شهیدی که در سنگر مدرسه کوشا بود
به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهيد «اصغر علی اکبری » فرزند اکبر در دوم مهرماه سال1348 در خانواده با ایمان در تهران متولد شد. او پدري مهربان و مادري دلسوز داشت. وی را به ياد طفل شش ماهه سيدالشهدا اصغر ناميديم تا بلكه پيرو راه خونين شهداي كربلا باشد روح تشنهاش از همان آغاز كودكي در جستجوي سرچشمه حقيقت بود در اين راه پدرش مشوق اصلي او بود كه با تشويقهاي وي با محيط و برنامههاي مسجد آشنا شد.
او تحصيلات خود را تا دوم نظري در رشته تجربي ادامه داد. او از همان ابتدا علاقه زيادي براي دفاع از ميهن خود داشت طوري كه هميشه در تظاهرات شركت ميكرد.
رفت و آمد به مسجد اين سنگر اسلامي و مطالعه كتابهاي مذهبي علاوه بر كتب درسي چنان اصغر را پرورش داده بود كه: پاكي خلوص و بيآلايشي وي در تمام اعمال و كردارش به وضوح آشكار بود به افراد بزرگسال تراز خود مخصوصاً پدر و مادر خويش احترام زيادي ميگذاشت كه شايد هم با اين بيان رسول گرامي اسلام آشنايي داشته است كه فرمودهاند:
وَقِّرُوا كِبارَكُمْ وَ ارْحَمُوا صِغارَكُمْ وَ صِـلُـوا اَرْحـامَـكُمْ؛ و مادرش درين زمينه نوشته است: جوان خيلي خوبي بود، ولي افسوس كه او را نشناختيم تا بعداً از روي نوشتههايش در يادداشتهايي كه از خودش به يادگار مانده است جملهاي با اين بيان، چه كارهايي در تابستان جاري به نفع خانواده و مملكت خود انجام دادهاي؟ وجود دارد كه شدت علاقه وي را در خدمت به ديگران نشان ميدهد و يا جمله ديگري در آن يادداشتها هست كه نوشته بوده است: براي يادگرفتن درس چه راهي را پيشنهاد ميكني؟ كه تواضع و عمق علاقه او را به فراگيري ثابت مينمايد.
تا اينكه در سال 57 باغستان جمهوري عدل اسلامي به بهار نشست و كاخ ستم فرعونيان براي هميشه فرو ريخت و جنگي هم به منظور به سقوط كشانيدن انقلاب اسلامي به جمهوري نوپاي اسلامي تحميل گشت و اصغر نيز چون اكثريت قريب به اتفاق جوانان اين مرز و بوم خود را آماده حضور در جبهههاي حق عليه باطل مينمود و در سال 1364 با اصرار و پافشاري فراوان رضايت والدين را جلب و راهي ميعادگاه عاشقان الله و روح اله گرديد.
پس از يك ماه رزم بيامان با مزدوران بعثي با اصابت دو تركش به پايش مجروح گشت و در بيمارستاني واقع در شيراز بستري گرديد كه يكي از افراد خانوادهاش در اين مورد نوشته است: در خرداد 64 در فكه از ناحيه پا زخمي گشت و به اين ترتيب به تهران باز آمد پس از بهبودي ،در مسجد دوباره كارهاي تبليغاتي را به عهده گرفت اصغر پيوسته عمل را بر حرف مقدم ميشمرد و در مسجد و مدرسه بسيار فعال بود وقتي از وي سوال شد كه هدف از شركت در بسيج چيست؟ گفت: بهترين راه براي رسيدن به هدفم ميباشد او معتقد بود كه در كنار فعاليتهاي بسيج بايد در سنگر مدرسه هم كوشا بود و اين را با درس خواندن جدي خويش نشان ميداد.
اصغر بعداز مدتي استراحت در منزل و بهبودي نسبي مجدداً راهي ميدان نبرد با متجاوزان بعثي گرديد كه در يادداشتي آن مكان را چنين توصيف نموده است: ما به منطقه رسيديم چه شب خوبي بود آن شب خيلي باران باريده بود از بس كه عراقيها خمپاره زده بودند زمينهاي آنجا سوراخسوراخ گشته بود، به طوري كه وقتي ما راه ميرفتيم پاهايمان داخل سوراخهاي به وجود آمده فرو ميرفت در اينجا خدا رزمندگان را ياري كرد كه وقتي عراقيها فهميدند ايرانيها حمله كردهاند عقب نشيني نموده بودند و ما توانستيم سه خاكريز بعثيون را بگيريم و شروع به كندن چالههايي براي سنگر نماييم وي پس از چند ماه جهاد و تلاش به عنوان مرخصي به تهران آمد و درمجتمع رزمندگان به تحصيل مشغول گشت كه در اين زمان مشاهده جاي خالي دوستانش كه خود را فداي اسلام و مسلمين نموده بودند برايش خيلي ناگوار بود و در هر صبح جمعه به ديدار آرامگاه مباركشان در بهشت زهرا ميرفت و به نقل قول مادرش كه نوشته است: وقتي به بهشت زهرا ميرفت سنگ قبر شهدا را ميشست و خيلي زود از آنجا دور ميشد كه مبادا كسي او را ببيند و بر سر قبر دوستان شهيدش كه ميرسيد ميگفت: عباس حميد مرا هم نزد خود ببريد و شامگاهان كه به دعا و نيايش مينشست با ناله و زاري ملتمسانه از معشوق خود درخواست توفيق ادامه راه شهدا را مينمود.
اصغر با پايان رساندن سال اول دبيرستان و دانش آموز سال دوم شدن مجدداً تحصيل در مدرسه امام حسين (ع) را با لبيك به فرزند خلفش امام امت ترجيح داد و اين بار بعد از 18 روز مبارزه با بعثيون متجاوز انشاءاله لياقت لقاءاله را يافت و به سعادت دائم رسيد كه يكي از همسنگرانش در اين باره نوشته است: در هجدهمين شب از آخرين رزم بيامانش همراه با همسنگريان در حال گفتگو و شوخي بوديم اصغر نيز با چهرهاي غمگين و غوطهور در افكارش كنار ما در گوشهاي از سنگر نشسته بود انگار در آن لحظه گوشش هيچ صدايي را پذيرا نبود، چشمش جايي را نميديد و فكرش تنها به يك جا متمركز بود آنهم به ياد ديدار سرورش امام حسين (ع) بعد از گذشت زماني دليل غمگين بودنش را پرسيدم پاسخ داد چيز مهمي نيست و برخاست و رفت ما هم با حركاتي كه از وي مشاهده كرده بوديم گفتيم: شايد حال اصغر خوب نباشد و بيمار است و خيلي چيزهاي ديگر شب به پايان رسيد و صبح روز بعد برعكس اصغر خوشحال و خندان بود انگار از چهرهاش نور ميباريد از وي سوال كردم اصغر چرا ديشب آن قدر ناراحت بودي ولي امروز خنداني؟ با تبسم زيبايي كه بر لب داشت گفت: نميدانم چرا امروز از همه روزهاي زندگيم خوشحالتر و اميدوارتر هستم و اين زمان را بهتر از همه آنها ميدانم. اصغر واقعاً حق داشت كه خوشحال باشد زيرا ساعتي بيش به لحظه شهادتش باقي نمانده بود و درست ساعت 11 ظهر در حالي كه من روي گوني كنار سنگر نشسته بودم و او در حال نگهباني بود صدايي را از كنار شنيدم كه آن صداي لرزنده و بيرحم گلوله گرم و آتشين دشمن بود درين لحظه به خاطر نجات دوست عزيز و گراميم به دنبال برانكارد دويدم بعداز اينكه برانكارد را بر زمين نهادم متوجه بزرگترين نعمت به ظاهر از دست رفتهمان شدم ضمن اينكه وي به آرزويش خودش رسيده بود. در تاريخ پانزدهم دی ماه 1365 در حين اينكه مشغول نگهباني بودند بر اثر اصابت گلوله بر سر به درجه رفيع شهادت نائل آمدند و پيكر پاك و مطهر ايشان در بهشت زهرا قطعه 53 در جوار ديگر دوستانش دفن است.
روحش شاد و یادش گرامی