خاطره خواندنی از دوست وهمرزم شهید معظم مهدی حسنی
خاطره
به نام ایزد منان تنها حامی خون شهیدان
میخواهم داستان فراق یاری را بگویم که خود هرگاه به یاد او میافتم اشک در چشمانم حلقه میزند و بغض گلویم را میفشارد یار صدیقی که همچون برادر و حتی بیشتر او را دوست میداشتم و دوست دارم پاک طینتی عارف و عارفی مبارزه جو یاری که خورشید زندگیش در سحری طلوع کرد و در شامگاهی غروب کرد و چند صباحی بیش در این معبر آزمایش قرار نگرفت و حقاً که سرافراز از این آزمون بیرون آمد. من از سال اول دبیرستان با این وجود با برکت آشنائی پیدا کردم البته در دوران راهنمائی نیز اسم او را بعنوان شاگرد اول مدرسه میشنیدم ولی آشنائی نزدیکی با هم نداشتیم تا اینکه وارد دبیرستان ابوذر غفاری شدیم و هر دو در یک کلاس قرار گرفتیم. از آن زمان به بعد ورقی تازه در زندگی هر دوی ما باز شده بود ما وارد جائی شده بودیم که مسئول آنجا خود یکی از افرد عارف بود وما آنجا کم کم با واژه محبت و عشق آشنا شدیم و در آنجا نیز مهدی جزو شاگردان ممتاز بود و من به خاطر دارم که معدل او حوالی 19 بود همینطور که ما مراحل زندگی و دبیرستان را طی میکردیم کم کم درک میکردیم که دنیا همین ظواهر نیست و تنها این نیست که چه بپوشیم و چه بخوریم و چه نمرهای بیاوریم. تا اینکه در سال سوم دبیرستان مدیرمان میخواست چند تا از بچههای مدرسه را بعنوان بازدید از جبهه و آشنائی با فرهنگ متعالی بسیجی به مدت 4 یا 5 روز ببرد و به لطف خدا و با اصرار زیاد ما نیز جزء آن چند نفر بودیم که توفیق زیارت جمع عارفان را داشتیم. آنگاه که ما وارد آن محیط مصفا شدیم تمام موازه هائی که از دنیا و قوانین آن در ذهن داشتیم در هم ریخت ما در آنجا خود را درمحاصره معنویات یافتیم مادر آنجا با قیافه هائی آشنا شدیم که مظلومیت و معصومیت از آنان میبارید و با خود با تمام وجود آنرا درک میکردیم اما این تاثیرات برروی مهدی بسیار بود اواز آنجا که وجودی دست داشتنی بود با اکثر افراد آنجا که اکثراً آنان نیز شهید شدند آشنا شد و این خود بیشتر بر روی روحیه او اثر میگذاشت. ما در اردوگاهی رفته بودیم که بچههای آن در آنجا در کنار رود دز آموزش آبی – خاکی برای عملیات والفجر 8 می دیدند و ما در چادری ابتدا ساکن شدیم که بچههای بسیجی نیز در آنجا بودند برای مثال هنگامی که ما شب میخوابیدیم و به هنگام نیمه شب بلند میشدیم میدیدیم هیچیک از بچههای بسیجی نیستند وتعجب میکردیم. و آنگاه که جویا میشدیم میفهمیدیم که هرکدام یک پتو برداشتهاند و رفتهاند در قبری که قبلاً کنده بودند و نماز شب میخواندند و تا صبح گریه میکردند همین وقاع پرشکوه و آموختن تاثیر عجیبی روی ما بخصوص مهدی میگذاشته بود. ما از آنجا با دانشگاه عظیم انسان ساز جبهه آشنا شدیم. هنگامی که ما میخواستیم برگردیم تمامی بچه ها ناراحت بودند من آثار ناراحتی را در چهره مهدی میدیدیم مخصوصاً آنگاه که زمان وداع با عارفان جبهه رسید خود شاهد آن بودم که مهدی بشدت گریست و از گریه او ما نیز به گریه افتادیم. مهدی از آن زمان به بعد مانند کبوتری بود که از ابتدای زندگیش در قفسی تنگ وتاریک می زیسته است و آن اولین ملاقات جبهه همانند آن بود که فضای سبز و خرم بیرون از روزنی به او نشان داده شده بود و او فهمیده بود که دنیائی بسیار با صفا و رای این دنیا وجود دارد برای همین دیگر طاقت آنرا نداشت میدانست جایش در این سرا نیست. بعد از اینکه ما از آنجا برگشتیم خیلی دامان میخواست باز به آنجا برگردیم اما شرایطی مانع این کار میشد تا بالاخره ما به سال چهارم دبیرستان وارد شدیم این سال، سال بحرانی و پرجوش و خروش زندگی ما بود در این سال جنگ مراحل مهم و سرنوشت پشت سرهم اجرا میشدند و پشت سر آن نیز پیکر شهدای هر علمیات میآمد. مدرسه ما صحنه عظیمی از جوش وخروش بود آنجا نیز بوی شهادت وشهید میداد.شهدائی که از ما میخواستند راهشان را ادامه دهیم و بیتفاوت نباشیم بعد از هر عملیات جمعی از دوستان ما به شهادت میرسیدند و این تاثیر عجیبی روی مهدی داشت او هر روز یا اکثر روزها بر سر صف وصیت نامه های شهدا را قرائت میکرد وبرای اینکه وصایای آنان را پیدا کند به در خانه شهدا میرفت و وصیت نامه های شهدا را قرائت میکرد و اینکه آنان آن سال همانطور که گفتم یکی از سالهای بحرانی زندگی ما بود از یک طرف سنگینی درسها فشار میآورد. از طرف دیگر عذاب وجدان و حکم مسئولیت وتکلیف و شور و اشتیاق برای حضور درجبهه مادر آن سال همیشه با هم درس میخواندیم درس چه بگویم بهتر است بگویم دردل میکردیم ما شبها به خانه یکدیگر میرفتیم از یک طرف درس میخواندیم و از طرف دیگر فکر آن بودیم که چطور به جبهه برویم زیرا موانعی بر سر راه ما وجود داشت. ما ساعتها روی این موضوع فکر میکردیم تا یک روز تصمیم گرفتم مقدمات کار را حاضرکنیم از یک طرف با خانواده صحبت میکردیم آنهم نه مستقیم بلکه با گوشه و کناره تا رضایت آنان را بدست آوریم و از طرف دیگر در بسیج پرونده سازی میکردیم ما ساعتها در خانه و مدرسه و کوچه و خیابان بر سر این که چطور خانواده خود را راضی کنیم صحبت میکردیم من چون با خانواده مهدی آشنائی داشتم و میدانستم که او یکی از برادرهایش را تازه از دست داده بود بر اثر بیماری برایهمین گاهی به او میگفتم تو فعلاً صبر کن تا اوضاع و احوال خانوادهات بهتر شود و آنها روحیه تازه بگیرند بعد اگر خواستی بیا ولی از آنجا که شور و اشتیاق را در او میدیدم او قبول نمیکرد. بالاخره در زمستان 65 تصمیم گرفتم که با سپاه محمد عازم جبهه ها بشویم و کار پروندهها نیز تا حدی درست شده بود ولی یکباره با مخالفت شدید خانواده روبرو شدیم آنها با هزار اصرار میگفتند لااقل صبر کنید تا درسهایتان تمام شود آنگاه بروید من راضی شدم که اعزام را به تعویق بیندازم ولی مهدی در ابتدا به هیچ وجه قبول نمیکرد و او خیلی مصر بود که برود. تا اینکه پرونده او در پایگاه مالک اشتر بعلت کثرت جمعیت کم شد و او حتی چند روز دنبالش را میگرفت ولی به نتیجهای نرسید و بالاخره او نیز تصمیم گرفت بعد از اتمام درسها به جبهه برود بالاخره در سهای دبیرستان به اتمام رسید و ما حدوداً یک هفته بعد از امتحان کنکور در هفتم تیرماه 66 از طرف مالک اشتر به پادگان 21 حمزه برای آموزش نظامی اعزام شدیم مهدی در آنجا حال و هوائی دیگر داشت او بیشتر توی خودش بود. مهدی در آنجا در کلاس آموزش مین بر اثر انفجار چاشنی مین مختصر جراحتی برداشت ما در آنجا خاطرات تلخ و شیرین داشتیم اما بهرحال مدت آموزش نیز به پایان رسید و ما در روز 25 مرداد 66 عازم پادگانی در اهواز شدیم اسم آنجا تیپ 10 محرم بود در آنجا در روزهای بسیار گرم تابستان و در آن هوای داغ اهواز عبرت یکماه به ما آموزش پدافند ضدهوائی دادند همه ما از جمله مهدی در آنجا بشدت مریض شدیم و به بیمارستان منتقل شدیم. بعد از یکماه آموزش در اهواز ما به جبهههای غرب اعزام شدیم ما در 26 شهریور همان سال وارد پایگاهی در اطراف بانه شدیم در آنجا نیروها را به سر توپهای مختلف تقسیم کردند در آنجا بعلت آنکه مریضی من ادامه داشت من 2 یا 3 روزی در آن پایگاه ماندم بعد مرا به سر یک توپ فرستادند در اینجا من از مهدی جدا شدم البته نه به آن معنی که دیگر همدیگر را نبینیم بلکه موضعهای ما فرق میکرد ولی هر چند روز یکبار به همدیگر سری میزدیم و از احوال یکدیگر جویا میشدیم. مهدی در پایگاهی بزرگ قرار داشت و در آنجا بشدت کار میکرد بطوریکه تمام افراد آنجا او را میشناختند او دوستان زیادی در آنجا داشت کار ما در آنجا مقابله با هواپیماهای عراقی بود از جلمه روزی 23 هواپیمای عراقی آمدن و شهر بانه و پایگاههای اطراف آنرا بمباران کردند و بچهها توانستند 2 تای آنها با کمک مهدی و دوستان او بزنند بر اثر کاردانی ودلسوزی مهدی فرمانده گردان در نظر داشت که او رامعاون خود کند اما فرصت اجازه نداد. بهرحال روزها در آنجا میگذشت و بعلت کمبود نیروی شدید به ما اجازه به مرخصی آمدن را نمیدادند ما حدوداً 2 ماه مداوم در خط بودیم ما هرچند روزی یکبار به یکدیگر سر میزدیم یکبار مدت این دوره ملاقات فریاد شد و من حدود 2 هفته بود که او را ندیده بودم برای همین دلم خیلی برای او تنگ شده بود تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم خود با پای پیاده به دیدنش بروم من با یک نفر دیگر عصر آنروز شروع به حرکت کردم. راه طولانی بود و باران و برف نیز میبارید و خطرات احتمالی دشمن نیز در شب آنهم در کردستان زیاد بود اما من همه اینها را به خاطر دیدار حتی یک لحظه سیمای دوست این چنین به جان خریدم دوستی که بهترین دوران عمرم رابا ان گذراندم و این برای من کمال افتخار است. بهرحال بعد از 3 ساعت پیاده روی در کوههای بلند غرب آنهم در شب به مقصد رسیدیم و من در کنار دوست آرام گرفتم در آن شب کلی با هم درد و دل کردیم ولی با صحبتهایمان هیچگاه به پایان نمیرسید به هرحال در آن شب نامههایی که از دوستانمان دریافت کرده بودیم را به یکدیگر نشان دادیم. فردا صبح هر دو شروع به نوشتن یک نامه به دوستانمان کردیم و حین نامه نوشتن بود که هواپیمای ایرانی آمد و رفت شهر کرکوک و با یگانهای نظامی آنرا بمباران کرد و برگشت صبح آنروز من باید برمی گشتم ولی مهدی نیز گفت منهم میخواهم با تو بیایم و دوستان را در آجا ملاقات کنم ما با هم پیاده به راه افتادیم من در راه به او میگفتم آیا دلت برای خانه تنگ نشده است او گفت من حتی قیافه خواهر کوچکم را یادم نیست. من روی این جمله او فکر کردم و به نتیجه ای عجیب رسیدم که او از همه چیز دل کنده است او از خانه و زندگی دنیا و ظواهر آن و تمام علائقی که داشت بریده بود.میخواهم بگویم فکر او معطوف جای دیگری ورای دنیا شده بود و او داشت سعادت فوز عظیم را در خود احساس میکرد و من این موضوع را در حرکات و سکنات او مشاهده میکردم و حتی این موضوع را کسانیکه او را خوب نمیشناختند دیگر میفهمیدند مهدی موجودی الهی شده بود درست در همان زمان که من این موضوع پی برده بودم دوستانم در تهران نیز به این موضوع پی برده بودند و آنها اینرا از نامههای مهدی فهمیده بودند او در نامههایش از دوستانش به شدت تقاضای حلالیت میکرد. خلاصه آنکه بعد از مدتی راهپیمائی با هم به مقصد رسیدیم بچههای سنگر ما از او به خوبی استقبال کردند آنروز نیز مثل همه روزهای دیگر شد و موقع نماز فرا رسید بچهها وضو گرفتند و آماده برای نماز شدند ولی چون شرایط در آنجا مشکل بود نمیتوانستیم همیشه نماز جماعت بخوانیم در ابتدا من نمازم را خواندم و در گوشهایی نشتم و بعد مهدی شروع به نماز خواند کرد من خود درک میکردم که نماز او با همیشه فرق میکرد او حالی عجیب و وصف نکردی داشت طوریکه من خیره او شدم. او وارد رکعت دوم نماز شد و سپس به قنوت رفت او در قنوتش جملهایی گفت که هرکس در آن شرائط جرات بیان انرا نداشت شرایطی که صدای گلولههای توپ و خمپاره میآمد او در آنجا او در آن شرایط سخت نیز طلب وصال خویش را از خالق خویش کرد.او دعائی کرد که اکثر ما در خانه هایمان نیز از گفتن آن بیم داریم. او به حالتی عجیب در نمازی پرشکوه و با سیمائی منور در مقابل دستانش از خدا خواست که اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک این جمله او نمایانگر تجلی نور خدا در وجود او بود. مهدی در دل شب تار در کوهستانهای بلند غرب در سنگری کوچک و در زیر نور فانوسی با معبود خویش مناجات میکرد. نجوائی ملکوتی گوئی که او نیز با فرشتگان هم آوا شده است مهدی از طرفی با دل کندن از تمامی علائق دنیوی سعادت اخروی و از طرفی چنین شجاعت حیدری را در خود داشت پس زمینه برای رشد نهال شهادت آماده شده بود و دیگر وقت آن بود که آنرا سیراب کند.مهدی با تمام وجود اینرا درک کرده بود. مهدی دیگر تنها به وجه معشوق فکر میکرد فکر و ذکر او ورای آن چیزی بود که ما فکر میکردیم. ما با اصطلاحاتی همچون خدمت کردن در اینده در پشت جبهه فکر خود را مشغول میکردیم تا وجدان خود را راضی کنیم. ما فکر میکردیم مشعل سرخ شهادت همیشه روشن است و ما همیشه لیاقت آنرا داریم. خلاصه مهدی حدود 2 روز پیش ما ماند بچهها خیلی دوست داشتند مهدی بماند اما چون در موقعیت خودش به او احتیاج داشتند امکان پذیر نبود.بعد از اینکه مهدی برگشت نیروهای سنگر ما نیز بعد از 5 یا 6 روز رفتند و فقط من و 2 نفر دیگر ماندیم و ما شدیداً احتیاج به نیرو داشتیم بعد از چند روزی یک تعدادی نیرو برای ما فرستادند اما باز کم بود. تا اینکه یک روز عصر من با یکی از بچهها داشتم صحبت میکردم او به من گفت من تنها فرزند پسر خانواده هستم والان چند ماه است که در منطقه هستم و اگر نیرو بیاید به عقب منتقل میشویم همینطور که دانستیم با یکدیگر صحبت میکردیم یکدفعه دیدیم یک تویوتا نمایان شد که در آن چند نفر بودند که یکی از آنها مهدی بود ما خیلی از دیدن او خوشحال شده بودیم او با چهرهای نورانی با همه ما احوالپرسی کرد ولی من خیلی صحبتها داشتم که با او بزنم برای همین هم گفتم میرویم داخل سنگر و با هم صحبت میکنیم فرمانده ما نیز که همراه ماشین آمده بود به آن سپاهی که قبلاً گفتم با او صحبت میکردم گفت برو و لباسهایت را بردار تا برویم پشت جبهه من آنقدر از دیدن مهدی خوشحال شده بودم که تمام افکارم مشغول آن بود. من درآن لحظه 2 تا نامه گرفتم از مسئول نامهها که همراه ماشین آمده بود و مهدی نیز پیش او ایستاده بود و بعد رفتم به سراغ 2 ظرف نفت که در پشت تویوتا قرار داشت تا آنها را بردارم و به سنگر ببرم. وقتیکه آنها را برداشتم و داشتم به طرف سنگر میرفتم که یکدفعه دیدم جلوی گرد و خاک بلند شد و من یک چشمم دیگر جائی را ندید برای یک لحظه گیج شدم و نفهمیدم چه شد منافتادم روی زمین بعد به پایم نگاه کردم دیدم پایم نیز مجروح شده بعد یک دفعه صدای آه و ناله بچهها را شنیدم بله درست است یک گلوله توپ با خمپاره درست خورده بود وسط بچهها من فوری بلند شدم و اول از همه دنبال مهدی گشتم.علت اینکه اول کاری که من کردم رفتن به طرف مهدی بود آن بود ه من از قبل با توجه به اینکه حالات و روحیات مهدی را دیده بودم میترسیدم که اتفاقی برای مهدی بیفتد. برای همین سریع به سراغ او رفتم اما من با دیدن او گوئی که دنیا بر سرم خراب شده است بله مهدی بر روی زمین افتاده بود طوری افتاده بود که انگار تازه به خواب رفته است من پشت سرهم او را صدا زدم بعد که خوب گوش کردم دیدم صدای نفسهای او را میشنوم من خود را دلداری دادم و گفتم او حتماً طوریش نشده است چون هیچگونه آثار جراحت روی اوندیدم. من سپس رفتم به طرف سنگر تا باند بیاورم در راه با پیکر متلاشی شده ایی روبرو شدم او همان سپاهی بود که میخواست به عقب برگردد. کمی آن طرفتر یکی دیگر از برادرها بود که روی زمین افتاده بود و داشت زمزمه میکرد من همیکه بالای سر او رفتم اوبه ملکوت اعلی پیوست روحش شاد. صحنه عجیبی بود بوی خون و دود همه جا پیچیده بود یکی از دوستان در آن هنگام مرا به طرف آمبولانس برد اما آتش سنگین شده بود ما در جائی سنگر گرفته بودیم تا آتش سبکتر شود من از دوستم پرسیدم مهدی چه شد او گفت بلند شده است و درحال کمک کردن است ولی من باور نکردم در آن هنگام حال من خراب شده بود. مرا داخل آمبولانس گذاشتند و بردند بطرف سردشت من شب را تا صبح در سردشت بودم دیگر فکر مهدی بودم صبح که داشتند مرا میبردند ارومیه پرستارها با هم میگفتند یک بسیجی دیشب شهید شد من با شنیدن این حرف شروع به گریه کردن کردم اما نمیدانستم چه کسی بود آنها برای اینکه مرا دلداری بدهند گفتند که طوری شده. من مدت 10 روز ارومیه بودم و دراین مدت از مهدی خبری نداشتم و از هرکس میپرسیدم مهدی کجاست میگفتند او دستش مجروح شده و در تهران است. تا بالاخره من از بیمارستان مرخص شدم و به تهران آمدم در حین اینکه در ماشین به خانه میآمدیم از طرف خانه مهدی میگذشتیم هرچقدر که به خانه نزدیک میشدیم قلب من بشدت میزد تا اینکه صحنهای باور نکردنی را دیدم من با چشم خود حجله مهدی را دیدم.در یک لحظه تمام خاطرات مهدی بر سرم کوبیده شد. بله مهدی حسنی گازاری تکسواری از سواران عاشقان کربلای معلای حسین آخرین غروب زندگی خویش را در کوهستانهای بلند و سرد غرب در روز جمعه 22 آبان 66 طی کرد. روح مهدی در جمعه ایی غم بار پرید آسمانهای آبی شد و بسوی افقهای جاویدان اوج گرفت او به ندای محبوب خود که یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی بود لبیک گفت او رفت و ما را در مرگ خود نشاند مهدی و امثال مهدی برگزیدگان نوع بشرند مگر نه اینکه خدا انسان را برای آن آفرید که بنده او باشند و صفات جمالیه خویش را به ظهور میرساند شهدا نمونه ای از انعکاس فیوضات الهی میباشند آنان گوشهای از عظمت و شکوه فدای خویش را به ظهور رساندند ودیدیم که هجرت آنان چه شکوهی داشت بهرحال نمیتوانم به هیچ وجه گوشهایی از حالات شهدا را وصف کرد آنان آنقدر نزد خدا عزیزند که فقط میتوان فرموده خداوند را گفت که سلام علیه یوم ولد ویوم یموت و یوم تبعث حیا سلام بر او و روزی که تولد یافت و روزی که وفات کرد و روزی که برانگیخته شود والسلام.محمد رضایی دوست و همرزم شهید.
منبع:مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ