خاطرات همسر شهید محمد اسماعیلی امامقلی از ایشان
همسر شهید: من با شهید در سال 57 ازدواج نمودم و
ثمره این ازدواج یک فرزند پسر میباشد .شهید خیلی خوش اخلاق بود و همیشه به مردم
نیازمند بدون اینکه خود را معرفی نماید کمک میکرد.
در زمان انقلاب اسلامی سربازان ارتش از پادگانها فرار میکردند. یک روز زمان فرار سربازها فرمانده گردان به محمد دستور تیراندازی می دهد ولی او نه تنها اینکار را نکرد بلکه به دستور او توجه نکرده و او نیز فرار میکند و دیگر به خدمت نرفت تا اینکه امام دستور دادند ارتشیان به سرخدمت خود بروند که او بار دیگر به سر خدمت برگشت.
تا اینکه مهرماه 59 حلمه هوایی عراق به کشور ایران آغاز شد. البته ایشان قبل از مهرماه به منطقه میرفت و به سربازها آموزش کار با تانک را میدادند و در یکی از عملیات داوطلبانه به جبهه خرمشهر رفتند و در منطقه اندیمشک مستقر بودند بعد از آن به جبهه دزفول منتقل شدند که در آنجا با شلیک خمپاره به شکم مجروح شدند.
ابتدا در
دزفول بستری و بعد به تهران منتقل شدند ایشان مدت 2 ماه کاملا در جبهه
بود و زمانی که در بیمارستان بستری شدند نحوه مجروحیتشان را اینگونه به ما نقل کردند که جنگ در دزفول و اندیمشک جنگ تن به تن بود و ایشان هم در
تانک بودند و دیگر نتوانستند به خشم خود غلبه کنند در تانک را باز می کند که به آنها
نارنجک پرتاب کند ترکش خمپاره به او اصابت کرده و تانک او هم آتش گرفته بود ؛ 2
تن از دوستانشان هم در تانک بودند و آنها زود تر خود را از تانک به بیرون پرتاب میکنند.تانک آتش می گیرد و شکم او که بر اثر ترکش پاره شده بود به زحمت خود را به بیرون تانک
میکشد ، بعد از خروج او تانک منفجر می شود.
بعد از این واقعه ایشان شاهد جنگ تن به تن با دشمن بوده تا اینکه جنگ تن به تن به پایان می رسد و شهدای زیادی در منطقه به روی زمین ریخته بودند و او با خونریزی شدیدی که داشته خود را کشان کشان به گوشهای میرساند. نیروهای ایرانی عقب نشینی کرده بودند و عراقیها در آن منطقه دزفول به جمع آوری اسیران ایرانی پرداختند . وقتی بالای سر محمد می رسند یکی از نیروهای عراقی با پوتین به او می کوبد که ببیند او زنده است یا نه....
او چشمایش را بسته و نفس نمیکشد؛ خون زیادی از او رفته بود، رودههایش بیرون بوده می گویند الموت الموت یعنی او مرده و میروند؛ همین که سربازهای عراقی آنجا را ترک کردند و رفتند او با آن حال گرسنه و تشنه دستی بر شکم و با دست دیگر که سوخته بود خود را کم کم به جایی میرساند. او می گفت بستهای کبریت در جیبم بود و گرسنه بودم، خون زیادی از من رفته بود و دیگر طاقت نداشتم؛ می گفت من که میدانستم کشته میشوم پس بهتر است که در وطنم بمیرم و جنازهام به دست همسر و فرزندم برسد؛ آن کبریتی که در جیبش بود را از شدت ضعف میخورد تا اینکه زنده بماندتا بار دیگر فرزندش را ببیند؛ بعد از دو روز آفتاب شدید که به او تابیده بود صدایی را می شنود،صدا صدای یک هلیکوپتر ایرانی بود ، او می گفت اول نمی دانست که این هلیکوپتر ایرانی است یا عراقی بعد از اینکه متوجه می شود ایرانی هستند و شهدا را جمع میکنند ؛ صدا می زند و آنها به طرفش می روند وقتی سوال میکنند چگونه زنده ماندهای بعد از 2 روز خون ریزی ، گرسنگی و تشنگی...
او را به بیمارستان اهواز منتقل کردند و در آنجا روده مصنوعی به
شکمش پیوند زدند و بعد از اینکه به هوش آمد خود را در بیمارستان اهواز می بیند بعد از عملی
که روی ایشان انجام شده بود به مسؤلین بیمارستان می گوید که خانهام در تهران میباشد و ایشان را
با همان حال که هنوز بهبود نیافته بود به تهران منتقل می کنند.
بعد از اینکه 16 روز در بیمارستان نیروی هوایی در تهران بستری بود و بعد از اینکه همسر و فرزند و تمام فامیل را دیدند سرانجام براثر ترکش خمپاره و سوختگی که رخ داد بود 2/8/59 به فیض شهادت نائل آمدند.
منبع: اداره اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ