خاطره شهید والامقام محمد عطااللهی
خاطره خواندنی از شهید والامقام محمد عطااللهی

خاطره

شهید محمد عطااللهی

فرزند علی اکبر

محمد حدود چهل و پنج روز رفته بود شیراز جهت تعلیم اسلحه، بعد از چهل و پنج روز آمد و یک هفته استراحت داشت و بعد از یک هفته باید می رفت و یک هفته گذشت. روز رفتن فرا رسید و من ساک او را آماده کردم، لباس هایش را اتو زدم و لوازم شخصی ایشان را درون ساکشان گذاشتم و شهید را راهی جبهه کردم. زمانی که هنوز شهید مفقودالاثر نشده بود یک شب احساس کردم یکی درب را می زند، رفتم درب را باز کردم دیدم کسی نیست. درب را بسته آمدم خوابیدم و خواب دیدم که سه نفر خانم همینطور که من دراز کشیده بودم آمدند بالای سر من نشسته و مرا نوازش کردند و دلداری دادن. گفتن آفرین مادر نگران نباش پسر شما ؟؟ و در همان خواب بعد از مدتی دیدم که محمد آمده است و خاکی است و دو تا ساک در دستان اوست و بعد من رو به محمد کردم و گفتم چرا محمدخاکی شده ای؟ بگذار تا پشت شما را بتکانم. همین که آمدم دست به پشت محمد بزنم محمد گفت مادر یواش که تمام بدنم زخمی است و بعد من از خواب پریدم و تا مدت ها به دنبال جنازه محمد از این بیمارستان به آن بیمارستان رفتم و پزشک قانونی هم بارها رفتم تا پیکر محمد را پیدا کردند و به ما زنگ زدند از طرف سپاه که بیایید جهت شناسایی محمد، چون او را در گیلان غرب پیدا کرده اند و ما رفتیم پزشک قانونی، محمد را از روی نصف صورت چون نصف دیگر آن روی آفتاب بود و سوخته بود و از روی دیگر و از عکسی که من از درون جیب شهید بود شناختم و او را آوردیم در محل و مراسم برایش گرفتیم.

وقتی شوهر اول من فوت کرد ازدواج مجدد کردم که از آن شوهر دو فرزند داشتم و با او 6 سال بیشتر زندگی نکردم و بعد از 6 سال شوهر دوم من هم فوت کرد و محمد با برادر و خواهرهای آن شوهرم مثل برادر و خواهر اصلی خود برخورد می کرد و هیچگونه مشکلی نداشت و می گفت مادرجان نگران نباش من می روم کار می کنم و خرجی شماها را درمی آورم.

از دوستان شهید تعریف می کردند که ما محمد را از روی نمازهای صبح می شناختیم چون همه را برای نماز صبح و اول وقت بیدار می کرد تا نمازمان را بخوانیم و ما هم از نماز صبح راحت بودیم چون می دانستیم محمد ما را بیدار می کند.

محمد تحصیل را دوست داشت و روزهای اول مدرسه را من خودم محمد را می بردم چون مسیر را بلد نبود و مدتی که او را بردم و مسیر را یاد گرفت و محمد دیگر خودش می رفت و می آمد و درس می خواند و صبح ها به مدرسه می رفت و بعد از ظهرها برای خرجی منزل در یک ساندویچی کار می کرد. همه پولش را می آورد و خرج منزل می کرد و همه چیز برای خواهر و برادر می خرید تا آنها احساس کمبود پدر نکنند و می گفت مادر شما اصلاً ناراحت نباش من خودم هستم.

 

منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده