خاص شهید عاملی در برطرف شدن آن مشکل بوده؟
بله مشکل بوده اما الان حضور ذهن ندارم. خیلی از مشکلات بوده که با عنایت شهید حل شده.
آیا رویای صادقانه ای قبل یا پس از شهادت از شهید دارید؟ بیان کنید.
زمانی
که او جبهه بود من خواب دیدم که او جفت پاهایش را از دست داده و من خواب را برای پدر
و مادرم تعریف کردم. آنان گفتند چنین خوابی را نمی بایست تعریف کنی، می بایست صدقه
بدهی. همان روز که شبش من خوابش را دیده بودم یک سرباز آمد خانه و خبر شهادتش را
داد. دیدم به پدرم دارد می گوید. من از بالا نگاه کردم دیدم پدرم خم شده روی زمین.
آن سرباز گفته بود سری به شهدای لویزان بزنید. ما خیلی دنبالش گشتیم لویزان نبود. پزشک
قانونی رفتیم نبود و بعد فهمیدم بردند بهشت زهرا. در آن زمان رادیو اعلام می کرد
مجید قادری- مجید قادری حالا نگو اسمش را اشتباه اعلام می کردند چون او قاری بود
نه قادری. تلفن کردند برای من که گفتند بیا. گفتم برای چه؟ گفتند خاموشی است
دخترتان رفته بیمارستان، دخترت می ترسد. گفتم من تازه رفتم یک شبه چه خبره؟ گفتند تو
کاری نداشته باش بیا. دیدم تمام فامیل هایمان جمع شدند و من را آوردند تهران. گفتم
چی شده؟ گفتند پایش قطع شده. گفتم دروغ نگویید، اگر پایش قطع شده بود شما اینطوری
نمی گفتید. هی نگاه
می کردم دیدم که دارند اعلامیه پخش می کنند. آن زمان صدا و سیما اسامی شهداء را
اعلام می کرد. زمانی هم که رفتیم دفنش کنیم دیدم از کمر به پایین قطع شده بود.
آخرین خاطره ای از زمان تشییع و حضور یکپارچه مردم در این زمینه و همچنین از آخرین وداعتان بفرمائید.
البته من باردار بودم و خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم. او را تشییع نکردند، زیرا او را برده بودند در بهشت زهرا در آنجا خیلی شهید بود و مردم زیاد آمده بودند. پدرش در اراک بود. او گفت من می خواهم بروم پدرم را ببینم اما گویا مرخصی نداشت که برود ببیند، اما او نتوانست پدرش را ببیند.
او همیشه می گفت مامان تو سیدی ما را دعا کن. زمانی که خبر شهادتش را آوردند دیدیم نامه اش را هم آوردند و دیگران به ما می گفتند گریه نکنید ببینید نامه اش آمده، اما زمانی که تاریخ نامه را دیدیم، دیدیم که قبل از عملیات آن نامه را نوشته بوده است.
اگر مطلبی صلاح می دانید در رابطه با گرامی داشتن یاد و خاطره شهداء و شهید شما لازم به بیان می باشد مطرح کنید.
ما
بهشت زهرا می رویم سالگرد می گیریم، همیشه ما به یادشان هستیم. دوست دارم که مردم
یاد شهیدان را فراموش نکنند و این هفه دفاع مقدس و
راه هایی را که صدا و سیما پخش می کند ما ممنون هستیم که به یاد شهداء هستند و خون
آنها را کمرنگ نکردند.
اگر
حرفی خطاب به جوانان این مرز و بوم دارید و از سفارشات شهید هم
می باشد، بیان فرمائید.
خطابم این است که حجابشان را حفظ کنند. واقعاً دین و اسلامشان را پایمال نکنند و از قرآن اطاعت کنند چون اگر حجاب رعایت نشود اگر واقعاً پا را خون شهیدان از بین می رود، زیرا می بایست اسلام و دین باشد.
او سفارش می کرد که حجابتان را رعایت کنید و از جوانان می خواهم که راه این شهیدان را ادامه دهند و دست استعمارگران را از این مملکت کوتاه نگه دارند.
منبع:مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ