خاطره ای خواندنی از نوشته های شهید والامقام رضا الهیار ترکمن
خاطره
دیشب را در صبح پادگان بسر بردیم دیروز عصر یک
کیسه وسایل شخصی از انبار تدارکات پادگان تحویل گرفتیم بعد از اینکه وسایل را
تحویل گرفتیم شام و نماز را خواندم صبح موقع نماز بلند شدیم بعد از اینکه نماز را
خوانیدم صبحانه را هم صرف کردیم و پشت
سرهم بلندگو اعلام
می کرد که برادران گران 7 سر ساعت 9 صبح جلوی ستاد بخط شوند ساعت 9 همه در جلوی
ستاد بخط شدیم فرمانده کل ستوان برادر کریم امامی ما را به میدان صبحگاه هدایت کرد
این را هم اضافه کنم که سرگروهبان که یک گردان را تشکیل میداد به نام گردان 101 با
ما حرکت کردند بالاخره گروهان گروهان سوار اتوبوسها شدیم 17 اتوبوس شدیم اتوبوسها
حرکت کردند از میدان صبحگاه به جلوی ستاد نقل مکان کردند و همانجا ایستادند دیگر
ظهر شده بود بچه ها دانه دانه پایین می آمدند و نمزا خواندند من به علی رضا گفتم
که بیا جیم بشیم بریم نهار بخوریم بیائیم و رفتیم در نهارخوری پادگان عده ای از
آموزشی ها و کارکنان در آنجا جمع شده و نهار می خوردند ما سریع نهار را خوردیم و
با به اتوبوس برگشتیم چندی نکشید که حرکت کردیم شماره ماشین ما 3 بود و شماره
ماشین ها وی 11 بود چون هادی در قسمت ادوات بود ماشین او با ماشین ما فرق میکرد
بالاخره بعد از خیلی بی صبیر ها از در پادگان خارج شدیم 17 اتوبوس تبا ابهت هرچه
تماتر شروع کرد به حرکت در جلوی پمپ بنزین تهران پارس ایستادیم و بنزین زدیم و از
اتوبان ونک به کرج رفتیم در کرج جلوی اتوبوسها مکث کرج گوسفندی سر بریند و بعد به
طرف قزوین شروع کردیم به حرکت دیگر هوا رو به تاریکی میرفت شب شده بود که به قزوین
رسیدیم در قزوین توقفی نداشتیم یکسره به طرف همدان در حرکت بودیم در آوج یک توقف
برای سوخت گیری داشتیم بعد بطرف همدان شروع کردم بحرکت دیگر همه در اتوبوس بخواب رفته
بودند 5/11 شب به همدان رسیدیم در مقر سپاه همدان نماز را خواندیم و در حسینیه
بختیاریهای همدان که شام نان و پنیر و خرما بود خوردیم و شب را همانجا خوابیدیم.
صبح موقع نماز از خواب بلند شدیم بعد از نماز بخط شدیم و پاگرفتن صبحانه سوار اتوبوسهای شدیم در حین خوردن صبحانه مردم همدان ما را تشویق می کردند ساعت 8 صبح از همدان خارج شدیم و به طرف کرمانشاه حرکت کردیم تقریبا ظهر شد که به کرمانشاه رسیدیم دراول شهر اتوبوس ها توقف کردند و نماز و نهار را در آنجا خواندیم ساعت حدود 5/1 بود که به طرف پادگان ابوذر (شاهین دژ) مواقع در سرپل ذهاب همه شهر را ترک کرده بودند ما در اول شهر که رسیدیم اتوبوسها دور زدند و به طرف همان مسیری که آمده بودیم برگشته کی بیشتر راه نیامده بودیم کردیم پشت سر ما را به خمپاره بستند چون عراقی فرکر کرده بودند که این 17 اتوبوس آمده و نیرو ؟؟؟را در شهر خالی کرده و اتوبسهای خالی رفته اند بالاخره به یاری خدا سالم همه به پادگان رسیدیم همه جا تاریک بود در کناری ایستادیم و نماز را خواندیم و رفیتم در اتوبوس خوابیدیم فقط در طول شب یکبار از خواب بیدار شدم و بقیه شب را راحت خوابیدم.
صبح زود موقع نماز از خواب بیدار شدم کمی سرد بود وسایلی را که در اتوبوس بود بیرون آورده و به نماز مشغول شدیم بعد راننده خداحافظی کرد و اتوبوسها خالی برگشتند چند دیقیه بعد گردان را بخط کردن و نرمش صبحگاهی انجام دادیم بعد همه به صبحانه رفتیم پادگان جلوه خاصی داشت ارتشی و سپاهی کنار یکدیگر روحانیون مبارز اسلحه در دست گرفته بودند و دسته دسته عازم جبهه شدند خلاصه یک آسایشگاه بما دادند تا در آنجا جایگزین شویم خلاصه دیگر وقت نماز شده بود نهار را خورد و نماز را هم خوانده ساعت در حدود 30/2 دقیقه بود که گفته آسایشگاه شما عوض شده ما موکت کردیم بطرف آسایشگاه جددی در آنجا اتاقهای سازی نمود بود آنجا مستقر شده و تا شب هیچگونه اتفاقی نیفتاد.
امروز هم اتفاق مهمی نگذشت و بچه ها منتظر بودند که به جبهه بروند.
اتفاق مهمی نیفتاد فقط دم غروب یکی از بچه های محله خودمان را دیدیم (علی داودی) امروز ساعت 3 بعد از ظهر 20 نفر از بچه ها به طرف خاک عراق برای کارهای چریکی خدابکاری در پشت جبهه حرکت کردند.
امروز تا ظهر اتفاقی بعدی نداد فقط ساعت 2 بعد ازظهر بود که باز آسایشگاه عوض شد و کوچ کردیم به خانه های مجردی و برای هر نفر یا چهار نفر یک اتاق بود بالاخره یک اتاق گرفتیم من و هادی و علیرضا آنجا را جا رو کردیم و پتوهارا پهن کردیم و تا شب اتفاقی نیفتاد و بچه هایی که به جبهه رفته بودند همان 30 نفر همه ما که به پایگاه برگشتند.
دیشب نیمه های شب تمام گردان 101 عازم جبهه شدند صبح طبق معمول بلند شدیم و تا بعداز ظهر اتفاقی روی نداد بعدازظهر یکی از زخمی های گروهان شهید توسلی که یکی از گروهانهای گردان 101 می باشد به بیمارستان پادگان آوردن پاهایش و شکمش و چشم چپش ترکش خمپاره خورده بود اما ما بعد به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند تا شب اتفاق مهمی روی نداد.
امروز یک شهید از گردان 101 بنام علی مولوی از جبهه که 35 دقیقه پیش بوسیله ترکش خمپاره شهید شده بود آوردند تا شب اتفاقی نیفتاد فقط برج غروب یک سرباز عراقی را که به دست نیروهای انقلابی اسیر شده بود دیدم.
امروز صبح زود بعد از نماز به صبحگاه رفتم بعد از دو و نرمش بچه ها را بخط تکردند امروز سر بی هیچی ما فرمانده گردان حرفمم شد و او گفت که تو بی نظمی بالاخره تا ظهر که در آسایشگاه بودم خبر رسید که آیت الله منتظری به پادگان آمده اول رفتیم دیدیم آیت الله منتظری در ماشین نشسته بعد از ماشین پیاده شد و کمی سخنرانی کرد و رفت تا شب اتفاق مهمی روی نداد.
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ