مروری بر زندگینامه شهیدبراتعلی زهره صبح
مادر شهید: فرزندم شهید براتعلی زهره صبح در فروردین ماه سال 1339 در قریه عنبرستان از قراء سبزوار دیده به جهان گشود در شش ماهگی پدرش دار فانی را وداع گفت براتعلی و دوخواهرش را بی سرپرست گذاشت و ما که چیزی نداشتیم برای زیستن در آن قریه، برای امرار معاش و ادامه زندگی راهی تهران شدیم و اینجانب با یاری خدا با کار و کوشش و با تحمل زحماتی طاقت فرسا توانستم براتعلی و خواهرانش را با سربلندی بزرگ و به دبستان بفرستم.
براتعلی دوره ابتدایی را با موفقیت سپری و در مدرسه راهنمایی حافظ واقع در مجیدیه در سال 1350 نام نویسی و مدت دو سال نیز در آنجا به تحصیل ادامه داد.
در این موقع بود که یکباره درس و مشق را رها کرد و به من گفت مادر جان این دیگر برای من ننگ است و شرم آور است که با داشتن بازوان قوی هنوز از دسترنج تو مادر ناتوانم که عمری برای من زحمت کشیده ای ارتزاق کنم.
انشاءالله بکار مشغول میشوم و هر موقع وضع زندگی و رفاه شما را فراهم نمودم وقت برای ادامه تحصیل باقی است حتی به ما وعده میداد که شما را به مکه خواهم فرستاد و اتفاقاً در نزدیکی محل زندگی ما در مغازه بشغل آهنگری مشغول و بعد از مدت کوتاهی آهنگری را رها و چون از هوش و ذکاوتی خداداد برخوردار بود شغل مکانیکی را انتخاب و در یک کارگاه مکانیکی مشغول و با فعالیتی که از خود نشان داد در اندک مدت کارفرما دستمزد قابل توجهی برای او منظور و پرداخت نمود.
شهید براتعلی علاوه بر آنکه بسیار به زندگی فقیرانه ما میرسید توانست از دسترنجش ماشینی برای خود تهیه نماید و بکار و حرفه خود افتخار میکرد و این در اوائل انقلاب بود.
و اما در اینجا معطلم تا شهید را چگونه وصف کنم زیرا آنها دارای دنیایی از عواطف انسانی و احساس بودند که شاید از دید اکثر پدر و مادرها پوشیده بود، و در جائی که امام میفرماید رهبر ما همان طفل سیزده ساله است آیا با چه قلم و زبانی میشود از آنها تعریف کرد.
با اینحال فرزندم براتعلی فردی بود با ایمان، نجیب، کم حرف و بسیار بااستعداد و در همه زندگی کوتاهش به موری آزار نرسانید و این مطلب زبانزد خاص و عام است.
بگذریم خلاصه با پیش آمدن انقلاب و شنیدن نام امام تغییراتی در روح و نهاد شهید براتعلی بوجود آمد و از آن پس در راهپیماییها و مبارزه ها بر علیه رزیم و کمک در امور عام المنفعه شرکت و فعالیت مینمود.
تا آنکه 19بهمن ماه حکومت نظامی آنچنانی پیش آمد و از آنجا که من سالهای سال بی سرپرست (گذشته از خدای بزرگ) بودم و کسی جز براتعلی نداشتم حقیقت را بگویم ایشان را از رفتن به خیابان منع کردم اما او در جوابم گفت مادرجان مادرجان با اینکه تو را از همه نعمتها بیشتر دوست دارم چگونه ممکن است که من به خیابان نروم دیگری هم نرود پس چه کسی در مقابل رژیم سفاک بایستد و چه کسانی انقلاب را به پیروزی برساند؟
من زنده باشم و امام تنها این بود که دیگر مانع او نشدم و ایشان در نبرد با گارد جاوید در حشمتیه در سنین کمتر از نوزده سالگی به ندای هل من ناصر حسین پاسخ و با تقدیم خون پاکش امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خمینی و ملت نجیب ایران را از خود راضی و بدرجه رفیع شهادت یگانه واژه پرشکوه تاریخ نائل آمد و با عشق پاک به لقاء پاکتر الله شتافت.
انتهای پیام/
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ