خاطره ای از شهید والامقام حبیب احمد علیزاده از زبان مادرش
چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۵۲
روز آخر كه ميخواستند بروند خواهرشان خيلي كوچك بود يك خودنويس براي مادر خريده بود و اين خود نويس گفت هر وقت ميخواهي بنويسي ياد من باش آگر من نبودم ياد من كن و هميشه براي من دعا كن كه به آرزوي خودم برسم و آرزوي بزرگ من شهادت است برايم دعا كنيد براي امام دعا كنيد.
خاطره
بسمه تعالي
2 ماه رفته بودند كه نيامده بودند در خانه جلسه بودند مادر گفت چرا نمييايي كردستان بود نيايد اون جا من گفته ديده مييام پنج شنبه زنگ ده بود 2 سرباز آمده بود دم در حاج آق مانده بودديدند در كوچه همسايهها جمع هستند همه رفته تو خانهها در حالشون بستند و بعددايي شهيد تماس گرفت كه گفتند شهيد شدند ولي نگفتند گفتند زخمي شده و گفتند خمپاره به ايشان خورده ولي لباس مشكي نپوشيد كه خواهرش متوجه نشود. ولي بعد از چند سال كه جنازه ايشان را آوردند كه در شكم و سرشان آسيب ديده بود.
روز آخر كه ميخواستند بروند خواهرشان خيلي كوچك بود يك خودنويس براي مادر خريده بود و اين خود نويس گفت هر وقت ميخواهي بنويسي ياد من باش آگر من نبودم ياد من كن و هميشه براي من دعا كن كه به آرزوي خودم برسم و آرزوي بزرگ من شهادت است برايم دعا كنيد براي امام دعا كنيد.
پدر راننده تريلي بودند در سپاه پاسداران و در جبهه بودند و در خانه نبودند سه سال سه ماه در جبهه بودند يك شب شب حمله بيت المقدس گفتم كه قايق لازم براي داروخانه 2 سرويس بودند سرويس سوم گفتند كه اتش داره بمب ميزد. قايق را پيدا نكنيد پدر كله تريلي را چپ كردند و مانند آنجا پدر خوابيد صداي يك بود كه صداي الله اكبر بچهها شروع به مبارزه كردند و يك ساعت بود كه صداشون مي آمد صداشون قطع شد و بعد يك خمپاره به كنار ماشين خورد لرزيد و يكي ديگر و سط پايگاه خوابيده بودند صبح كه بلند شدند يك دونه پارك كنار ايشان پر از مهمات يك خمپاره و سط خاك ريز مونده اگر آن منفجر شده بود يكي زمين پر از مهمات آنجا بود و همه منفجر بود و يك پدر اشك بود و يك چشم ايشان خون. يك بار حبيب 2 روز بيشتر آرد نداريم چون خطرناكه كسي براي ما ارد بياره پدر بلند شد رفت پيش اقاي رحمانی يك حواله نوشتند 20 تن آرد بار زدند و رفتند .......خود حبيب نبرد و رفته بودند نزديك خط پدر آرد را تحويل داد و با مشكلاتي كه در راه بود برگشت و حبيب مهربان را نديد.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
بسمه تعالي
2 ماه رفته بودند كه نيامده بودند در خانه جلسه بودند مادر گفت چرا نمييايي كردستان بود نيايد اون جا من گفته ديده مييام پنج شنبه زنگ ده بود 2 سرباز آمده بود دم در حاج آق مانده بودديدند در كوچه همسايهها جمع هستند همه رفته تو خانهها در حالشون بستند و بعددايي شهيد تماس گرفت كه گفتند شهيد شدند ولي نگفتند گفتند زخمي شده و گفتند خمپاره به ايشان خورده ولي لباس مشكي نپوشيد كه خواهرش متوجه نشود. ولي بعد از چند سال كه جنازه ايشان را آوردند كه در شكم و سرشان آسيب ديده بود.
روز آخر كه ميخواستند بروند خواهرشان خيلي كوچك بود يك خودنويس براي مادر خريده بود و اين خود نويس گفت هر وقت ميخواهي بنويسي ياد من باش آگر من نبودم ياد من كن و هميشه براي من دعا كن كه به آرزوي خودم برسم و آرزوي بزرگ من شهادت است برايم دعا كنيد براي امام دعا كنيد.
پدر راننده تريلي بودند در سپاه پاسداران و در جبهه بودند و در خانه نبودند سه سال سه ماه در جبهه بودند يك شب شب حمله بيت المقدس گفتم كه قايق لازم براي داروخانه 2 سرويس بودند سرويس سوم گفتند كه اتش داره بمب ميزد. قايق را پيدا نكنيد پدر كله تريلي را چپ كردند و مانند آنجا پدر خوابيد صداي يك بود كه صداي الله اكبر بچهها شروع به مبارزه كردند و يك ساعت بود كه صداشون مي آمد صداشون قطع شد و بعد يك خمپاره به كنار ماشين خورد لرزيد و يكي ديگر و سط پايگاه خوابيده بودند صبح كه بلند شدند يك دونه پارك كنار ايشان پر از مهمات يك خمپاره و سط خاك ريز مونده اگر آن منفجر شده بود يكي زمين پر از مهمات آنجا بود و همه منفجر بود و يك پدر اشك بود و يك چشم ايشان خون. يك بار حبيب 2 روز بيشتر آرد نداريم چون خطرناكه كسي براي ما ارد بياره پدر بلند شد رفت پيش اقاي رحمانی يك حواله نوشتند 20 تن آرد بار زدند و رفتند .......خود حبيب نبرد و رفته بودند نزديك خط پدر آرد را تحويل داد و با مشكلاتي كه در راه بود برگشت و حبيب مهربان را نديد.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نظر شما