خاطراتی از شهید والامقان انقلاب مجید پیغمبری از زبان مادرش
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۵۵
سعيد برادر شهيد مجيد پيغمبري رفت مجيد را در پادگان پيدا كند وقتي كه رفته بود ديده بود كه دور تا دور پادگان سنگربندي است و بوي خون و حماسه همه جاي شهر مخصوصاً پادگان نيروي هوايي را فراگرفته بود
در مورد مجيد پيغمبري خاطره زيادي دارم او پسري مهربان و علاقه شديدي نسبت به من داشت اوايل ازدواجمان با پدرش من اختلاف شديد داشتم كه خانواده ام ميخواستند طلاق منو بگيرند ولي بخاطر مجيد كه عاشقانه دوستش داشتم ماندم و زندگي كردم و همه چيز را در وجود مجيد مي ديدم هر وقت ميخواست بره بيرون هميشه دوباره بر ميگشت و از من خداحافظي مي كرد باور كنيد دوباره برمي گشت و منو نگاه مي كرد تا اينكه روز 21 بهمن سعيد برادر شهيد مجيد پيغمبري رفت مجيد را در پادگان پيدا كند وقتي كه رفته بود ديده بود كه دور تا دور پادگان سنگربندي است و بوي خون و حماسه همه جاي شهر مخصوصاً پادگان نيروي هوايي را فراگرفته بود و سعيد نتوانسته بود مجيد را ببيند يكي از همسنگرش به مجيد گفته بود كه من فشنگم تمام شده و خسته هم هستم من مي روم تو هم بيا برويم پدر و مادرت هم پير شده اند و چشمانشان را به راه تو دوخته اند در جواب او گفته بود كه اگر چنانچه تو بخواهي بروي و من هم بروم پس تكليف اين مردم و اين انقلاب چه مي شود در ضمن پدر و مادر من از پدر و مادر ديگران بالاتر نيستند من تا آخرين نفس مي جنگم و از اسلام و انقلابمان دفاع مي كنم و آرزويم اين است كه انقلاب ايران انقلاب دنيايي شود و اسلام پيروز گردد و در تمام جهان طنين بياندازد و همه مردم دنيا زير حكومت الله زندگي كنند در ضمن شهيد مجيد پيغمبري امام را خيلي دوست داشت هميشه وقتي از راهپيمايي مي آمدم خونه دست منو مي بوسيد و مي گفت آفرين به مادر شجاع خودم هميشه منو تشويق مي كرد تا در راهپيمايي ها شركت كنم و مي گفت خدا كند من نميرم تا بتوانم امام را زيارت كنم روزي كه فيلم آمدن امام را به وطن در پشت صحنه تلويزيون آوردند و بعد فيلم را قطع كردند و عكس شاه مزدور را گذاشتند مجيد اشك در چشمانش حلقه زده بود و مي گريست اما عشق شهادت مهلت اين را نداد كه امام را زيارت كند مجيد واقعاً گلي از گلزار نيروي هوائي . شهيدي از تبار پاك حسيني و از نسل محمد(ص) و سرباز راستين امام زمان (عج) بود "خاطره اي از شهيد از زبان مادرش" وقتي مجيد در مورخ 21/11/57 شهيد شده بود بدون اينكه بما بگويند او را در بهشت زهرا دفن كرده بودند من هر روز سر مزار او مي رفتم و التماس مي كردم كه اگر مجيد اينجا خوابيدي بمن خودت را نشان بده چون سر از بدن جدا شده بود و همه مي گفتند كه شايد اينجا محل دفن اين شهيد نباشد تا اينكه يك شب خواب ديدم اومد و گفت مادر تو خيلي گريه مي كني جاي مرا عوض كردند ولي همان جايي هستم كه تو هر روز مي آيي بالاي سر من و گريه مي كني منو ناراحت مي كني و به او گفتم چرا بمن نگفتي كه سرت را جدا كردند گفت مادر ببين من سرم هست و هيچ ناراحت نباش و يك روز ديگر وقتي سرمزار او رفتم اونجا خيلي بي تابي مي كردم ديدم دو تا خانوم اومدند سرمزار شهيد من به او گفتم من هميشه سردلم مي سوزه شما هم شهيد داديد سردلتان مي سوزه گفتند آره مادر ما هم دلمون مي سوزه ولي تو ديگه دلت و قلب ديگه نمي سوزه و شب خواب ديدم كه مجيد اومد بمن گفت مادر امروز دو تا خانوم را ديدي گفتم آره مادر گفت مادر تو اينقدر گريه كردي من از آن خانومها كمك گرفتم تا تو ديگه گريه نكني اون دو تا خانم زينب(س) و خانم فاطمه(سلام الله) بودند و وقتي بيدار شدم ديگه قلبم نمي سوخت و از آن روز ديگه گريه نكردم و خدا را شكر مي كنم امانتي كه بمن داده بود باو بي سر برگرداندم قبول حق بشود انشاءالله مادرشهيد مجيد پيغمبري
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
نظر شما