خاطرهای از شهید «عبدالرضا حلافی»
برادر شهید تعریف میکند: نزدیک فرا رسیدن ماه محرم بود که برادرم به مرخصی آمد. می گفت؛ ما حمله داریم، دعا کنید که پیروز شویم. مادرم به او گفت؛ حالا که حمله داری به جبهه نرو. عبدالرضا گفت؛ مادر اگر قرار باشد که بیمرم حتی اگر در آغوش تو هم باشم باز هم میمیرم، هیچ کسی جلوی مرگ را نمیتواند بگیرد و از این طریق مادرم را راضی کرد تا به عملیات برود.