خاطرات خواندنی شهید والامقام عباس محمدتقی زاده از زبان مادرش
دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۷
یک بار که آمده بودند من اجازه ندادم ایشان بروند و گفتم باید بستگانمان از جبهه برگردد تا تو بروی و ایشان بیماری روماتیسم قلبی شدید گرفتند و در بیمارستان بستری شدند. وقتی بالای سرش رفتم گفت مادرجان دیدی مرا با دوستانم به جبهه نفرستادی و مرگ اینجا به سراغم آمده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
من عالم یار محمدزاده مادر شهید مفقودالاثر عباس محمدتقی زاده هستم که ایشان سومین فرزند من بودند. از کودکی بسیار فداکار بود تابستان ها کار می کرد و به خانواده کمک می کرد تا سوم راهنمایی تحصیل کرد و بعد به صورت امدادگر در حلال احمر مشغول شد و چند بار از طرف آنجا به جبهه ها اعزام شد یک بار که آمده بودند من اجازه ندادم ایشان بروند و گفتم باید بستگانمان از جبهه برگردد تا تو بروی و ایشان بیماری روماتیسم قلبی شدید گرفتند و در بیمارستان بستری شدند. وقتی بالای سرش رفتم گفت مادرجان دیدی مرا با دوستانم به جبهه نفرستادی و مرگ اینجا به سراغم آمده است.
گفتم دعا می کنم که از اینجا شفا پیدا کنی و خودم بفرستمت . و خداوند شفایش را داد و فردای روز مرخصی از بیمارستان ساکش را جمع کرد و از من دو چیز خواسته تقاضا کرد یکی اینکه برایش زن بگیرم تا مانند حضرت قاسم به جنگ برود و دوم اینکه دعا کنم مفقود بشود. می گفت دوست دارم جنازه ام به دست شما نرسد. و الآن 24 سال است که مفقود است.
یک بار در خواب خدا را به جان امام زمان قسم دادم که اگر عباس شهید است یا زنده است به من نشان دهد. و خواب دیدم که آقایی قد بلند با ریش سفید برایم نامه ای از عباس آورد که 2 خط بیشتر ننوشته بود که من زنده ام و برمی گردم یعنی در اسارت بود. و یک بار هم خواب دیدم شهید آوردند و من از خال پهلویش شناختم که خال عباس است.
مدتی اسیر بود ولی دیگر از ایشان خبری نیست حاج آقا ابوترابی که اسارت برگشتند تعریف می کند که عباس آنجا بوده است و تعریف می کرد که خیلی رفتار خوبی داشت غذایش را نمی خورد و به کسی که سیر نمی شد می داد وقتی صحبت آزادی می شد یک نفر( متأهل) را به جای خودش می فرستاد که شما باید زودتر برگردید ولی دیگر از ایشان خبری نشد که نشد.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
من عالم یار محمدزاده مادر شهید مفقودالاثر عباس محمدتقی زاده هستم که ایشان سومین فرزند من بودند. از کودکی بسیار فداکار بود تابستان ها کار می کرد و به خانواده کمک می کرد تا سوم راهنمایی تحصیل کرد و بعد به صورت امدادگر در حلال احمر مشغول شد و چند بار از طرف آنجا به جبهه ها اعزام شد یک بار که آمده بودند من اجازه ندادم ایشان بروند و گفتم باید بستگانمان از جبهه برگردد تا تو بروی و ایشان بیماری روماتیسم قلبی شدید گرفتند و در بیمارستان بستری شدند. وقتی بالای سرش رفتم گفت مادرجان دیدی مرا با دوستانم به جبهه نفرستادی و مرگ اینجا به سراغم آمده است.
گفتم دعا می کنم که از اینجا شفا پیدا کنی و خودم بفرستمت . و خداوند شفایش را داد و فردای روز مرخصی از بیمارستان ساکش را جمع کرد و از من دو چیز خواسته تقاضا کرد یکی اینکه برایش زن بگیرم تا مانند حضرت قاسم به جنگ برود و دوم اینکه دعا کنم مفقود بشود. می گفت دوست دارم جنازه ام به دست شما نرسد. و الآن 24 سال است که مفقود است.
یک بار در خواب خدا را به جان امام زمان قسم دادم که اگر عباس شهید است یا زنده است به من نشان دهد. و خواب دیدم که آقایی قد بلند با ریش سفید برایم نامه ای از عباس آورد که 2 خط بیشتر ننوشته بود که من زنده ام و برمی گردم یعنی در اسارت بود. و یک بار هم خواب دیدم شهید آوردند و من از خال پهلویش شناختم که خال عباس است.
مدتی اسیر بود ولی دیگر از ایشان خبری نیست حاج آقا ابوترابی که اسارت برگشتند تعریف می کند که عباس آنجا بوده است و تعریف می کرد که خیلی رفتار خوبی داشت غذایش را نمی خورد و به کسی که سیر نمی شد می داد وقتی صحبت آزادی می شد یک نفر( متأهل) را به جای خودش می فرستاد که شما باید زودتر برگردید ولی دیگر از ایشان خبری نشد که نشد.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نظر شما